عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
ختم رسل که سید اولاد آدم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
بیا ای شاه ترکستان که هندوستان غلام تست
جهان صورت و معنی همه دیدم به کام تست
به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت
شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست
اگرحوری اگر رضوان تو را بیند همی گویند
سلام الله سلام الله سلام ما پیام تست
خدا عالم تو را بخشید ای سلطان انس و جان
بهشت جاودان داری همه عالم زمام تست
به جان ساقی رندان که مستان ذوق می داند
توئی آب حیات ما و جام جم ز جام تست
اگر چه ما و هم یاران سخن گوئیم مستانه
ولی خوشتر ازین و آن کلام بانظام تست
تو خورشیدی و ما سایه منور گشته از نورت
پناه نعمت اللهی همه در اهتمام تست
جهان صورت و معنی همه دیدم به کام تست
به باطن آفتابی تو به ظاهر ماه خوانندت
شده دور قمر روشن هم از بدر تمام تست
اگرحوری اگر رضوان تو را بیند همی گویند
سلام الله سلام الله سلام ما پیام تست
خدا عالم تو را بخشید ای سلطان انس و جان
بهشت جاودان داری همه عالم زمام تست
به جان ساقی رندان که مستان ذوق می داند
توئی آب حیات ما و جام جم ز جام تست
اگر چه ما و هم یاران سخن گوئیم مستانه
ولی خوشتر ازین و آن کلام بانظام تست
تو خورشیدی و ما سایه منور گشته از نورت
پناه نعمت اللهی همه در اهتمام تست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
آفتاب چرخ معنی بایزید
سایهٔ خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی به حق
کاشف انوار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین
عارف و معروف یعنی بایزید
راه جان روشن نشد بی بوالحسن
کار دل پیدا نشد بی بایزید
نقطهٔ وحدت درآمد در الف
در ظهور حرف شد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق
میوهٔ معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم
کرده با جانت تجلی بایزید
سایهٔ خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی به حق
کاشف انوار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین
عارف و معروف یعنی بایزید
راه جان روشن نشد بی بوالحسن
کار دل پیدا نشد بی بایزید
نقطهٔ وحدت درآمد در الف
در ظهور حرف شد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق
میوهٔ معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم
کرده با جانت تجلی بایزید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
حضرت سلطان ما پاینده باد
آفتاب دولتش تابنده باد
عشق سلطانست و ما از جان غلام
میل سلطان دائما با بنده باد
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
هر که باشد همچو ما دلزنده باد
عاقلی کو منع رندان می کند
در میان عاشقان شرمنده باد
بلبل مستی که می گوید به ذوق
چون گل خندان لبش پر خنده باد
چشمهٔ آب حیات معرفت
دائما از بحر ما زاینده باد
نعمت الله میر سرمستان ماست
بر سر ما تا ابد پاینده باد
آفتاب دولتش تابنده باد
عشق سلطانست و ما از جان غلام
میل سلطان دائما با بنده باد
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
هر که باشد همچو ما دلزنده باد
عاقلی کو منع رندان می کند
در میان عاشقان شرمنده باد
بلبل مستی که می گوید به ذوق
چون گل خندان لبش پر خنده باد
چشمهٔ آب حیات معرفت
دائما از بحر ما زاینده باد
نعمت الله میر سرمستان ماست
بر سر ما تا ابد پاینده باد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
کشتگان از دم او زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
سلطان که بود گدای سید
عالم چو بود فدای سید
ما جام جهان نمای اوئیم
او جام جهان نمای سید
داریم هوا و خوش هوائی
آنگه چو هوا هوای سید
جائی که بقای اوست جاوید
باقی بود از بقای سید
تا نغمهٔ قول کن بر آمد
بگرفت جهان صدای سید
سید چو برای ماست دائم
مائیم از آن برای سید
چون نیست به غیر سید ما
