عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
عشق جان است عشق تو جان تر
لطف درمان واز تو درمان تر
کافری‌های زلف کافر تو
گشته زایمان جمله ایمان تر
جان سپردن به عشق آسان است
وز پی عشق توست آسان تر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان تر
بی تو هستند جمله‌ بی‌سامان
لیک من‌ بی‌طریق و سامان تر
عشق تو کان دولت ابداست
لیک وصل جمال تو کان تر
تیغ هندی هجر بران است
لیک هندی عشق بران تر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپراست و پران تر
دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان تر
گر چه این چرخ نیک گردان است
چرخ افلاک عشق گردان تر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان تر
شمس تبریز همتی می‌دار
تا شوم در تو من عجب دان تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور
سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور
ساقی صوفیان شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور
زان شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
مطربا عشق بازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چون که در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و‌ بی‌خودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیار است
کشتی‌یی ساز واین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
زانچه خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آن گهی توبه؟
ترک سالوس آن فسونگر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار
جور او کش از آن که شورش دل
نور چشم است یا اولوالابصار
بر دو دیده نهم غمت کین درد
داروی خاص خسروی‌ست ببار
باغ جان خوش ز سنگ باران است
ما نخواهیم قطره سنگ ببار
شمس تبریز گوهر عشق است
گوهر عشق را تو خوار مدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
میر خرابات تویی ای نگار
وز تو خرابات چنین‌ بی‌قرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوش وار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بران زاهد پرهیزگار
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
چند ازین راه نو روزگار؟
پرده آن یار قدیمی بیار
آتش فرعون بکش زاب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدایی مگیر
انجم و مه را مشناس اختیار
شمس و شموسی که سرآخر شده‌‌‌ست
چون خر لنگ است دران مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نیست در آخر چو خسان‌ بی‌مدار
چشم دران باد نهاده‌ست خس
کو کشدش جانب هر دشت و غار
خیره در آن آب بمانده‌ست سنگ
کوش بغلطاند در سیل بار
گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
ما همه چنگیم و دل ما چو تار
گاه یکی نغمه تر می‌نواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازی دل این چنگ را
بس بود اینش که نهی برکنار
نور علی نور چو بنوازی اش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشق است مهار همه
اشتر مستیم درین زیر بار
گاه چو شیری متمثل شود
تا برمد خلق ازو چون شکار
گاه چو آبی متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود می‌نهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوه‌ست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشته‌‌‌‌ام بی‌شرم و‌ بی‌دل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گوینده‌یی مستی خرابی زنده‌یی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خورده‌‌‌‌ام کاندازه را گم کرده‌ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر
اندر صفت مومن المومن کالمزهر
جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر
حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر
چون بربط شد مومن در ناله و در زاری
بربط ز کجا نالد‌ بی‌زخمه زخم آور؟
جاء الفرج الاعظم جاء الفرح الاکبر
جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر
خو کرد دل بربط نشکیبد ازان زخمه
اندر قدم مطرب می‌مالد رو و سر
الدولة عیشیه و القهوة عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السکر
اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین
زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر
الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری
وازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر
خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم
در مجلس ربانی‌ بی‌حلق و لب و ساغر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا سادة الهوی قلت یا قوم ما الخبر؟
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر
قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امة الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابة حمل الریح بالشرر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخة تسکر نفخة السحر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش‌ بی‌خبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم به جوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر
گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر؟
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در
برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسه‌‌های ما تو به کوری کیسه گر
چه غم است ار زرم بشد؟ که میی هست همچو زر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقه‌یی‌‌ست پرتضریب
جان ما صوفیی‌‌ست معنی دار
خرقه پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه می‌کنی دستار؟
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه می‌کنی گلزار؟
توبها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم نمی‌گذارد یار
جنة الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعة الانهار
منه تصفر حضرة الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنة المعشوق
منه تصفر و جنة الاحرار
منه تهتز صورة المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار
ان فی العشق فسحة الاررواح
ان فی ذاک عبرة الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تحجب الاثار
ان الاسرار تستر الاسرار
کثرة الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
غرة وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امرأة وصفة تملکهم
او قمرا محتجبا تحت حجاب الفکر
داخلة خارجة شارقة بارقة
صورتها کالبشر خلقتها من شرر
حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیة قیمتها غالیة
غمزتها ساحرة ریقتها من سکر
هدهدها من سبأ اتحفنا من نبأ
منذبها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا
قال اما تعرفها؟ تلک لا حدی الکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزون‌تر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگه دار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
یتیمان فراقش را بخندان
یتیمان را تو نالیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تاویل
ستیزا را ستیزیدن میاموز
زبان را پردگی می‌دار چون دل
زبان را پرده بدریدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
اگر کی در قرینداش یوقسا یاوز
اوزن یلداسنا بودر قلاوز
چپانی برک دت قرتن اکشدر
بندن قراقوزیم قراقوز
اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
زبان‌ بی‌زبانان را بیاموز
سر چوب تری آنگاه گرید
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز
چو اسماعیل قربان شو درین عشق
که شب قربان شود پیوسته در روز
خمش آن شیر شیران نور معنی‌ست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او می‌دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
درین ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو
ز من مجنونی نادر بیاموز
اگر خواهی که تو دیوانه گردی
مثال نقش من بر جامه بردوز
خلیل آن روز با آتش‌ همی‌گفت
اگر مویی ز من باقی‌ست درسوز
بدو می‌گفت آن آتش که ای شه
به پیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
پیاپی می‌ستان از حق شرابی
ندارد غیر عاشق اندران پوز
بده صحت به بیماران عالم
که در صحت نه معلومی نه مهموز
چو ناگفته به پیش روح پیداست
چو پوشیده شود بر روح مرموز؟
خمش کن از خصال شمس تبریز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
الا ای شمع گریان گرم می‌سوز
خلاص شمع نزدیک است شد روز
خلاص شمع‌ها شمعی برآمد
که بر زنگی ظلمت‌‌‌‌‌هاست پیروز
نهان شد ظلم و ظلمت‌ها ز خورشید
نهان گردد الف چون گشت مهموز
شنو از شمس تاویلات و تعبیر
چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز
چنین باشد بیان نور ناطق
نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز
چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
 هزار اکسیر از خورشید آموز
پی خورشید بهر این دوانست
هلال و بدر صبح و شام چون یوز
چو دیدی پرده سوزی‌‌های خورشید
دهان از پرده دریدن فرودوز
خمش آن شیر شیران نور معنی‌‌‌ست
پنیری شد به حرف از حاجت یوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
ای خفته به یاد یار برخیز
می‌آید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته‌ بی‌قرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز