عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد
کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد
ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد
شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد
بجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدار
شرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شد
کشیدم جام گردید از فروغ می روانم صاف
صفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشن شد
گذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدم
ز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شد
حدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشن
دل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بجانی لطف پنهان میفروشد
جهانی جان بیکجان میفروشد
دهد بوسی عوض جانی ستاند
بخر والله ارزان میفروشد
دلم هر دو جهان با صد جهان جان
بیکدم وصل جانان میفروشد
نفهمیده است ذوق عشق و مستی
که هشیاری بمستان میفروشد
شراری گر بیابد ز آتش ما
جنان زاهد به نیران میفروشد
بیک مو زاهد از زلف دو تایش
دو صد خروار ایمان میفروشد
چو آرد در حدیث آن لعل شیرین
شکرها از نمک‌دان میفروشد
سبوئی محتسب در پرده دارد
عبث خشکی برندان میفروشد
بده جان در رهش ای فیض کان یار
وصال خویش ارزان می‌فروشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بوده‌ام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست
زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد
عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ
گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد
عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک
زنک شرک سینه‌ام زین صیقلی بزدوده شد
جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود
عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد
فیض را دیدم بسرعت می‌رود گفتم کجا؟
گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد
گفت‌وگوی این سخنها سالها در پرده بود
چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شد
در همان ساعت بیای همتش پیموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای او
جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناخت
همت عالیش از لذات آن آسوده شد
مرد آن باشد که آتش در هوای نفس زد
پیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شد
مرد آن باشد که بهر جلوه انوار حق
کرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شد
مرد آن باشد که او هرچند علم آموخت باز
کرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندم
دست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شد
عمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبرد
خود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شد
ای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرست
آنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
آن شراب کهنه چون بر سر دوید از لطف آن
هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد
نفخهٔ بگذشت زان بو بر زمین و آسمان
هم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد
زان نسیمی در چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شد
نفخهٔ زان رفت تا عقبی قیامت زان طپید
عالمی از نو بنا شد جان بجانان تازه شد
نفخهٔ زان در نعیمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و هم حور و غلمان تازه شد
چون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکند
ظلمت کفر از میان برخواست ایمان تازه شد
فیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفت
شاعرانرا هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
رنگ بر روی عاشقان آمد
بوی رحمانی از یمن بوزید
مصطفی را ز حق نشان آمد
خار غم در دل زمانه شکست
گل صحرای لا مکان آمد
رستخیز از زمین دل برخواست
اهل دل را بهار جان آمد
کشتگان فراق زنده شدند
موسم حشر کشتگان آمد
تن افسرده گرم و خرم شد
دی تن را تموز جان آمد
مهر جانرا بهار تازه رسید
دشمن جان مهر جان آمد
آب در نهر دهر جاری شد
رنگ بر روی آسمان آمد
در دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
تیغ شد دست بولهب ببرید
بهر حماله ریسمان آمد
بهر فرعون گشت اژدرها
چوب تعلیمی شبان آمد
آب شد بهر سبطیان بیغش
خون شد از بهر قبطیان آمد
منکرانرا جحیم و آتش و دود
دل ما را نعیم جان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
فیض را آب در دهان آمد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب
ملک از بام سموات به پائین آمد
بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست
عطر آن روح فزای دل مسکین آمد
برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزید
عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد
با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس
موسم خطبه و گستردن کابین آمد
خیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشای
که زصحرای قدس اهوی مشکین آمد
جامی از چشمه تسنیم بکش از کف حور
شادی آنکه دلت راز کش دین آمد
تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی
مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد
از ره فقره بخواه آنچه ترا می باید
صدقات از همه جا بهر مساکین امد
مژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلب
که زمیخانههٔ معنی می رنگین آمد
سخن فیض تماشا کن و بنگر در او
دُرر بحر معانی بچه آئین آمد
این جواب غزل حافظ هشیار که گفت
سحرم دولت بیدار ببالین آمد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند
و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند
دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم می‌داند
ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف
و لیک منتسخش را سقیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب می‌فهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حق‌بین
نه حزن باشد او را نه بیم می‌داند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم می‌داند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم می‌داند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگش را
حساب‌دان هم درّ یتیم میداند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر
رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند
دور از تو با خیال تو میداشتم خطاب
دیدم چو آن جمال خطابم دگر نماند
چندی پی سراب بتان گام میزدم
بنمودی آب و روی سرابم دگر نماند
تا بود در برم جگر از دیده می‌چکید
در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند
از دل زدود صیقل غم زنگ معصیت
کردم حساب خویش حسابم دگر نماند
تا بسته‌ام امید به تبدیل سیئات
گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند
لوح معارف است ضمیر منیر من
زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند
طی شد زمان نماند مکان سعی فیض را
ساعت رسید رنج شتابم دگر نماند
تا چند بار تن دهدم زحمت روان
صد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند
سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند
عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند
شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند
هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند
داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها
داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند
ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده‌اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده‌اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته‌اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده‌اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته‌اند
پرهیز را برندی روپوش کرده‌اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده‌اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده‌اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده‌اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده‌اند
دارند گفت‌وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده‌اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده‌اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده‌اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده‌اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده‌اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده‌اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده‌اند
با شاهد مراد در آغوش کرده‌اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده‌اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده‌اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی بمنتهای ولایت رسیده‌اند
از دست دوست جام محبت چشیده‌اند
از تیغ قهر زندگی جان گرفته‌اند
وز جام لطف باده بیغش چشیده‌اند
هرچند گشته‌اند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیده‌اند
طوبی لهم که سر بره او فکنده‌اند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیده‌اند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیده‌اند
افتاده‌اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیده‌اند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریده‌اند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیده‌اند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده‌اند
با این همه بدنیی دون بسته‌اند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیده‌اند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیده‌اند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
از سر ازل پرده به بوی تو گشادند
اول در ایجاد بروی تو گشادند
آمد چو به بازار عیان درج حقایق
اول سر آن حقه ببوی تو گشادند
آفاق پر از غالیه مشگ ختن شد
آن دم که سر طره موی تو گشادند
صحرای زمین را همه ایوان تو کردند
درهای سموات بروی تو گشادند
املاک همه جانب تو گوش نهادند
افلاک همه چشم بسوی تو گشادند
انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند
بر عارض شب طره ز موی تو گشادند
از باده‌ات ارواح چو یکجرعه چشیدند
جام از تو گرفتند و سبوی تو گشادند
چون روی تو دیدند نظر از همه بستند
نظارگیان پای بکوی تو گشادند
اکوان کمر خدمت والای تو بستند
ابواب سعادت چو بروی تو گشادند
چون کعبه مقصود تو بودی دو جهانرا
آن قافله را راه بسوی تو گشادند
از چشمه فیض ازلی گشت روان فیض
این آب حیاتی که بجوی تو گشادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
خوشا آنان که ترک کام کردند
به کام عار ننک از نام کردند
بخلوت انس با جانان گرفتند
بعزلت خویش را گمنام کردند
بشوق طاعت و ذوق عبادت
شراب معرفت در جام کردند
ز بهر صید معنی دانهٔ ذکر
فکندند و ز فکرش دام کردند
بحق بستند چشم و گوش و دل را
محبت را بعرفان رام کردند
بحق پرداختند از خلق رستند
بشغل خاص ترک عام کردند
نظر را وقف کار دل نمودند
بجان این کار را اتمام کردند
ز دنیا و غم دنیا گذشتند
مهم آخرت انجام کردند
کشیده دست از آسایش تن
بمحنت همچو فیض آرام کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بی‌خبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
آنگه از دیده بیگانه نهانم کردند
مستیم را بنقات حمشی پوشیدند
زین سراپرده چو خورشید عیانم کردند
بنمودند جمالی ز پس پرده غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند
شد نمودار فروغی که من از حسرت آن
آب گردیدم و از دیده روانم کردند
در زمین طربم باز اقامت دادند
دایهٔ شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس روانم کردند
بادهٔ صافی توحید بکامم دادند
از خودی رستم و بی‌نام و نشانم کردند
تازه شد روح بیک جرعه از آن می که کشید
وقت پیران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسید
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فیضها یافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نیست در دستم از آن فیض کنون جز نامی
همکنان گرچه بدین نام نشانم کردند
فیض را گفت کسی دعوی بیمعنی چند
گفت خاموش سر مدعیانم کردند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
در ازل باده کشان عهد بمستی بستند
پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند
راه ارباب خرد چون نتوانست زدن
بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند
گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب
غزلی را که ملایک در میخانه زدند
ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند
فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد
رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند