عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چو شمع، انجمن افروز کفر و ایمان باش
به مدعای دل کافر و مسلمان باش
سری به جیب تفکر چو غنچه، گاه بکش
به دست غم نفسی زینت گریبان باش
میار همچو سپر، چین به ابروی مردی
به زیر تیغ بلا همچو زخم خندان باش
به رنگ چرخ گرت صد هزار دیده دهند
به روز خویش چو ابر بهار گریان باش
به تنگنای خرد پای بست نتوان بود
چو عشق، خانه برانداز کفر و ایمان باش
حزین به نرگس شهلا مکن نظر بازی
خراب شیوهٔ آن چشم نامسلمان باش
به مدعای دل کافر و مسلمان باش
سری به جیب تفکر چو غنچه، گاه بکش
به دست غم نفسی زینت گریبان باش
میار همچو سپر، چین به ابروی مردی
به زیر تیغ بلا همچو زخم خندان باش
به رنگ چرخ گرت صد هزار دیده دهند
به روز خویش چو ابر بهار گریان باش
به تنگنای خرد پای بست نتوان بود
چو عشق، خانه برانداز کفر و ایمان باش
حزین به نرگس شهلا مکن نظر بازی
خراب شیوهٔ آن چشم نامسلمان باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
گر تیر جفایی رسد از دوست، نشان باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
با خصم دم تیغ شو و پشت کمان باش
آگاهی از اوضاع جهان جمله ملال است
یک ساغر می درکش و از بی خبران باش
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
ای شاخ گل آماده پرواز خزان باش
گر یار تویی، باک ز اغیار ندارم
چون دوست تویی،گو همه کس دشمن جان باش
گر یار حزین وعدهٔ دیدار نماید
تا روز جزا با دل و چشم نگران باش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
از چشم خویش باشد، باغ و بهار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
صد رنگ گل برآرد، اشک از کنار درویش
گر سیل فتنه گیرد، روی زمین سراسر
از جای خود نجنبد، کوه وقار درویش
مهر، آیت جمالش، کین جلوه جلالش
هستند چرخ و انجم در اختیار درویش
ای منکر طریقت، بر جان خود ببخشای
تیغ برهنه باشد، جسم فگار درویش
گر باد فتنه عالم، بر یکدگر برآرد
حاشا شود پریشان، مشت غبار درویش
هم عاشق است و معشوق،هم شاهد است و مشهود
عقل آگهی ندارد، ازکار و بار درویش
جان حزین مسکین، از فقر زندگی یافت
آب حیات باشد، در جویبار درویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
یک مشت سفله مانده بجا از کرام خلق
ننگ است در زمانه زبان را ز نام خلق
چون زهر جانگزای، گلوگیر می شود
نتون زلال خضر کشیدن ز جام خلق
امروز در لباس کمالند ناقصان
پوشیده ناتمامی خود را، تمام خلق
تعظیم گاو و خرکه به مردم حرام بود
اکنون فریضه گشته به ما، احترام خلق
نزدیک من چو طعن سنان است جان گسل
زینسان که دور شد ز مسلمان سلام خلق
درگوش جزر و مد نظرها هزار پاست
آزرده است بس که صماخ از کلام خلق
عاقل گریزد از دهن اژدها حزین
هش دار تا که مفت نیفتی به دام خلق
ننگ است در زمانه زبان را ز نام خلق
چون زهر جانگزای، گلوگیر می شود
نتون زلال خضر کشیدن ز جام خلق
امروز در لباس کمالند ناقصان
پوشیده ناتمامی خود را، تمام خلق
تعظیم گاو و خرکه به مردم حرام بود
اکنون فریضه گشته به ما، احترام خلق
نزدیک من چو طعن سنان است جان گسل
زینسان که دور شد ز مسلمان سلام خلق
درگوش جزر و مد نظرها هزار پاست
آزرده است بس که صماخ از کلام خلق
عاقل گریزد از دهن اژدها حزین
هش دار تا که مفت نیفتی به دام خلق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
برخیز که دامان سحرگاه بگیریم
کام دو جهان از دل آگاه بگیریم
تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی ست
یک جرعه به نام خوش الله بگیریم
سلطان جهان می گذرد با حشم و خیل
برخیز فقیرانه سر راه بگیریم
در پای علم فتح و ظفر روی نماید
بشتاب که پای علم آه بگیریم
بگذار حزین دامن این عمر سبک پی
تاکی سر این رشته ی کوتاه بگیریم؟
کام دو جهان از دل آگاه بگیریم
تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی ست
یک جرعه به نام خوش الله بگیریم
سلطان جهان می گذرد با حشم و خیل
برخیز فقیرانه سر راه بگیریم
در پای علم فتح و ظفر روی نماید
بشتاب که پای علم آه بگیریم
بگذار حزین دامن این عمر سبک پی
تاکی سر این رشته ی کوتاه بگیریم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
ز حیلت سازی نفس صلاح اندیش می ترسم
نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم
نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا
ز آه دردناک سینه های ریش می ترسم
به خود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی
ز دست اندازی آن زلف کافر کیش می ترسم
نگاه تلخ باشد گرچه دشمن، جان شیرین را
از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش می ترسم
برد بانگ دهل از دور، دل، آشفته حالان را
من از آوازه ی این عقل دوراندیش می ترسم
پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را
نیالایم دهان خود به نوش و نیش، می ترسم
حزین از بیم حشر آسوده ام، از خود هراسانم
نمی ترسم ز حق، از کرده های خویش می ترسم
نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم
نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا
ز آه دردناک سینه های ریش می ترسم
به خود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی
ز دست اندازی آن زلف کافر کیش می ترسم
نگاه تلخ باشد گرچه دشمن، جان شیرین را
از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش می ترسم
برد بانگ دهل از دور، دل، آشفته حالان را
من از آوازه ی این عقل دوراندیش می ترسم
پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را
نیالایم دهان خود به نوش و نیش، می ترسم
حزین از بیم حشر آسوده ام، از خود هراسانم
نمی ترسم ز حق، از کرده های خویش می ترسم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
بگشای زلف و طرهٔ سنبل به تابکن
در دامن نسیم صبا مشک ناب کن
تنها ز باده، رنج خمارت نمی رود
یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن
مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد
دستی به تار طرّهٔ چنگ و رباب کن
زان پیشتر که گردش دوران کند خراب
ساقی مرا به یک دو سه ساغر خراب کن
گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست
ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن
نقشت اگر درست نشیند درین بساط
آن را خیال جلوه نقش برآب کن
خواهی اگر گشاد دل کار بستگان
اول گره گشایی بند نقاب کن
زاهد غرور تقویت از سر نمی رود
مغزت ز می تهیست، کدوی شراب کن
پا را بکش به دامن آزادگی حزین
این گوشه را ز هر دو جهان انتخاب کن
در دامن نسیم صبا مشک ناب کن
تنها ز باده، رنج خمارت نمی رود
یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن
مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد
دستی به تار طرّهٔ چنگ و رباب کن
زان پیشتر که گردش دوران کند خراب
ساقی مرا به یک دو سه ساغر خراب کن
گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست
ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن
نقشت اگر درست نشیند درین بساط
آن را خیال جلوه نقش برآب کن
خواهی اگر گشاد دل کار بستگان
اول گره گشایی بند نقاب کن
زاهد غرور تقویت از سر نمی رود
مغزت ز می تهیست، کدوی شراب کن
پا را بکش به دامن آزادگی حزین
این گوشه را ز هر دو جهان انتخاب کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
تا هوا ابر است ساقی، باده ای در شیشه کن
قدر فرصت را بدان، از آسمان اندیشه کن
خون مشرب باش، یکسان جوش زن با خار و گل
نخل خوش پیوند شو، در هر زمینی ریشه کن
شاهدِ مِی می رسد آگاه گردان هوش را
نشتری از نغمه در کار رگ اندیشه کن
مشت گل باشد دل بی عشق زاهد در بغل
دل اگر می بایدت بی درد ! عاشق پیشه کن
دست زن در دامن مژگان بی باکی حزین
بیستونی چون دلت دادند، فکر تیشه کن
قدر فرصت را بدان، از آسمان اندیشه کن
خون مشرب باش، یکسان جوش زن با خار و گل
نخل خوش پیوند شو، در هر زمینی ریشه کن
شاهدِ مِی می رسد آگاه گردان هوش را
نشتری از نغمه در کار رگ اندیشه کن
مشت گل باشد دل بی عشق زاهد در بغل
دل اگر می بایدت بی درد ! عاشق پیشه کن
دست زن در دامن مژگان بی باکی حزین
بیستونی چون دلت دادند، فکر تیشه کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
جان را سپند ساز و به آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
لوح دل را اگر از نقش دوبی ساده کنی
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی
هر سر خار بیابان شجر طور بود
دیده گر آینه حسن خداداده کنی
در خرابات به یک ساغر می نستانند
تکیه تا چند به این خرقه و سجاده کنی؟
چون صراحی همه مقبول مغان می گردد
سجده ای چند که در پای خم باده کنی
ای که خنگ فلکت زیر رکاب شرف است
چه شود گر نظری جانب افتاده کنی؟
تو به این حوصله، با عشق ستیزی هیهات
دل مگر درخور خیل غمش آماده کنی
چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد
گر نگاهی به حزین دل و دین داده کنی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
که گفتت گرد سر آن طرهٔ عنبرفشان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
اگر از دیده ابنای زمان مستوری
خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری
در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟
تو هم ای بی سر و پا، موسی جان را طوری
نشکنی تا بُت هستی، ظفری نیست تو را
گر برآیی به سر دار فنا منصوری
چون سلیمان اگر امّید سلامت داری
پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری
یکروش نیست جهان گذران ای غافل
خاک ره گردی، اگر تاج سر فغفوری
دم گرمم به تو افسرده درون در نگرفت
زاهد از حق مگذر، سردتر از کافوری
نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت
خویش در میکده انداز اگر مخموری
خرقه زهد به مسجد نه و مستانه برآ
در پس پرده پندار چرا مستوری؟
دم عیساست نوای دم جان بخش حزین
خوش طبیبی ست درین کوچه، اگر رنجوری
خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری
در شبستان فنا شمع تجلیت کجاست؟
تو هم ای بی سر و پا، موسی جان را طوری
نشکنی تا بُت هستی، ظفری نیست تو را
گر برآیی به سر دار فنا منصوری
چون سلیمان اگر امّید سلامت داری
پای آهسته نه اینجا که نرنجد موری
یکروش نیست جهان گذران ای غافل
خاک ره گردی، اگر تاج سر فغفوری
دم گرمم به تو افسرده درون در نگرفت
زاهد از حق مگذر، سردتر از کافوری
نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت
خویش در میکده انداز اگر مخموری
خرقه زهد به مسجد نه و مستانه برآ
در پس پرده پندار چرا مستوری؟
دم عیساست نوای دم جان بخش حزین
خوش طبیبی ست درین کوچه، اگر رنجوری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
خاطر از دردسر بیهده آزاده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی
لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند
حالیا مصلحت آن است که خود ساده کنی
همچو گل می رود از کف به نسیمی، هشدار
برگ عیشی که به صد خون دل آماده کنی
صوفی، ار می نکشی، ساغری از ما بستان
تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی
ساقی، از دست کریم تو چه کم خواهد شد
چون سبو، خود به گلوی من اگر باده کنی؟
تازه شمشاد من، از خانه به گلشن بخرام
جلوه ای تا به تذروان چمن زاده کنی
واله حسن بیان تو، جهانی ست حزین
زیبد ار ناز به این حسن خداده کنی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲ - داستان گاو و مسجد
یکی از اهل ورع، گاوی را
جانب مسجد آدینه بخواند
که بیا همره من تا مسجد
گاو از دعوت عابد درماند
گفت با خود که شگفتی ست شگرف
هیچ عاقل سخن این گونه نراند
سنّت و فرض، به من فرمان نیست
گهر ذکر نیارم افشاند
نتوانم که دهم بانگ نماز
می نیارم ورقی قرآن خواند
نه امامت، نه خطابت دانم
سخن از وعظ، نیارم شنواند
گاو را هیچکس از مسجدیان
نه به منبر، نه به محراب نشاند
از پی دعوتم این مرد خدای
بی سبب نیست که این مژده رساند
آب از چاه کشیدن دانم
زیر این بارگران باید ماند
جانب مسجد آدینه بخواند
که بیا همره من تا مسجد
گاو از دعوت عابد درماند
گفت با خود که شگفتی ست شگرف
هیچ عاقل سخن این گونه نراند
سنّت و فرض، به من فرمان نیست
گهر ذکر نیارم افشاند
نتوانم که دهم بانگ نماز
می نیارم ورقی قرآن خواند
نه امامت، نه خطابت دانم
سخن از وعظ، نیارم شنواند
گاو را هیچکس از مسجدیان
نه به منبر، نه به محراب نشاند
از پی دعوتم این مرد خدای
بی سبب نیست که این مژده رساند
آب از چاه کشیدن دانم
زیر این بارگران باید ماند
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه در صفت دنیاطلبان
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - اندرز
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در حکمت
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - آزادی دو عالم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - دربارهٔ برخی از مردم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - مطایبه
پرسید دوش ساده دلی از من این سخن
با سینهٔ پرآتش و با دیدهٔ پرآب
کاندر زمانه هر چه بود، نیست بی سبب
خواه آشکار جلوه کند، خواه در حجاب
این معنی ازکجا زده سر، در تعجبم
کابنای هند، جملگی از شیخ تا به شاب
یکباره، بعد حادثهٔ جان گسل که شد
از التهاب آتش آن، سینهها کباب
چون کلک کجروی که ز مِسطر بدر رود
گردیده اند یک قلم، از جادهٔ صواب
زین گوشمال حادثه، گشتند گنده تر
مانند فضله ای که فتد بر وی آفتاب
گفتم درین سوال که کردی شگفت نیست
در کسوت مثال، کنم روشنت جواب
چون قحبه، سر زکوی خرابات برکند
یکبارگی نیفکند اوّل ز رخ نقاب
گاهی حیا به خاطرش آید، گهی حذر
در نیم شب، زند به حریفان می و رباب
امّا فتاد چون به کف شحنه و عسس
گردد خلاص اگر، زخم و پیچ احتساب
آسوده خاطر است ز اندیشهٔ جهان
دیگر حریف او نتوان شد به هیچ باب
با سینهٔ پرآتش و با دیدهٔ پرآب
کاندر زمانه هر چه بود، نیست بی سبب
خواه آشکار جلوه کند، خواه در حجاب
این معنی ازکجا زده سر، در تعجبم
کابنای هند، جملگی از شیخ تا به شاب
یکباره، بعد حادثهٔ جان گسل که شد
از التهاب آتش آن، سینهها کباب
چون کلک کجروی که ز مِسطر بدر رود
گردیده اند یک قلم، از جادهٔ صواب
زین گوشمال حادثه، گشتند گنده تر
مانند فضله ای که فتد بر وی آفتاب
گفتم درین سوال که کردی شگفت نیست
در کسوت مثال، کنم روشنت جواب
چون قحبه، سر زکوی خرابات برکند
یکبارگی نیفکند اوّل ز رخ نقاب
گاهی حیا به خاطرش آید، گهی حذر
در نیم شب، زند به حریفان می و رباب
امّا فتاد چون به کف شحنه و عسس
گردد خلاص اگر، زخم و پیچ احتساب
آسوده خاطر است ز اندیشهٔ جهان
دیگر حریف او نتوان شد به هیچ باب