عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز می‌آید بخود چشمی کند گر باز باز
ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را‌ آیند جان‌ها بیشواز
مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
نا کند جان‌ها بسویت بهر سبقت تر کتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز
آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت فیض را تا چند داری در گداز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
ای دل ار بگذری ز عشق مجاز
بر تو گردد در حقیقت باز
چو به پهنای راه میگردی
از برای حقیقت است مجاز
راه بسیار رو بمقصد کن
راه نبود مگر برای جواز
بهل این قوم بی حقیقت را
اسب همت ز مهرشان در تاز
آتش پر شرند و پر ز شرر
ذرهٔ نیست سوز سانرا ساز
روزگاری دل ترا سوزند
تا که کردند یکدمت دمساز
آتشی در دل تو افروزند
کاین وصالست با هزاران ناز
جگرت خون کنند گه ز فراق
گاهی از وعده‌های دور و دراز
بهر شان چند آب رو ریزی
یا گذاری بخاک روی نیاز
دست از دل ز مهرشان بکسل
تا کند در فضای حق پرواز
جای حق است دل بوب از غیر
غیر باطل بود بحق پرواز
حق چنین گفت در دل من فیض
آنچه حق گفت با تو گفتم باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بیاد عشق ما میسوز و میساز
بدرد بی‌وفا میسوز و میساز
سفر دیگر مکن زینجا بجائی
در اقلیم بلا میسوز و میساز
چو پروانه بدل نوریت گرهست
بگرد شمع ما میسوز و می ساز
چو بلبل گر هوای باغ داری
درین گل زار ما میسوز و می ساز
دلت از جور ما گر تیره گردد
به امید صفا میسوز و می ساز
بحلوای وصالت گر امید است
درین دیک جفا میسوز و می ساز
گهی در آتش ما شعله میزن
بخوی تند ما میسوز و می ساز
گهی در فرقت ما صبر میکن
به امید لقا میسوز و می ساز
که از وصل خودش ما کام میجوی
درین نور و ضیا میسوز و می ساز
سر زلفم اگر در شستت آید
در آن دام بلا میسوز و می ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نیست
درین جور و جفا میسوز و می ساز
کسان عشق بتان ورزندای فیض
تو در عشق خدا میسوز و میساز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
ای خفته رسید یار برخیز
از خود بفشان غبار برخیز
همین بر سر لطف و مهر آمد
ای عاشق یار زار برخیز
آمد بر تو طبیب غم خوار
ای خسته دل نزار برخیز
ای آنکه خمار یار داری
آمد مه می گسار برخیز
ای آنکه به هجر مبتلائی
هان مژده وصل یار برخیز
ای آنکه خزان فسرده کردت
اینک آمد بهار برخیز
هان سال تو و حیوت تازه
ای مردهٔ لاش یار برخیز
ای کاهل سست چند خسبی
هین چیست بکار و یار برخیز
هین مرغ سحر بنغمه آمد
جانرا تو بنغمه آر برخیز
آهی ز درون خسته بر کش
از دیده سرشک بار برخیز
فرصت تنگست و کار بسیار
بر خویش تو رحم آر برخیز
کاری بکن ار تنت درست است
ور نیست شکسته وار برخیز
رو چند بسوی پستی آری
سر راست نگاه‌دار برخیز
ترسم که نگون بچاه افتی
برخیز ازین کنار برخیز
یاران رفتند جمله بشتاب
تأخیر روا مدار برخیز
ما ناپای تو درنگار است
دستت گیرد نگار برخیز
خواهی تو باضطرار برخواست
حالی تو باختیار برخیز
اصحاب اگر بخواب رفتند
ای فیض تو زینهار برخیز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
یکدیگر را عیب می‌جویند خلقان در لباس
ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس
هر کسی عیبی که دارد میکند پنهان ز خلق
عیب جانرا در سکوت و عیب ابدان در لباس
عیب‌جویان از سکوت کس برون آرند عیب
وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس
تا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جو
آن ازین بی‌پرده جوید عیب و این زان در لباس
فاسقان بی‌پرده میگویند عیب یکدگر
صالحان گویند عیب اهل ایمان در لباس
یوسفان از دست گرگان گر درون چه روند
پوستین یوسفان درند گرگان در لباس
آنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریح
صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس
از هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیست
غیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباس
خیل دانایان که خوی حق در ایشان جای کرد
عیب معیوبان کنند از خلق پنهان در لباس
صدهزاران آفرین بر جان بینائی که او
خلق را بینند همه از عیب عریان در لباس
عیب فیض را کرد پنهان از خلق ستارالعیوب
از حسد لیکن برو بندند بهتان در لباس
خواستم تا من نگویم عیب اخوان چاره نیست
بر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دل را عبرت ازین جهان بس
جان را عرفان جان جان بس
سر را سودای عشق جانان
از لذتهای جاودان بس
چشم و گوش و زبان و دل را
قرآن و حدیث و شرح آن بس
تن را خلقان و قرض نانی
از نعمتهای این جهان بس
آنگو راضی به این نباشد
او را رنج و غم روان بس
آلوده معصیت چو شد نفس
اقرار و انابت و فغان بس
آنرا که بصبر چارهٔ سازد
بیرون ز حساب اجر آن بس
آن مؤمن صالح‌العمل را
فردوس و نعیم جاودان بس
چون فیض انیس جان چو خواهی
یاد جانان انیس جان بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی می‌داند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
بیا ساقیا بر سرم نور پاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستیش پود
بجز ساقی من از دل خوش قماش
پیاپی بده ساقیا جام می
که بی مستیم نیست ممکن معاش
بده سفال شکسته میم
اگر جام زرین نباشد مباش
اگر محتسب گویدم درچهٔ
بگویم شرابست و مستیست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسی گو بدان هر که باش
چو نتوانی از حق نهفتن گنه
چه ترسی ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستی ندام
که دارم ز خود بادهٔ بی تلاش
می کهنه‌ام ار برون نو بنو
فزاید بدل دم بدم انتعاش
ز می آنقدر خرقه‌ام پاک نیست
که پیر مغانش نگیرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت میکنند
ترا نیست کاری بدرد وصفاش
سر توبه را گر ببرند فیض
ز چشمان ساقی دهد خونبهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
در میکده دوش رند قلاش
میگفت به پاکباز اوباش
کز سرّ حقیقتم خبر ده
یک نکته بگو برمز یا فاش
گفتا سخن برهنه خواهی
بشنو تو ز عور مفلس لاش
جز ذات یگانه مجرد
کس نیست در اینسرا تو خوشباش
پیوسته موحد است خود را
پنهان شده لام و الف در الاش
هر کو فانی دروست باقیست
من مات من الهوی فقد عاش
این حرف اگر فقیه فهمد
شاباش زهی فقیه شاباش
چون فیض اگر شوی مجرّد
بس فیض که یابی از سخنهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش
چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش
تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو
تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش
خویشتن را بی‌محابا در خطرها در فکن
در میان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف
بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش
آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط
رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوی و حق‌بین حق شنو باطل مباش
چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو
چون شراب او کشیدی مست شو غافل مباش
تا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوست
همچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
بغم خوردن بنه دل شاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد می‌باش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
چو مرد او شدی مردانه میباش
چو مست او شدی مستانه میباش
اگر در سر هوای دوست داری
ز خویش و آشنا بیگانه میباش
چه خواهی لذت مستی بیابی
شراب عشق را پیمانه میباش
چه درهای سعادت بازخواهی
کلید عشق را دندانه میباش
چو زلف او پریشان شد بصد دل
درو آویز خود را شانه میباش
و گر زلفش شود زنجیر عشاق
برو عاشق شو و دیوانه میباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مینال
و گر شمعست رو پروانه میباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
تو یک قطره ز بحر لامکانی
درون این صدف دردانه میباش
خمش کن گفتگو بگذار ای میباش
دهانرا مهرکن بی چانه میباش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
یار آمد یار پیش دویدش
هم دل و هم جان پیش کشیدش
هرچه بخواهد بنزد وی آرید
هر چه بگوید سر بنهیدش
دل خود که بود جان خود که بود
محو شویدش محو شویدش
غیری ابدی هستی فروشد
بخنجر لا سر ببریدش
غیر که باشد سوی چه باشد
هی بکشیدش هی بکشیدش
عشق دوست را چه حلاوتست
الصّلا یاران هی بچشیدش
خامی ار گوید عشق چه باشد
آتش بزنید خوش به پزیدش
محتسبی اگر گرانی کند
رطل گرانی پیش نهیدش
عشق فیض را گردید میهمان
از دل و از جان خوان بکشیدش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش
دیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان
این را بگرفت انیش آنرا بربود آنش
دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار
جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش
دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان
هریک چو بدید او بود خود چاره و درمانش
دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان
ای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانش
جان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقان
ایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانش
چش
یعنی چو نفهمد فیض حاجب تو بفهمانش
چون نیک نظر کردم در عالم بیهوشی
دیار ندیدم هیچ جز حسن و جز احسانش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروش
که خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش
از آن سروش شدم مست و بیخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
گذاشتم تن و با پای جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
بقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از من
صلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوش
ندا رسید دگر بار کای قتیل فراق
بیا و از لب ما شربت حیات بنوش
ز پای تا سر من مو بمو دهانی شد
چشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروش
مرا گرفت ز من خود بجای من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
نهاد بر سر من زان حیات سرپوشی
که مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوش
حیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسید
چنان برید که ننشست دیک فیض از جوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
آمد خیالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشیار گشتم دیدم جمالی
کز دیدنش عقل گشت مدهوش
گفتم میم ده تا مست گردم
گفتا که پیش آیی از لبم نوش
چون پیش رفتم تا گیرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
زان پس دگر من خود را ندیدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئی که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
بودم نقابی یا خود سرابی
او بوده هم دوش خود را در آغوش
نی مست بودم نی هست بودم
بودم خیالی در خواب خرگوش
این قصه را فیض جائی نگوئی
میدار در دل میباش خاموش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
بتی از دور اگر بینی مرو پیش
که من دیدم سزای خویش از خویش
بکوی دلبری افتد گذارت
بهر دو دست گیر ای دل سر خویش
در آن کو صد بلا می‌آید از پس
در آن کو صد خطر میخیزد از پیش
شود تن زار و جان مأوای انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ریش
گهی از غمزهٔ بر دل خورد نیر
گه از مژگانی آید بر جگر نیش
گه از زلفی بجان آید کمندی
گه از گیسوئی افتد دل بتشویش
چها از عشق اینان من کشیدم
هنوزم تا چه آید بعد ازین پیش
طبیبانرا ز غم دل خون شود خون
اگر دستی نهندم بر دل ریش
برسوائی کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازین پیش
مگر عشق خدائی گیردم دست
که سازم عاشقی را مذهب و کیش
رساند تا مرا آخر بجائی
که نبود حد انسانی ازین بیش
خدایا فیض را عشق رسائی
کرم کن از محبت خانهٔ خویش