عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
بس جور کشیدیم در این ره که بریدیم
المنة لله که بمقصود رسیدیم
طی شد الم فرقت و برخواست غم از دل
با دوست نشستیم و می وصل چشیدیم
از علم یقین آمد و از کوش بآغوش
دیدیم عنان آنچه بگفتار شنیدیم
تا صاف شود عیش ز آلایش عصیان
با دوست یکی گشته سر مرگ بریدیم
بس عقده مشکل که در این راه گشودیم
بس گم شدگانرا که بفریاد رسیدیم
با پای برفتند گروهی ره جنت
ما با پر عرفان بره قدس پریدیم
بر وحدت حق فاش و نهان داده شهادت
تا ساغری از باده توحید چشیدیم
عرفان ولی را ز ره وحی گرفتیم
فرمان نبی را بدل و جان گرویدیم
با پای دوم راه سفر رفت محبش
ما سر به تبرهای تبرّاش بریدیم
قومی سپر خویش نمودند سوم را
ما تیغ براءت بسر هر شه کشیدیم
چون فیض رسیدیم بسر چشمه حیوان
از مرگ رهیدیم و ز آفات جهیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
دردا که درین راه بسی رنج کشیدیم
بس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیم
قومی که ره راست گزیدند و رسیدند
ما در غم تحصیل ره راست خمیدیم
آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند
ما در پی آرام همه عمر طپیدیم
گفتند که این راه بمقصد دو سه گامست
طی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیم
گفتند ز خود تازهی ره نشود طی
جان رفت برون از تن و از خود برمیدیم
بشکافت غبار از سر خار ره و بنمود
بودیم خود آن خار که در پای خلیدیم
هر تخم که در مزرعه عمر فشاندیم
حیرت درویدیم و بحسرت نگریدیم
زابر کرمش فیض مگر رحمتی آید
تا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیم
گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم
مردمان چشم گشودند و ندیدند به جز غیر
ما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیم
لوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بود
پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم
حسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج است
ابروی همه از حسن روانبخش تو دیدیم
گر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شد
آخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسیدیم
عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدید
ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم
تشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوار
آخر از چشمه حیوان تو یکجرعه چشیدیم
قطرهٔ مستی ما را ز می عشق تو بس بود
لله الحمد بدریای وصال تو رسیدیم
بایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودی
سر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیم
چند بر خرقهٔ پرهیز زدن پنبهٔ توبه
آفرین باد ترا عشق کزین خرقه رهیدیم
بارها جامهٔ تقوی بگنه چاک ز دستیم
از بی حلّهٔ عفو تو بسی جامه دریدیم
پای سعیت همه شد آبله در راه طلب فیض
بار ما در دل ما بود عبث می‌طلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از غیبب عدم رخت بهستی چو کشیدیم
از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم
چون چشم گشودیم بر آن چشمهٔ خورشید
از شعشه‌اش چشم چو خفاش کشیدیم
پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز
گوئیم که دیدیم جمالی و ندیدیم
دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش
خورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیم
یکچند در آرامگه عالم بالا
با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم
چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک
سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم
تشریف خرد قامت ما را چو بیاراست
در دامگه محنت ابلیس فتیدیم
زین دامگه ای فیض چو سالم بدر آئیم
مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ما دیدهٔ اشکبار داریم
در سینه دلی فکار داریم
دستی بجفا اگر گشائی
آهسته که شیشه بار داریم
بر آتش عشق او کبابیم
رو سرخ و درون زار داریم
چون شعلهٔ آتشیم در رقص
مستیم و هوای یار داریم
بوئی چو ز شهر یار آمد
ما روی بدان دیار داریم
ما را با شهر نیست کاری
ما کار بشهر یار داریم
ز آنروز که وعدهٔ لقا کرد
ما چشم در انتظار داریم
بر مقدم یار لعل و گوهر
از دیده و دل نثار داریم
زاهد ار عشق ننگ داند
ما نیز از زهد عار داریم
تو رطل گران سبک بما ده
با خشک گران چه کار داریم
پر کن جامی که این سر ما
چون گشت تهی خمار داریم
گرمی اینست ساقی امسال
ما دعوی غبن پار داریم
ما را تو غلام خویش مشمر
در خیل سگان شمار داریم
بر درگه تو برای عزت
خود را چون فیض خوار داریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک می‌باید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر می‌آیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولی‌تر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه می‌آرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بیائید یاران بهم دوست باشیم
همه مغز ایمان بی پوست باشیم
نداریم پنهان ز هم عیب هم را
که تا صاف و بیغش بهم دوست باشیم
بود عیب ما و شهادت برابر
قفا هم بطوری که در روست باشیم
بود دوستی مغز و اظهار آن پوست
چه حیفست ما حامل پوست باشیم
مکافات بد را نکوئی بیاریم
اگر بد کنیم آنچنان کوست باشیم
بکوشیم تا دوستی خوی گردد
بهر کو کند دشمنی دوست باشیم
نداریم کاری به پنهانی هم
همین ناظر آنچه در روست باشیم
ز اخلاق مذمومه دل پاک سازیم
بر اطوار یاری که خوشخوست باشیم
بود سینها صاف و دلها منوّر
چو آئینه کان مظهر روست باشیم
گریزیم ز اهل شقاق و شقاوت
طلبکار یاری که نیکوست باشیم
نداریم از دامن یار حق دست
بکوشیم تا آنچنان کوست باشیم
اگر خود سک کوی جانان نباشیم
سک کوی آن کو در آن کوست باشیم
خدا را اگر دوست داریم باید
کجا در حقیقت خدا دوست باشیم
نباشیم تا با خدا دوستان دوست
کجا درحقیقت خدا دوست باشیم
بیائید تا ناظر روی حق بین
از آنرو که آئینهٔ اوست باشیم
بیائید خود را بدریا رسانیم
چرا پستهٔ آنچه در جوست باشیم
بر آئید چون فیض از پوست یاران
که تا جمکی مغز بی پوست باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیاه یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
چون یار ما تو باشی ز اغیار فارغیم
چون کار ما توئی ز همه کار فارغیم
از تو چه خرمیم غمی را مجال نیست
باشد چه غم غم تو ز غمخوار فارغیم
چون دوستدار ما توئی از دشمنان چه باک
چون هست لطف توز ستمکار فارغیم
چون مکرهای خیر تو هست از برای ما
از شر مکر حاسد و مکار فارغیم
در راه تو جهان کنیم امر اگر کنی
ورنه ز حرب و چالش و بیکار فارغیم
دلرا کباب خواهی جان نیز می‌دهیم
ور تو دهی شراب ز خمار فارغیم
باشی تو در نظر یکجا افکنیم چشم
در چشم ما چو هستی ز اغیار فارغیم
معنای تست هرچه درآید بچشم ما
زان روی ما ز صورت دیدار فارغیم
بسیار کرده‌ایم گنه بر امید عفو
عفوت چه هست ز اندک و بسیار فارغیم
چون سیر گاه فیض بساتین حکمت است
از باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
کی آیدم می در نظر مست جمال ساقیم
وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقیم
آنغمزه را دل‌برده پی زآنچشم و لب جان خوردمی
چشم منست و روی وی مست جمال ساقیم
از چشم او می میچشم و ز لعل او می میکشم
وز غمزهٔ او سرخوشم مست جمال ساقیم
بیخود فتاده کف زنان در بحر عشق بیکران
شادی‌کنان شادی‌کنان مست جمال ساقیم
با لطف و قهرش ساختم و ز غیر او پرداختم
خود را ز خود انداختم مست جمال ساقیم
جانم زدریائیست مست جام و سبو و خم شکست
بگذشته‌ام از هرچه هست مست جمال ساقیم
آفاق را طی کرده‌ام اسب خرد پی کرده‌ام
منزل در آن حی کرده‌ام مست جمال ساقیم
گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهی خمم
در شور و در مستی کمم مست جمال ساقیم
یا عادل العشاق قم نحن السکاری لا تلم
صد عقل در مستیست گم مست جمال ساقیم
در بادهٔ ما رنگ نیست در مستی ما جنگ نیست
ناموس ما را ننگ نیست مست جمال ساقیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم
هر دو با هم زاده‌ایم از دهر با هم توامیم
هر دو از پستان فطرت شیر با هم خورده‌ایم
یک صدف پرورده ما را هر دو دّر یک یمیم
میدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل
چشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیم
جان ما را اتحادی هست با سلطان عشق
نیستیم ازهم جدا هرگز همیشه با همیم
در حریم دوست ما را نیز چون او بار هست
هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرمیم
میرساند عشق ما را تا جناب کبریا
گرچه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیم
روز اول گر ملک از سایهٔ ما میرمید
ما کنون از نارسیهای ملایک درهمیم
در خم قتلست ما را گر فلک از کجروی
پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خمیم
در ازل شیر غم از پستان مادر خورده‌ام
ما چه غم داریم از غم دست پرورد غمیم
کهنه غربال فلک گر بر سرما ریخت غم
بر سر خاک غم اکنون یکدو دم در ماتمیم
هست ما را مختلف احوال در سیر و سلوک
که زهر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیم
گاه بر فوق سمواتیم و گه بر روی خاک
گاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیم
عاشقانرا نطق و خاموشی بدست خویش نیست
ما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیم
گر بنطق آئیم پیش از وقت چون روح اللهیم
ور خمش باشیم هنگام سخن چون مریمیم
چون گشاد سینه را پیوند با غم کرده‌اند
ما بهم پیوسته با غم چون دو حرف مدغمیم
راز دلرا بر زبان ای فیض آوردن خطاست
گوشها گویند پنهان ما کی اینرا محرمیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
ای دل بیا که بر در میخانه جا کنیم
وان مستی که فوت شد از ما قضا کنیم
تا کی ز زهد خشک گرانان صومعه
خود را سبک کنیم و دل از قصه وا کنیم
چندی میان اهل صفا صاف می‌کشیم
خود را بطور صاف کشان آشنا کنیم
گر صاف می بما ندهند اهل میکده
ما درد خود بدُردی ساغر دوا کنیم
ساقی بیار می که بدل غصه شد گره
شاید بمی ز دل گره غصه وا کنیم
بیخود شویم یکنفس از جام وصل دوست
تا دردهای خویش یکایک دوا کنیم
درهم دریم پردهٔ ناموس و ننگ را
زین طاعت ریائی خود را رها کنیم
ناموس و ننگ را بمی ارغوان دهیم
در دست عشق توبه ز زهد ریا کنیم
فیض از شراب عشق اگر جرعهٔ‌ گشیم
در راه دوست هم دل و هم جان فدا کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
خدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بود
همتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت
تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیم
آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم
یا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیم
خویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیم
یا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیم
بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیم
یا بحبل الله آویزیم دست اعتصمام
همچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیم
یا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگی
هر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیم
میکند بر موسی جان بغی فرعون هوا
کو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیم
دست خار کفر در دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیم
گر چنین روزی شود روزی خدایا فیض را
دردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
گر شود روزی شبی کان ماهرا مهمان کنیم
خویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیم
نیست ما را منزلی شایستهٔ او غیر دل
خانهٔ دلرا بشمع روی او تابان کنیم
نیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق را
نزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیم
ما حضر باید که باشد بر مراد میهمان
هرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان کنیم
گر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریم
آبی ار خواهد گوارا دیده را گریان کنیم
نیست ما را آب و نانی آب و نان ماست او
آب گردیم از خجالت گر حدیث نان کنیم
جان نباشد قابل آن تا نثار او شود
دل شود از غصه خون کر ما حدیث جان کنیم
نیست حد ما که اندازیم سر در پاش فیض
چون غبار ره شود در راه او افشان کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
ای خدا عشقی که دل بر آتشش بریان کنیم
ماه سیمائی که جان از مهر او تابان کنیم
روح بخشی کو دهد هر دم حیاه تازهٔ
دم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان کنیم
لاله رخساری که دل خون گردد از سودای او
عکس گلزار عذارش داغهای جان کنیم
ساغر چشمی که ساقی باشد آنرا غمزهٔ
چون بگرداند خرد بر دور او گردان کنیم
گر شود مهمان ما آن مایهٔ درمان ما
سر بپایش افکنیم او را بجان مهمان کنیم
این سر خالی نباشد گر سزای پای او
از تنش دور افکنیم از نو سری سامان کنیم
خار خشک زهد دلرا رنجه دارد عیش کو
تا بآب دیدگان این خار را بستان کنیم
تا یکی افسردگیها آتشین روئی کجاست
تا بآب و تاب او دلرا بهارستان کنیم
درد بی‌دردی ز ما خواهد بر آوردن دمار
درد عشقی تا بدرد این درد را درمان کنیم
کارها در دست ما چون نیست باید ساختن
آنچه شاید کی توانیم آنچه آید آن کنیم
با قضا هر کو ستیزد کار او مشکل شود
ما قضا را تن دهیم و کار را آسان کنیم
فیض صبری بایدت تا دردها درمان شود
بیهده تا چند گوئی این کنیم و آن کنیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
روزها در طلبت می‌پویم
در فراقت همه شب می‌مویم
قصه شوق تو از خود با خود
دم بدم میشنوم میگویم
در سرا پای بتان حسن ترا
تو بتو موی بمو میجویم
رنگ و بویت ز خیالم نرود
چون شوم گل همه گل میرویم
در غمت بهر وضو وقت نماز
زاب دیده رخ خود میشویم
در تمنای لقایت چون فیض
کو بکو بیسر و پا می‌پویم
سر سودای تو دارم چکنم
میروم میطلبم میجویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
حسنش دریا و من سبویم
عشقش چوکان و من چه گویم
من قالبم او مرا چو جانست
او آب روان و من چه جویم
او چون نائی و من چه نایم
نالان و حزین و زار اویم
او از لب من سخن سراید
این نیست که ترجمان اویم
ای خواجه مرا حقیر مشمار
پروردهٔ دست لطف اویم
از نیک به جز نکو نیاید
چون او نیکوست من نکویم
چون پشت من اوست در همه حال
با او پیوسته روبرویم
گاه از شادی غزل سرایم
گاهم از غم چو فیض مویم
آنرا که بود بکوی او خاک
افتاده به چه خاک کویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
گی باشد از جهان بدن سوی جان رویم
زان نیز بگذریم ورای جهان رویم
از تن بجان سوی جانان سفر کنیم
طی مکان کنیم و سوی لامکان رویم
شور و شغب کنیم پس پردهٔ صور
وین راه را ز چشم خلایق نهان رویم
کس دید و کس ندید به پریم زین قفس
تا کوه قاف جانت عنقا روان رویم
تا چند اوفتیم در این و گل چو خر
چون عیسی از زمین بسوی آسمان رویم
تا چند اینچنین گذرانیم روزگار
گویند هست طور دگر آنچنان رویم
سوزیم در جحیم خودیفیض تا بکی
خود واکنیم از خود و سوی جنان رویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
خیز تازین خاکدان بیرون رویم
زین سرای مردگان بیرون رویم
زنده گردیم از حیات جاودان
زینجهان جان ستان بیرون رویم
راست از هم صحبتیهای کجان
همچو تیری از کمان بیرون رویم
تا شویم الا بما شاء را محیط
زین محیط آسمان بیرون رویم
گوهر بحر یقین آید بکف
گر ز صحرای گمان بیرون رویم
بی‌نشان از بی‌نشان آگه شویم
بی‌نشان گر از نشان بیرون رویم
خیز تا بر موطن اصلی رسیم
از مقام سالکان بیرون رویم
خیز تا از مغز جان روغن کشیم
پس ز روغن شعله سان بیرون رویم
در بلا و در ولا قربان شویم
از تن و جان و جهان بیرون رویم
فیض تا چند از مکان و لامکان
از مکان و لامکان بیرون رویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
وقت آنست که جوینده اسرار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم
بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم
عشق را کاش بدانیم کدامست دکان
تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم
جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم
قابل مرحمت یک نظر یار شویم
گره دل نگشاید بسر انگشت خرد
کار عشقست بیا از پی این کار شویم
علم و تفوی و عبادت همه مستی آرد
جرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویم
افسر عشق پی زیور جان دست آریم
تا یکی در پی آرایش دستار شویم
آتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیم
هرچه هستیم بر خلق نمودار شویم
بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم
به از آنست که در پرده پندار شویم
فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم
از پی مائده عشق به بازار شویم
چند چندان بت عیار فریبند ما را
خیز تا رهزن هر جابت عیار شویم
گر ز آزاد گرانان بدرائیم از پای
به از آنست که خود بر سر بازار شویم
شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید
چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم