عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ ‌کوش
تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بی‌کشتن نمی‌گردد خموش‌
زندگی در ننگ هستی مردنست
خاک‌گرد و، عیب ما و من بپوش
زبن خمستان گرمی دل برده‌اند
همچو می با خون خود چندی بجوش
از جراحت‌زار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گلفروش
عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست
نیست خون دل ‌گوارا، می بنوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش
تر دماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد می‌پیچد به ‌گوش
یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش
زندگانی نشئهٔ وهمش رساست
تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش
گر لباس سایه از دوش افکنی
می‌کند عریانیت خورشید پوش
یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش
تا مگر بیدل دلی آری به دست
در تواضع همچو زلف یار کوش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش
محیط‌عشق‌برمحرومی‌آن‌قطره‌می‌گرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش
درین ‌گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بی‌آشیانی‌کرد عنقایش
اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش
حضور آفتاب از سایه‌گرد عجز می‌چیند
زپستی تا برون آیی نگاهی‌کن به بالایش
فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگی‌که بشکافی معمایش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش
زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش
به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش
ترحم‌کن برآن بیدل‌که از افسون نومیدی
به مطلب می‌فشاند دست و برخود می‌رسد پایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق‌ گرد رهت می‌دوم سراسر باغ
ز بوی‌ گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ
سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن
چو شمع یافته‌ام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری
چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی‌ که سخن داغ بی‌رواجی‌هاست
چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب‌ گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق‌ کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن‌ که دارد باد
به هوش باش‌ که مستان شکسته‌اند ایاغ
چه‌ کوری است‌ که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید می‌برند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کی‌ام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ
چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ
ز شبنم ‌گلم این نکته نقد آگاهیست
که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ
ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل
تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ
گذشته است ز هستی غبار وحشت ما
ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ
درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست
به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ
چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست
مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ
ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن
خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ
تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است
بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ
خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا
ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ
دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل
نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در لاله‌ستان نیست‌کسی را خبر داغ
دل قابل‌گل‌کردن اسرار جنون نیست
در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ
نقش پی خورشید همان ظلمت شام است
از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ
محوکف خاکستر خویشم‌که تب عشق
اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ
عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است
بر دود تنیده است هجوم نظر داغ
کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد
تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ
رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید
نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ
عمری‌ست به‌حیرتکدهٔ عجز مقیمم
در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب
خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ
از هیچ‌گلی بوی وفایی نشنیدیم
دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ
در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان
بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست
کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل
یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشح‌کرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالست‌کند دربا خشک
ای‌ خوش آن بحر سرشتی‌ که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی‌ که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی ‌رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان‌ که درین مزرع وهم
سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره ‌که از دیدهٔ تر می‌گذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌کرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
بسکه بی‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک
می‌زند بر ساغر می‌خندهٔ مینا نمک
داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست
اشک خودکافیست‌گر خواهدکباب ما نمک
جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد
با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک
ای‌خرد خمخانهٔ نازی بجوش آورده‌ای
باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک
پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است
جای آن دارد که‌ گیرد چشم شبنم را نمک
اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است
کوشش ما می‌برد داغی‌که دارد با نمک
بی‌تبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش
تا تو دریابی‌ که درکار است در هر جا نمک
آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست
زخم صبح از خندهٔ خود می‌کند انشا نمک
با همه ابرام باید تشنه‌کام یاس مرد
حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک
بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن
دیده‌های زخم را هم‌می‌کند بینا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
در نظرها معنی‌ام‌ گل می‌کند غیرت به چنگ
خامه‌ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است
در صدای‌ کوه یک میناست لبریز ترنگ
بی‌نقابی اینقدرها برنمی‌دارد جمال
هر صفایی را که دیدم می‌کند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه
خجلت از روی پری شسته‌ست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من
خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینه‌جو ایمن نباید زیستن
هرکجا دم می‌زند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق
خواب‌کو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین‌ کهسار نیست
بر صدای ناتوانان سینه مالیده‌ست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان
کلک نقاشان صدف‌ گل‌کرده در خاک فرنگ
فهم حکم‌ اندازی شست قضا آسان مگیر
در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست
دامن فرصت کم افتاده‌ست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت
فکر ساحل می‌تراشدکشتی ازکام نهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باش‌که من
ز جیب خوبش فرورفته‌ام به‌کام نهنگ
به نیم چشم‌زدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد
گشاده‌رویی‌گوهر به خجلت دل تنگ
به ذوق‌کینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی می‌کشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز این‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
به‌کسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوش‌کسان بودن از حیا دور است
نبسته است‌کسی پا به‌گردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش
عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما
سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران
چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود
تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد
هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا
آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص
تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا
همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم
می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست
ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال
ریشه‌واری‌ به ‌نظر کاشته‌ام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ ‌گلی
از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال
عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد
در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال
نشود عرض ‌کمالم‌ کلف چهرهٔ عجز
در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال
سقف‌ کوتاه فلک معرض رعنایی نیست
از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد
آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو
شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
صورت خود ز تو نشناخته‌ام
اینقدر آینه پرداخته‌ام
گر فروغی‌ست درین تیره بساط
رنگ شمعی‌ست که من باخته‌ام
رم آهو به غبارم نرسد
در قفای نگهی تاخته‌ام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداخته‌ام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاخته‌ام
برده‌ام بر فلک افسانهٔ لاف
صبح خیز از نفس ساخته‌ام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت
تیغها سر به نیام آخته‌ام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بی‌گردنی افراخته‌ام
هستی از خویش ‌گذشتن دارد
یک دو دم با سر پل ساخته‌ام
بیدل این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداخته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام
از دیر تا به ‌کعبه همین سنگ خورده‌ام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است
اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست
گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند
تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام
امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد
من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام
در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است
آهی نکرد گل ‌که به باغش نبرده‌ام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام
خجلت چو شمع‌ کشته ز داغم نمی‌رود
آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد
از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام
در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار
بیدل هنوز زندهٔ عشقم‌، نمرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمده‌ام
آنقدر عجز سرشتم‌که ز یک عقده دل
نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمده‌ام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات
در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمده‌ام
عمرها شدکه به‌کانون دل آتش زده‌اند
تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده‌ام
دل به خسّت‌ گره و نقد نفس انباری
چقدر بی‌خبر از عالم جود آمده‌ام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد
این چه سحر است که در چشم وجود آمده‌ام
غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی‌ست
معنی مبتذلم تا به شهود آمده‌ام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت به ورود آمده‌ام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ
نیستم محرم عزمی که چه بود آمده‌ام
عرض حاجت‌چه خیالست‌به خاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمده‌ام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل
من درین قافله دیر است که زود آمده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان ناله‌ام
بعد ازین‌، این نه فلک گوی است و چوگان ناله‌ام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران ناله‌ام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان ناله‌ام
بس‌که خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان ناله‌ام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان ناله‌ام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس‌ گر می‌شود کارم به سامان، ناله‌ام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که می‌گردد پریشان ناله‌ام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان‌، اما هنوز
بر نمی‌دارد چو نی دست از گریبان ناله‌ام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران ناله‌ام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی می‌کشد تا کوی جانان ناله‌ام
مژده‌ای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان ناله‌ام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنی‌ست
بی‌تکلف چون نگاه ناتوانان ناله‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
از خیالت وحشت‌اندوز دل بی‌کینه‌ام
عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینه‌ام
بس که شد آیینه‌ام صاف از کدورت‌های وهم
راز دل تمثال می‌بندد برون سینه‌ام
کاوش از نظمم گهرهای معانی می‌کشد
ناخن دخل است مفتاح درگنجینه‌ام
طفل اشکم‌، سر خط آزادی‌ام بیطاقتی است
فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه‌ام
حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است
تا مژه‌واری ورق گردانده‌ام پاربنه‌ام
در خراش آرزویم بس که ناخن‌ها شکست
آشیان جغد باید کرد سیر از سینه‌ام
تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست
دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینه‌ام
قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوه‌پرداز است من آیینه‌ام
تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت
بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه‌ام
بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت
ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی‌ که به‌گرداب ربختم
زان منتی‌ که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
به عشقت‌ گر همه یک داغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درین‌گلشن نه‌ گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌خانهٔ هستی
ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم
به هر بی‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد
ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدت‌که سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
به جستجوی خود از سعی بی ‌دماغ ‌گذشتم
غبار من به فضا ماند کز سراغ‌ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین‌ گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ‌ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
به بال بلبلی آتش زدم ز باغ ‌گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت
ز بس بلند شد این نشئه از دماغ‌ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو می‌ببوس لبی از سرایاغ ‌گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت
ز صدهزار شبستان به یک چراغ‌ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهایی من از فراغ‌ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت
ز دوستی به پل بستن جناغ ‌گذشتم
نوای الفت این همرهان‌ کشید به ماتم
ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت
که من ز آتش سوزنده هم‌ به داغ‌ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ‌ گذشتم