عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۷
ز ننگ عافیت بازم دل شرمنده می سوزد
نه از دل گریه می جوشد، نه بر لب خنده می سوزد
چراغ روشن است ازعشق او درمجمع هستی
کز آواز فروغش می گدازد بنده، می سوزد
نه تنها عشق سوزد، ساکنان ملک هستی را
در این توفان آتش، رفته و آینده می سوزد
مکن بر عزت خود تکیه، عرفی، شرط عشق است این
که اکثر آبروی گوهر ارزنده می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کسی به دور محبت خمار خم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۰
دودی ز دل برآمد و خون جوش می زند
خون می چکد ز عقل و جنون جوش می زند
ای سامری زیاده کن افسون و دم که باز
دردم به رغم سحر و فسون جوش می زند
پژمرده گشته بود کهن داغ های دل
در لاله زار خنده کنون جوش می زند
تا جنتم به فال در آمد، بهشت را
اندوه در برون و درون جوش می زند
در وادیی گمم که ز دل های تشنکان
چندین هزار چشمهٔ خون جوش می زند
تا زخم دل گشوده و در خون نشسته ام
در آتشم درون و برون جوش می زند
عرفی کجاست غمزه، به تقلید او که باز
در صیدگاه، صید زبون جوش می زند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۲
کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۷
تا چند به زنجیر خرد بند توان بود
بی مستی و آشوب جنون چند توان بود
جامی بکشم، تا به کی از اهل خرابات
شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود
بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم
تا چند خود آرای و خردمند توان بود
در ننگ فرورفتم و زین راحت و آرام
دردی نه، بلایی نه، چنین چند توان بود
گر مژدهٔ الماس دما دم برسانند
صد سال به یک زخم تو خرسند توان بود
یعقوب مده دل به جگر گوشهٔ مردم
تا چند اسیر غم فرزند توان بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۵
جان به یاد لبت، شکر خاید
دل به دندان غم، جگر خاید
ظن سیری مبر که لقمهٔ خام
بخت پیر است و دیرتر خاید
دل آشفته بخت من تا چند
جای انگشت نیشتر خاید
آن که گیرد مزاج پروانه
شعله چون میوه های تر خاید
بس که یابد حلاوت از پرواز
طایر شوق، بال و پر خاید
لب شادی ببست یک چندی
عرفی اکنون لب دگر خاید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۸
معلوم کز ترشح اشکی چه کم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند
ز خموشی ادب امتحان‌، به فسردگی نبری‌گمان
که کمند نالهٔ عاشقان‌، لب برهم آمده چین کند
سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام
که به جز تتبع نظم من‌، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن‌، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین ‌کند
ز بهار عبرت جزوکل‌، به‌گشاد یک مژه قانعم
چه‌کم است صیقلی از شرر،‌که نگاه آینه‌بین‌کند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند
نه بقاست مایهٔ فرصتی‌، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسی‌که تلاش‌ نقش نگین‌کند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند
ز حضور شعلهٔ قامتی‌، ز خیال فتنه علامتی
نرسیده‌ام به قیامتی‌، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین‌ کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند
اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ
تا پری بی‌پرده‌ گردد شیشه پیدا می‌کند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه‌ کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می‌کند
یأس‌ دل‌ کم‌ نیست‌ گر خواهی ز خود برخاستن
نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند
حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون‌، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نی‌گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند
بیدل از سیر تأمل‌خانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن می‌کند
چون چراغ ‌گل‌ که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی‌ کافوری سواد پیر روشن می‌کند
چون بنای موج‌پرداز از شکستم داده‌اند
معنی ویرانی‌ام تعمیر روشن می‌کند
ای شرر مفت نگاهت جلوه‌زار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن می‌کند
بی‌ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن می‌کند
گر خیال آیینه‌دار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن می‌کند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن می‌کند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند
با فرصت نیامده رفتن چه می‌کند
بخت سیه زچشم‌کسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه می‌کند
فریاد از که‌ پرسم و پیش که‌ جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه می‌کند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست این‌کند به تو دشمن چه می‌کند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه می‌کند
هرشیشه دل حریف تک‌وتاز عشق نیست
جایی‌که مرد ناله‌کند زن چه می‌کند
رنگ به گردش آمده‌ای در کمین ماست
گر سنگ‌ نیستیم فالاخن چه‌ می‌کند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه می‌کند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه می‌کند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل‌ درین بهار شکفتن چه می‌کند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه می‌کند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بید‌ل سر بریده به‌ گردن چه می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نظم امکانی‌کجا ضبط روانی می‌کند
کوه هم‌گر پا فشارد سکته‌خوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گل‌فشانی می‌کند
خلق از آغوش عدم نارسته می‌جوید فراغ
بی‌نشانی هم تلاش بی‌نشانی می‌کند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی می‌کند
این بلند و پست کز گرد نفس‌ گل‌ کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی می‌کند
عجز پر بی‌پرده است اما درشتیهای طبع
مغز بی‌ناموس ما را استخوانی می‌کند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی می‌کند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی می‌کند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر می‌خندد اینجا مهربانی می‌کند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی می‌کند
زین همه اسباب‌ کز دنیا و عقبا چیده‌اند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی می‌کند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بی‌پر و بالی دو روزم آشیانی می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند
دستی‌ که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از این‌کوچه‌ها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسری‌که نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم
در پرده‌های خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج‌ که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین‌ کش‌، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانه‌های پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم
سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند
در بام هم سری‌ست‌که برسنگ می‌زنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ می‌زنند
در یاد دامن تو به دل چنگ می‌زنند
چون من‌کسی مباد نم‌اندود انفعال
کز عکس نامم آینه‌ها رنگ می‌زنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست
رندان ز خنده‌ گل به سر ننگ می‌زنند
گردون حریف داغ محبت نمی‌شود
این خیمه در فضای دل تنگ می‌زنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ می‌زنند
طاووس ما خجالت اظهار می‌کشد
زین حلقه‌ها که بر در نیرنگ می‌زنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است
آیینه‌ها قدم به ره زنگ می‌زنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو
گامی به زحمت قدم لنگ می‌زنند
گاهی به‌ کعبه می روم و گه به سوی دیر
دیوانه‌ام ز هر طرفم سنگ می‌زنند
بی‌پرده نیست صورت تحقیق‌کس هنوز
آثار خامه‌ای‌ست که در رنگ می‌زنند
بیدل به طاق ابروی وهمی‌ست جام خلق
چندانکه هوش‌کارکند سنگ می‌زنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن ‌گره نتوان‌ گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون‌ کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکست‌شیشهٔ‌ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف‌ گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخ‌نگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمی‌رود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی‌ام
تا نام‌، شوخی اثری داشت‌، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بی‌دماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل‌،‌که داشت جلوه‌ که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد
ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنی‌ست
به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بی‌نشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامه‌بر نبود
به‌ کارگاه تآمل همان دل است نفس
گره به رشتهٔ‌ کارم‌ کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم‌ که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را
به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب ‌که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل
نیی‌ که ناله ‌کند قابل شکر نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر
این حباب بی‌سر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست
درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد می‌آید هنوز از بیستون
رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست
خانهٔ شطرنج تا بوده‌ست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم
هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحرایی‌که بال افشان گذشت
گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بید‌ل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان
منظری‌کز خود برآیم با فلک هم‌پایه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
خیال هستی موهوم سکته‌خوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی
بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی
همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت
که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
به‌کام دل نگشودیم بال پروازی
چو رنگ‌، هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم
که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم
که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی می‌خواست
ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی‌ بود
علم به هرزه‌درایی شدیم ازین غافل
که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت
گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان ‌گذرگه آیینه است و ما نفسیم
تو هم چو ما نفسی باش اگر ‌توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما
چو وارسید یقینها همه‌ گمانی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود