عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش
با مردم بیگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند
آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد
آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری
و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد
و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد
گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد
تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش
با مردم بیگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند
آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد
آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری
و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد
و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد
گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد
تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد
آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سری کو در صدف سینه است
سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد
آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند
واندل که تواش دلبر بتخانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان
در کالبد بیجان جانانه چرا باشد
رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن
حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد
فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد
آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سری کو در صدف سینه است
سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد
آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند
واندل که تواش دلبر بتخانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان
در کالبد بیجان جانانه چرا باشد
رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن
حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد
فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
کسی از عمر برخوردار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
هوای دلبری ما پسند است
دو عالم را بهل ز اغیار باشد
بغیر عشق دل چیزی نخواهد
که غیر عشق بر دل بار باشد
خلایق جمله در خوابند الا
دو چشم عاشقان بیدار باشد
ز کوی دوست میآید نسیمی
کسی یابد که او هشیار باشد
کسی را کو ز عشقی برد بوئی
چه پروای گل و گلزار باشد
دلی راکو بود داغی ز عشقی
کیش با لاله یا گل کار باشد
کسی کو یافت ذوق لذت عشق
ز جنت گر زند دم عار باشد
بهشت دیگران گلزار باشد
بهشت ما رخ دلدار باشد
نعیم زاهدان حور و قصور است
نعیم عاشقان دیدار باشد
جحیم بیغمان دود است و آتش
جحیم ما فراق یار باشد
نه پیچم از بلای دوست گردن
که در عشق امتحان بسیار باشد
کسی را میرسد لاف محبت
که چشمش زار و دل افکار باشد
بهشت فیض باشد عشق جانان
ز اشگش تحتها الانهار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
هوای دلبری ما پسند است
دو عالم را بهل ز اغیار باشد
بغیر عشق دل چیزی نخواهد
که غیر عشق بر دل بار باشد
خلایق جمله در خوابند الا
دو چشم عاشقان بیدار باشد
ز کوی دوست میآید نسیمی
کسی یابد که او هشیار باشد
کسی را کو ز عشقی برد بوئی
چه پروای گل و گلزار باشد
دلی راکو بود داغی ز عشقی
کیش با لاله یا گل کار باشد
کسی کو یافت ذوق لذت عشق
ز جنت گر زند دم عار باشد
بهشت دیگران گلزار باشد
بهشت ما رخ دلدار باشد
نعیم زاهدان حور و قصور است
نعیم عاشقان دیدار باشد
جحیم بیغمان دود است و آتش
جحیم ما فراق یار باشد
نه پیچم از بلای دوست گردن
که در عشق امتحان بسیار باشد
کسی را میرسد لاف محبت
که چشمش زار و دل افکار باشد
بهشت فیض باشد عشق جانان
ز اشگش تحتها الانهار باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
چکنم دلی را که ترا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
بزمین زنم سر بفنا دهم جان
برهت سر و جان چو فدا نباشد
بروم در آتش اگرم برانی
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
شکنم دو پا را برهت ار نپوید
ببرم دو دست ار بدعا نباشد
بکنم دو چشمی که ترا نبیند
نبود در و نور و ضیا نباشد
ببرم زبانرا چه نگویدت شکر
دو لبم به بندم چه ثنا نباشد
نخورم ز نانی که نه طاعت آرد
چکنم طعامی که غذا نباشد
بکجا برم تن نکشد چو بارت
بکجا برم جان چو فدا نباشد
دلم ار نسازد ببلای عشقت
سزد ار بسوزد چو سزا نباشد
بجفا بسوزم ببلا بسازم
که شنید عشقی که بلا نباشد
بجهنم آیم چو توئی در آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
لب فیض بندم ز حدیث اغیار
که حدث بود کان ز خدا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
بزمین زنم سر بفنا دهم جان
برهت سر و جان چو فدا نباشد
بروم در آتش اگرم برانی
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
شکنم دو پا را برهت ار نپوید
ببرم دو دست ار بدعا نباشد
بکنم دو چشمی که ترا نبیند
نبود در و نور و ضیا نباشد
ببرم زبانرا چه نگویدت شکر
دو لبم به بندم چه ثنا نباشد
نخورم ز نانی که نه طاعت آرد
چکنم طعامی که غذا نباشد
بکجا برم تن نکشد چو بارت
بکجا برم جان چو فدا نباشد
دلم ار نسازد ببلای عشقت
سزد ار بسوزد چو سزا نباشد
بجفا بسوزم ببلا بسازم
که شنید عشقی که بلا نباشد
بجهنم آیم چو توئی در آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
لب فیض بندم ز حدیث اغیار
که حدث بود کان ز خدا نباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
خوشا آندل که ماوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بیدل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بیدل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هر آنکسکه خود را پسندیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
دلی کز دلبری دیوانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
بکیش عاشقان فرزانه باشد
دلی کو از غمی باشد پریشان
کلید عیش را دندانه باشد
غم آمد مایه شادی در این راه
خوشا آندل که غمرا خانه باشد
نخواهم من بهشت و کوثر و حور
بهشت من غم جانانه باشد
خیالش حور و اشکم نهر کوثر
شرابم عشق و دل پیمانه باشد
چو پروازی کنم یا جای گیرم
پر و بالم غم و غم لانه باشد
غم عشقی که پایانی ندارد
دل و جان منش کاشانه باشد
دلم جز درد و غم چیزی نخواهد
چرا خواهد مگر دیوانه باشد
مبادا غم دلی را جز دل من
که جای گنج در ویرانه باشد
اگر جای دگر مسند کند غم
دلم چون آستین خانه باشد
بر من غیر غم افسون وزرقست
بر من غیر عشق افسانه باشد
کسی را کو دمی بی غم سرآید
نباشد آشنا بیگانه باشد
بهر جا هر غمی باشد بهل فیض
که جز جان منش کاشانه باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
عارف کردگار میباشد
هر که اخلاص را شعار کند
حکمت او را نثار میباشد
هر که یاری نخواهد از مخلوق
حق تعالیاش یار میباشد
هر که ز اغیار بر کنار بود
دوستش بر کنار میباشد
با وفا هر که عقد محکم کرد
عهدهاش استوار میباشد
با قناعت هر آنکه خوی گرفت
بینیازیش یار میباشد
هر که باری نهد بدوش کسی
گردنش زیر بار میباشد
هر کرا جهل گشت دامن گیر
خوار و بیاعتبار میباشد
هر که با حرص و با طمع شد یار
سخرهٔ افتقار میباشد
با جسد هر که باشدش سروکار
تا ابد سوگوار میباشد
هر که خود را بزرگ میداند
سبک و خورد و خوار میباشد
هر که افکندگی و پستی کرد
عزتش پایدار میباشد
بکرم هر که میگشاید بکف
بر اعادی سوار میباشد
شعر فیض است سربسر حکمت
غیر این شعر عار میباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
جرعهام را جام و مینا تنک شد
مستیم را دار دنیا تنک شد
اشک و آهم را دگر جائی نماند
هفت گردون هفت دریا تنک شد
تنک گردد سینه چون دل شد فراخ
از فراخی سینه را جا تنک شد
چون قفس شد بر روان حسن و خیال
عالم پنهان و پیدا تنک شد
وقت شد کز آسمان هم بگذرم
منظرم را زیر و بالا تنک شد
پشت بر این توده باید کرد و رفت
گردشم بر روی صحرا تنک شد
جان درین عالم نمیگنجد دگر
میروم آنجا که اینجا تنک شد
ساغرم سرشار شد از فیض حق
آب شد بسیار دریا تنک شد
یافتم چون ره بعشرتگاه قدس
بر دلم عقبا و دنیا تنک شد
سینه بیش از کوه دارد تاب فیض
نور حق را طور سینا تنک شد
عمر شد در آرزوی دل تبه
روزگارم در تمنا تنک شد
مستیم را دار دنیا تنک شد
اشک و آهم را دگر جائی نماند
هفت گردون هفت دریا تنک شد
تنک گردد سینه چون دل شد فراخ
از فراخی سینه را جا تنک شد
چون قفس شد بر روان حسن و خیال
عالم پنهان و پیدا تنک شد
وقت شد کز آسمان هم بگذرم
منظرم را زیر و بالا تنک شد
پشت بر این توده باید کرد و رفت
گردشم بر روی صحرا تنک شد
جان درین عالم نمیگنجد دگر
میروم آنجا که اینجا تنک شد
ساغرم سرشار شد از فیض حق
آب شد بسیار دریا تنک شد
یافتم چون ره بعشرتگاه قدس
بر دلم عقبا و دنیا تنک شد
سینه بیش از کوه دارد تاب فیض
نور حق را طور سینا تنک شد
عمر شد در آرزوی دل تبه
روزگارم در تمنا تنک شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول و فعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
از می عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
باده ناخورده مست خواهم شد
گر ازین دست بادهٔ خواهد
میکش و می پرست خواهم شد
زلفش ار این چنین زند راهم
کافر و بتپرست خواهم شد
در ره او ز پای خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گرچه در عشق نیست گشتم فیض
باز از عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
باده ناخورده مست خواهم شد
گر ازین دست بادهٔ خواهد
میکش و می پرست خواهم شد
زلفش ار این چنین زند راهم
کافر و بتپرست خواهم شد
در ره او ز پای خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گرچه در عشق نیست گشتم فیض
باز از عشق مست خواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم از عشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک میتوان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بیخود میتوان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک میتوان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بیخود میتوان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ندادم دل بعشق و جان روان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درین اندیشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درین اندیشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشن شد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد