عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت
اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت
ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش
فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت
خضری که خار از قدم سعی می کشید
پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت
دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟
صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت
روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد
زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت
صائب گلی نچید ز شکر لبان هند
روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت
اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت
ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش
فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت
خضری که خار از قدم سعی می کشید
پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت
دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟
صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت
روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد
زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت
صائب گلی نچید ز شکر لبان هند
روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
سبزی که سیاه است ازو روز من این است
سروی که منم فاخته اش این نمکین است
زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری است
گرد سر آن شمع که در خانه زین است
در جبهه من شعله فطرت بتوان دید
چون تیغ عیان جوهرم از چین جبین است
در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟
بر سینه من داغ نهادن نمکین است
بگذار که صائب ز لبت کام بگیرد
امروز که کنج دهنت بوسه نشین است
سروی که منم فاخته اش این نمکین است
زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری است
گرد سر آن شمع که در خانه زین است
در جبهه من شعله فطرت بتوان دید
چون تیغ عیان جوهرم از چین جبین است
در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟
بر سینه من داغ نهادن نمکین است
بگذار که صائب ز لبت کام بگیرد
امروز که کنج دهنت بوسه نشین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
در زیر فلک نیست اگر همنفسی هست
در پرده غیب است اگر دادرسی هست
بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟
غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست
زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است
تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست
زنهار چو صید حرم از کوی خرابات
مگذار برون پای طلب تا عسسی هست
بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ
گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست
بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال
سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست
در ترک تمنا بود آسودگی دل
تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست
بی جذبه محال است ز دل ناله برآید
فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است
در قافله عمر اگر پیش و پسی هست
این است که گاهی به دعا یاد نمایند
از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
در پرده غیب است اگر دادرسی هست
بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟
غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست
زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است
تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست
زنهار چو صید حرم از کوی خرابات
مگذار برون پای طلب تا عسسی هست
بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ
گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست
بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال
سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست
در ترک تمنا بود آسودگی دل
تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست
بی جذبه محال است ز دل ناله برآید
فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است
در قافله عمر اگر پیش و پسی هست
این است که گاهی به دعا یاد نمایند
از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
غباری بجا از زمین مانده است
بخاری ز چرخ برین مانده است
ز گل خار مانده است و از می خمار
چه ها از که ها بر زمین مانده است
پریده است عقل از سر مردمان
نگین خانه ها بی نگین مانده است
به این تنگدستان ز ارباب حال
لباس فراخ آستین مانده است
همین ریش و دستار و عرض شکم
بجا از بزرگان دین مانده است
ز ازرق لباسان خورشید روی
همین یک سپهر برین مانده است
منم صائب امروز بر لوح خاک
اگر یک سخن آفرین مانده است
بخاری ز چرخ برین مانده است
ز گل خار مانده است و از می خمار
چه ها از که ها بر زمین مانده است
پریده است عقل از سر مردمان
نگین خانه ها بی نگین مانده است
به این تنگدستان ز ارباب حال
لباس فراخ آستین مانده است
همین ریش و دستار و عرض شکم
بجا از بزرگان دین مانده است
ز ازرق لباسان خورشید روی
همین یک سپهر برین مانده است
منم صائب امروز بر لوح خاک
اگر یک سخن آفرین مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۴
بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۷
چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۱
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد
در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۸
حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۷
که را به گوشه گلخن کشیده اند امروز؟
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۳
یارب این جانهای غربت دیده را فریاد رس
روحهای گل به رو مالیده را فریاد رس
با کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیاز
سایه های برزمین چسبیده رافریاد رس
از کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخش
این خس و خاشاک طوفان دیده را فریاد رس
از ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغان
باده های خام ناجوشیده را فریاد رس
می شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر
رهروان این ره خوابیده رافریاد رس
ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد
این زسرمای هوس لرزیده رافریاد رس
ای که رگ از سنگ چون مواز خمیر آری برون
رشته جان به تن پیچیده رافریاد رس
ای که کردی از صدف گهواره در یتیم
این گهرهای به گل چسبیده را فریاد رس
بلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده اند
این گل از باغ جهان ناچیده را فریاد رس
گرچه می دانم به داد پاکبازان می رسی
این به خون آرزو غلطیده را فریاد رس
در جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلی
رحمتی کن صائب غم دیده رافریاد رس
روحهای گل به رو مالیده را فریاد رس
با کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیاز
سایه های برزمین چسبیده رافریاد رس
از کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخش
این خس و خاشاک طوفان دیده را فریاد رس
از ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغان
باده های خام ناجوشیده را فریاد رس
می شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر
رهروان این ره خوابیده رافریاد رس
ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد
این زسرمای هوس لرزیده رافریاد رس
ای که رگ از سنگ چون مواز خمیر آری برون
رشته جان به تن پیچیده رافریاد رس
ای که کردی از صدف گهواره در یتیم
این گهرهای به گل چسبیده را فریاد رس
بلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده اند
این گل از باغ جهان ناچیده را فریاد رس
گرچه می دانم به داد پاکبازان می رسی
این به خون آرزو غلطیده را فریاد رس
در جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلی
رحمتی کن صائب غم دیده رافریاد رس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۲
ز روشنی جگر داغدار دارد شمع
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۸
گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۴
ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۵
خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۱
بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن