عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
اشکهای گرم ما و آههای سرد ما
کس نداند کز کجا آید مگر هم درد ما
عاقلان را کی خبر باشد زحال عاشقان
کی شناسد درد ما جز آنکه باشد مرد ما
خام بیدردی چه داند اشک گرم و آه سرد
دردمند پختهٔ باید شناسد درد ما
شهسوار عرصهٔ عشقیم گردون زیر ران
بستهٔ این چار ارکان کی رسد در گرد ما
شد گواه عقل عاقل گونهای سرخ او
شاهدان عشق ما این گونهای زرد ما
پرده برخیزد یقین گردد کدامین بهترست
عقل تن پروردشان یا عشق جان پروردما
خارما و ورد ماجور حبیب و لطف او است
نیست کسرا در جهانچون خارما و ورد ما
حرّ ما و برد ما عشقست و عقل دوربین
جنت ما حرّ ما و دوزخ ما برد ما
یکه حرف فیض را مانند نبود در جهان
جفت حرف ما نباشد غیرحرف فرد ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
بوئی زگلشنی است بدل خارخار ما
باید که بشکفد گلی آخر زخار ما
درنقش هر نگار نگر نقش آن نگار
گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما
رفتم چو در کنارش ازمن کناره کرد
کر خود کناره گیر و درآرد کنار ما
کردیم از دو کون غم دوست اختیار
بگرفت اختیار زما اختیار ما
گوهر که هر چه کم کند از ما سراغ کن
جام جهان نماست دل بی غبار ما
ما را بهاروسبزه و گلزار درو لست
از مهر جان خزان نپذیرد بهار ما
اندوه عالمی بدل خود گرفته ایم
کسی را غبار کی رسد از رهگذار ما
بر دوش خویش بار دو عالم نهاده ایم
کی دوش کس گرانشود از بار بار ما
از یک شرار آه بسوزیم هر دو کون
یاران حذر کنید ز سوز شرار ما
روزی گل مراد بخواهدشکفت فیض
زین گریه های دیدهٔ شب زنده دار ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دارد شرف بر انجم و افلاک خاک ما
آئینهٔ خدای نما جان پاک ما
تاامر و خلق جمله شود دوست دست صنع
کشته است تخم مهر گیاهی بخاک ما
درما فکنده دانهٔ از مهر خویشتن
تا کاینات جمع شود در شباک ما
در بدو آفرینش و تخمیر آب و گل
با آب و تاب عشق سرشتند خاک ما
مستان پاک طینت میخانهٔ الست
گیرند باده های مروّق زتاک ما
ما را درون سینهٔ خود جای داده اند
هستند آسمان و زمین سینه چاک ما
فردوس جای ما و ملک همنشین حور
کزخاک آن سرای بود خاک پاک ما
مسجود هر فرشته و محبوب روح قدس
یارب چه گوهر است نهان زیر خاک ما
فیض از زبان خویش نمیگوید این سخن
حرفی است از زبان امامان پاک ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
غم زخوی خویش داردخاطر غمناک ما
نم زجوی خویش دارد دیده نمناک ما
ناله اش از جور خویشست ایندل پر آرزو
زخمش از دستخودست این سینهٔ صد چاک ما
بر روان ما زخاک ما بسی بیداد رفت
داد میخواهد زخاک ما روان پاک ما
باک جان ما زخاک ما و باک دل زخود
نیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ما
خار و خاشاک تن ما سدّ راه جان ماست
عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما
خاک میروید گل و نسرین و نرگس در چمن
خاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ما
تاک رز بخشد می و تاک تن ما بی ثمر
دود آهی نیست هم کاتش فتد در تاک ما
اینجهان و آنجهان بااینهمه تشویش هست
بهر جاندادن درون خود گریبان چاک ما
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما
کرد تعظیم تن ما بهر جان ما ملک
زانکه بوی حق شنید از جان ما در خاک ما
از حریم قدس جانرا گرچه تن افکند دور
عنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ما
عاقبت تن میشود قربان جان خوش باش فیض
میبرد سیلاب قهر جان بدر یا خاک ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
بالا رویم بس که زاندازه گذشتیم
در عالم دل در چه شمارست دل ما
بر تابهٔ عشق تو برشتند دل ما
با درد و غم و غصه سرشتند گل ما
صد شکر بدست آمدش این گنج سعادت
گر عشق نمیبود چه میکرد دل ما
دهقان ازل کشت درین یوم محبت
زان بر ندهد غیر بلا آب و گل ما
گردرد نبودی بچه پرورده شدی جان
یاد تو نمیبود چه میکرد دل ما
گر آرزوی دولت وصل تو نبودی
خاطر بچه خوش داشتی از خویش دل ما
احرام سیر کوی تو بستیم بر آن خاک
شاید که شود ریخته خون بحل ما
گر حلّه عفو تو نباشد که بپوشد
بیرون نرود از تن جان خجل ما
داریم امید از کرمش ورنه ز تقصیر
تقسیر نشد ذرّهٔ فیض از قبل ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
بررهگذر نفحهٔ یار است دل ما
خرّم تر از ایام بهار است دل ما
از غیب رسد قافلهٔ تازه بتازه
آن قافله را راهگذار است دل ما
روشنتر از آئینه و آب و مه و مهر است
پاکیزه ز زنگار و غبار است دل ما
خالی نبود یکنفس از حور سرشتی
پیوسته نگارش بکنار است دل ما
هر دم رود از جا بهوای سر زلفی
آشفته تر از طرّه یارست دل ما
یک لحظه فرارش نبود لیک همیشه
در شیوه رندی بقرار است دل ما
هم صومعه هم میکده هم مسجد و هم دیر
یک معنی و بنموده هزار است دل ما
غافل منگر منبع فیض است دل فیض
گستاخ مبین مسند یار است دل ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
یا رب بریز شهد عبادت بکام ما
ما را زما مگیر بوقت قیام ما
تکبیر چون کنیم مجال سوی مده
در دیدهٔ بصیرت والا مقام ما
ابلیس را به بسمله بسمل کن و بریز
ز امّ الکتاب جام طهوری بکام ما
وقت رکوع مستی ما را زیاده کن
در سجده ساز ذروهٔ اعلی مقام ما
وقت قنوت ذرهٔ از ما بما ممان
خود گوی و خود شنو زلب ما پیام ما
در لجّهٔ شهود شهادت غریق کن
از ما بگیر مائی ما سلام ما
هستی زهر تمام ، خدایا تمامتر کن
شایداگر تمام کنی ناتمام ما
فیض است و ذوق و بندگی و عشق و معرفت
خالی مباد یکدم از این شهد کام ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
یا رب تهی مکن زمی عشق جام ما
از معرفت بریز شرابی بکام ما
از بهر بندگیت بدنیا فتاده ایم
از بندگیت دانه و دنیات دام ما
چون بندگی نباشد از زندگی چه سود
از باده چون تهیست چه حاصل زمام ما
با تو حلال و بی تو حرامست عیشها
یا رب حلال ساز بلطفت حرام ما
جام می عبادت تست این سفال تن
خون میشود ولیک در اینجا مدام ما
این جام دل که بهر شراب محبتست
بشکست نارسیده شرابی بکام ما
رفتیم ناچشیده شرابی زجام عشق
در حسرت شراب تو شد خاک جام ما
عیش منفّص دو سه روزه سرای دون
شد رهزن قوافل عیش دوام ما
از ما ببر خبر بر دوست ای صبا
آن دوست کو بکام خود است و نه کام ما
احوال ما بگویش و از ماش یاد دار
وزبهر ما بیان جواب پیام ما
از صدق بندگیت بدل دانهٔ فکن
شاید که عشق و معرفت آید بدام ما
بی صدق بندگی نرسد معرفت بکام
بی ذوق معرفت نشود عشق رام ما
از بندگی بمعرفت و معرفت بعشق
دل مینواز تا که شود پخته جام ما
از تارو پود علم وعمل دامی از تنیم
فیض اوفتد همای سعادت بدام ما
ای آنکه نگذرد بزبان تو نام ما
گوش تو بشنود زپیمبر پیام ما
از ما دمی بیاد نیاری بسال و ماه
بی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ما
گر سوی مابعمد نیاری نظر فکند
یکره بسهو کن گذری بر مقام ما
در راه انتظار بسی چشم دوختیم
مرغی زگلشن تو نیامد بدام ما
پیکی کجاست کاورد از کوی تو پیام
یا سوی تو برد زبر ما پیام ما
ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت
ورنه چه تلخ دارد از هجر کام ما
فیض آنانکه نام ماش بود ننگ بر زبان
کی گوش میکند بسروش پیام ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آسمان را یکسر پرشور میدانیم ما
وز شراب لم یزل محمور میدانیم ما
نورحق تابیده بر اکناف عالم سربسر
نور انجم پرتوی زان نور میدانیم ما
جابجا در هر فلک بنشسته خیلی از ملک
این عبادتخانه را معمور میدانیم ما
هر کرا دانش بود مقصود بر حس و خیال
چشم او گر چار گردد کور میدانیم ما
نزدنزدیکان حق حیّند و ناطق نه فلک
هر کرا این علم نبود دور میدانیم ما
عالم خلقست این عالم که پیدا بینیش
عالم امر از نظر مستور میدانیم ما
چشم فهم نکته زاهل علم بتوان داشتن
جاهل دل مرده را معذور میدانیم ما
قدر هر ظرفی بقدر آن بود کاندر ویست
دل خراب عشق را معمور میدانیم ما
فیض را در هر خیالی ناصری از حق بود
در همه کارش از آن منصور میدانیم ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
جمال تست بروز آفتاب روزن ما
خیال تست بشبها چراغ مسکن ما
گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان
زیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما
گمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغ
دو کون طی شد و یک کس ندید رفتن ما
دل من آهن و عشق تو بود مغناطیس
ربود جذبهٔ آهن ربای آهن ما
صفای کینهٔ ما کینهٔ زکس نگذاشت
نه ایم با کس دشمن بگو بدشمن ما
بمابدی کن و نیکی ببین و تجربه کن
خبر بکسان نیست غیر این فن ما
هزار خوف خطر بودی ارنمیبودی
کتاب معرفت ما دعای جوشن ما
دل فراخ نیاید بتنک از بخشش
بیا ببرگهر معرفت زمخزن ما
سخن زعالم بالا همیشه می آید
کجا خزانهٔ دل کم شود زگفتن ما
غنیمتی شمر این یکدودم که خواهد شد
بجای دیدن ما بعد از این شنیدن ما
جهان بدیده ما تیره شد کجا رفتند
نشاط عهد شباب آندو چشم روشن ما
همان بهار و همانگلشن و همان گلهاست
چه شد نوای خوش بلبلان گلشن ما
دلا اگر ننشینم طرف گل زاری
بیاد لاله رخی خون ما بگردن ما
چو برخضیض زمین مانده ایم سرگردان
چو اوج عالم بالا بود نشیمن ما
خموش فیض حدیث دلست بی پایان
بیان آن نتواند زبان الکن ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ای دوای درد بیدرمان ما
وی شفای علت نقصان ما
آتشی از عشق خود در ما زدی
تا بسوزی هم دل و هم جان ما
آتشی خوشتر زآب زندگی
کان بود هم جان و هم ایمان ما
صدهزار احسنت ای آتش فروز
خوش بسوزان منتت برجان ما
خوش بسوزان ما در این آتش خوشیم
تیزتر کن آتش سوزان ما
آتشست این عشق یا آب حیات
یا بهشت و کوثر و رضوان ما
یاکه باغ و بوستان و گلشنست
یاگلست و لاله و ریحان ما
سوخت خارستان ما یکبارگی
شد گلستان کلبهٔ احزان ما
صد هزاران آفرین از جان و دل
باد هر دم فیض بر جانان ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
ای فدای عشق تو ایمان ما
وی هلاک عفو تو عصیان ما
گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما
زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما
ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما
ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما
گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما
ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما
عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما
ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما
فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالها
تو در دل ما بوده‌ای در جستجو ما سالها
ای از فروغ طلعتت تابی فتاده در جهان
وی از نهیب هیبتت درملک جان زلزالها
ای ساکنان کوی تو مست از شراب بیخودی
وی عاشقان روی تو فارغ زقیل و قالها
سرها زتو پرغلغله جانها زتو پرولوله
تنها زتو در زلزله دلها زتو در حالها
تن میکند از جان طرب جا ندارد از جانان طرب
برمقتضای روحها جنبش کند تمثالها
کردی تجلی بی نقاب تابانتر از صد آفتاب
ما را فکندی در حجاب از ابر استدلالها
آثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتان
تا سوی حسن بی نشان جانها گشاید بالها
دادی بتانرا آب و رنگ در سینه دل مانند سنگ
در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها
مارا ندادی صبر و تاب و زما گرفتی رنگ و آب
و زبیدلان جستی حساب از ذره و مثقالها
ای فیض بس کند زین انین در صنع صانع را ببین
تا آن زمین کز این زمین افتد برون اثقالها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها
انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها
ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها
زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها
پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
لذات نماند و المها
شادی گذرد جو برق و غمها
غمناک مباش ازآن و زین خوش
چون هردو رود سوی عدمها
هر حادثهٔ که برسرآید
هم سوی عدم کشد قدمها
هر پسریر است عسر در پی
هر عسریرا ز پی کرمها
آخر همه خواب با خیالیست
الا بنوشتهٔ قلمها
کز بهر جزای زشت و نیکو
ماند بصحیفها رقمها
لذات نماند و بماند
از پیروی هوا ندمها
هر محنت و هر بلا که بینی
کفّاره شمار بر ستمها
اندوه چو ما حی گناهست
خوشتر که در آن کشیم دمها
آن کن که بعاقبت بود خیر
فیض است و امید بر کرمها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو برتر از مکانها
وی گم شده در رهت نشانها
سرگشته ببرّ و بحر گردند
اندر طلب تو کاروان ها
ای غرقهٔ بحر بی نشانی
وان گمره وادی نشانها
هر غمزده ایست از تو محزون
وز تست نشان شادمانها
از تست زمین فتاده بیخود
وز شوق تو شور آسمانها
راهی بتو نیست جز ره عشق
خاصان کردند امتحانها
در عالم عشق سیر کردیم
دیدیم یکان یکان نشانها
دل بر سر دل فتاده مدهوش
تن بر سرتن سپرده جانها
نزد دلدار رفته دلها
سوی جانان روان روانها
جانها همه پاکشیده از تن
دلها همه کنده دل زجانها
سر بر سر نیزهای حسرت
تن ها بر خاک جان فشانها
هرکو از عشق گفت حرفی
افتاد چو فیض بر زبانها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ای لال زوصف تو زبانها
کوته زثنای تو بیانها
با آنکه تو در میان جانی
جویای تو ایم در کرانها
هر گوشه فکنده نیر فکرت
زهر کرده بهر کمان کمانها
گاهی ببتی شویم مفتون
جوئیم جمالت از نشانها
گاهی از چشم و گاه ابرو
گاهی از لب گهی دهانها
گاهی از لطف و گاه از قهر
گاهی پیدا گهی نهانها
گه سیر کنیم در خط و خال
جوئیم ترا در آن میان ها
گاه از سخنان توی برتوی
گاهی زکتاب و گه بیان ها
القصه بهر طریق یوئیم
با بال دل و پر روانها
گیریم سراغت از که و مه
گاه از پیران گه از جوانها
ما را با تو سری و سرّیست
پنهان زتن و دل و روانها
سودای تو هر کر است چون فیض
دارد بس سود در زیانها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نکردیم کاری درین بندگیها
ندیدیم خیری از این زندگیها
از این زندگیها نشد کام حاصل
درین بندگیهاست شرمندگیها
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت
که آسوده گردیم ز آسودگیها
اگر هست خیری در آشفتگیهاست
که آشفته تر باد آشفتگیها
ززنگار عقل آئینه دل سیه شد
خوشا سادگیها و دیوانگیها
رهی گر بحق هست شوریدگیهاست
خوشا عیش سودای شوریدگیها
پریشان شو از زلفهای پریشان
مجو خاطر جمع ز آسودگیها
بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت
که داریم از عمر شرمندگیها
بیا بعد از این فیض بیدار باشیم
که مرگست بهتر ازین خفتگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آیی
در خدمت تو باشم یک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد به منزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد به قالب
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر می بارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب