عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۴
تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۵
ز من برگشته ای، جانا، ندانم با که می سازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۶
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۲
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۴
در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۳
مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانی
ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی
به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی
به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی
به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی
به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی
مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را
کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی
مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی
دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم
که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی
مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب
که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی
من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری
خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی
طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین
رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی
کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی
گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی
ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی
به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی
به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی
به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی
به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی
مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را
کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی
مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی
دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم
که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی
مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب
که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی
من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری
خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی
طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین
رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی
کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی
گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۹
صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا
دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی
شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش
شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی
چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره
نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی
شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم
دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی
در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم
اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی
ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری
ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی
سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی
طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا
دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی
شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش
شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی
چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره
نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی
شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم
دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی
در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم
اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی
ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری
ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی
سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی
طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۷
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوبکر عمید الملک قهستانی عارض لشکر گوید
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
آرایشی بکار چه داری همی کزو
آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن
رو باده برنگ لب خویشتن بیار
عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان
نو باوه یی بود می سوری ز دست یار
می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوبکر سید همه سادات روزگار
آن مهتری که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
گیرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
پیش ملک پیاده رود برترین شهی
آن جایگه که خواجه سید رود سوار
کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خدای عز وجل حشمتی نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
اختر فرود همت اویست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت
با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی
با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
گر در جهان به فضل چنو دیگریستی
ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
آرایشی بکار چه داری همی کزو
آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن
رو باده برنگ لب خویشتن بیار
عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان
نو باوه یی بود می سوری ز دست یار
می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوبکر سید همه سادات روزگار
آن مهتری که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
گیرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
پیش ملک پیاده رود برترین شهی
آن جایگه که خواجه سید رود سوار
کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خدای عز وجل حشمتی نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
اختر فرود همت اویست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت
با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی
با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
گر در جهان به فضل چنو دیگریستی
ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شماگویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شماهمگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
باز جستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان
آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران
نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن رانبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان
بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماندنشان
گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده ست
این دوحالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها بمادو رسید
مر سادا بهیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان
شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
راد مردی کنیدو فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان
من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آن جا یکی خبرپرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مرمرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آن جا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر وگردن اینک و ران
گوبزن مرمرا و دور مکن
گوبکش مرمرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شماگویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شماهمگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
باز جستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان
آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران
نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن رانبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان
بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماندنشان
گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده ست
این دوحالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها بمادو رسید
مر سادا بهیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان
شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
راد مردی کنیدو فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان
من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آن جا یکی خبرپرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مرمرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آن جا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر وگردن اینک و ران
گوبزن مرمرا و دور مکن
گوبکش مرمرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه
گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه
شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه
خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذ الله
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه
سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه
زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه
جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه
نشان مهتری آن قوم رابودکه بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه
کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه
دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه
کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ
کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه
شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه
اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه
وگرزعادت او صورتی کنند از حسن
سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه
زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه
شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه
زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه
اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه
ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه
ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه
بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه
امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه
مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه
کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه
نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه
به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله
موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه
گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه
شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه
خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذ الله
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه
سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه
زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه
جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه
نشان مهتری آن قوم رابودکه بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه
کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه
دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه
کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ
کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه
شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه
اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه
وگرزعادت او صورتی کنند از حسن
سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه
زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه
شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه
زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه
اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه
ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه
ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه
بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه
امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه
مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه
کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه
نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه
به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله
موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و او راست
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و ازوست
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی »
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی »
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۴ - همو راست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
ای سازگار با همه با من نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی
تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی
ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختی
بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی
عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند
خوشه بسی درودی و خرمن نساختی
هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی
ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی
در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را
میمون بسان وادی ایمن نساختی
این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف
لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی
تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی
ای از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختی
بیتی نگفتم از پی سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شیون نساختی
عاشق بسی بکشتی و خونش نهان بماند
خوشه بسی درودی و خرمن نساختی
هرگز نتافتی چو مه اندر شب کسی
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختی
ای معدن گهر نگذشتی بهیچ جای
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختی
در هیچ بقعه یی نشدی کآن مقام را
میمون بسان وادی ایمن نساختی
این گردن و سر از پی تیغ تو داشت سیف
لیکن چو تیغ با سر و گردن نساختی