غیری نبود به جای سید
عالم چو بود فدای سید
ما جام جهان نمای اوئیم
او جام جهان نمای سید
داریم هوا و خوش هوائی
آنگه چو هوا هوای سید
جائی که بقای اوست جاوید
باقی بود از بقای سید
تا نغمهٔ قول کن بر آمد
بگرفت جهان صدای سید
سید چو برای ماست دائم
مائیم از آن برای سید
چون نیست به غیر سید ما
غیری نبود به جای سید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
ما به لطف پادشه مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دائما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دائماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بندهٔ سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
نه به نانی چون گدا مستظهریم
روز و شب چون اوست استظهار ما
لاجرم پیوسته ما مستظهریم
گنج اسما را تصرف می کنیم
بر چنین گنج خدا مستظهریم
دیگران مستظهرند از جام می
ما به ساقی حالیا مستظهریم
دائما لاف محبت می زنیم
صادقیم و دائماً مستظهریم
اوست استظهار ما در دو سرا
ما به او در دو سرا مستظهریم
بندهٔ سید به استظهار ماست
تا نگوئی بر شما مستظهریم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
دیگران جانند و جانان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
شاهبازی چو نعمت الله کو
دلنوازی چو نعمت الله کو
دل خلقی تمام غارت کرد
ترکتازی چو نعمت الله کو
در همه بارگاه محمودی
یک ایازی چو نعمت الله کو
ساز عالم به ذوق خوش بنواخت
کارسازی چو نعمت الله کو
در همه کائنات گردیدیم
پاکبازی چو نعمت الله کو
رند سرمست نو نیاز بسیست
نو نیازی چو نعمت الله کو
سر نهاده به پای سید خود
سرفرازی چو نعمت الله کو
دلنوازی چو نعمت الله کو
دل خلقی تمام غارت کرد
ترکتازی چو نعمت الله کو
در همه بارگاه محمودی
یک ایازی چو نعمت الله کو
ساز عالم به ذوق خوش بنواخت
کارسازی چو نعمت الله کو
در همه کائنات گردیدیم
پاکبازی چو نعمت الله کو
رند سرمست نو نیاز بسیست
نو نیازی چو نعمت الله کو
سر نهاده به پای سید خود
سرفرازی چو نعمت الله کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
به نور دیده دیدم نور دیده
چنان نور و چنین دیده که دیده
ببین آئینهٔ گیتی نمایش
به اسم اعظم او را آفریده
ندیده دیدهٔ ما غیر رویش
چنین نور از خدا ما را رسیده
سعادت بین که سلطان دو عالم
غلامی از دو عالم بر گزیده
منور شد دو چشم ما از آن نور
نظر فرما به نور او که دیده
تمام بلبلان سرمست گشته
نسیمی از گلستانش وزیده
به ما انعام داده نعمت الله
همه عالم به نعمت پروریده
چنان نور و چنین دیده که دیده
ببین آئینهٔ گیتی نمایش
به اسم اعظم او را آفریده
ندیده دیدهٔ ما غیر رویش
چنین نور از خدا ما را رسیده
سعادت بین که سلطان دو عالم
غلامی از دو عالم بر گزیده
منور شد دو چشم ما از آن نور
نظر فرما به نور او که دیده
تمام بلبلان سرمست گشته
نسیمی از گلستانش وزیده
به ما انعام داده نعمت الله
همه عالم به نعمت پروریده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
درآمد از درم خوش پادشاهی
که دیده این چنین شاهی چو ماهی
همه ارواح پاکان در رکابش
به شوکت پادشاهی با سپاهی
نهادم سر به پایش بوسه دادم
ندارم غیر لطفش عذرخواهی
به حمدالله که از لطف اللهی
مرا آمد چنین پشت و پناهی
به غیر او نکردم هیچ میلی
وگر کردم از او دارم گناهی
نشستم بر در میخانه سرمست
نباشد این چنین جائی و جاهی
طریق نعمت الله راه عشق است
چه خوش راهی و همراه به راهی
که دیده این چنین شاهی چو ماهی
همه ارواح پاکان در رکابش
به شوکت پادشاهی با سپاهی
نهادم سر به پایش بوسه دادم
ندارم غیر لطفش عذرخواهی
به حمدالله که از لطف اللهی
مرا آمد چنین پشت و پناهی
به غیر او نکردم هیچ میلی
وگر کردم از او دارم گناهی
نشستم بر در میخانه سرمست
نباشد این چنین جائی و جاهی
طریق نعمت الله راه عشق است
چه خوش راهی و همراه به راهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