عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهره‌ام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همی‌سخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نه‌یی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بی‌ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گویی‌‌اش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بی‌گناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بی‌گهی نترسد
شب نیز مست گردد، بی‌نقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خورده‌یی که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد
کاندیشه کرده‌یی که از این پس وفا کنی
بی‌تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بی‌بحر تو، چو ماهی بر خاک می‌طپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
تا چند از فراق مرا کار بشکنی؟
زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی؟
دستم شکست دست فراقت، ز کار و بار
دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی
هین شیشه باز هجر، رسیدی به سنگلاخ
کین شیشه‌‌‌ام تنک شد، هش دار بشکنی
زین سنگلاخ هجر، سوی سبزه زار وصل
گر زوترک نرانی، ناچار بشکنی
خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ
خونش چنین دود، چو دل نار بشکنی
باری، چو بشکنی دل پرحسرت مرا
در وصل روی دلبر عیار بشکنی
مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی
کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی
تبریز از تو فخر به اینت مسلم است
صد تاج را به ریشهٔ دستار بشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهی‌ام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، می‌زیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمده‌ام، با شر و شور آمده‌ام
بازبنگشاده‌ام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود می‌خاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
رسید ترکم، با چهره‌های گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامه‌یی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بی‌خار و صبح بی‌شامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطف‌های تو است آن که سرخ می‌گویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
جان جان مایی، خوش‌تر از حلوایی
چرخ را پر کردی، زینت و زیبایی
دایهٔ هستی‌ها، چشمهٔ مستی‌ها
سرده مستانی، وآفت سرهایی
باغ و گنج خاکی، مشعله‌‌ی افلاکی
از طوافت کیوان، یافته بالایی
وعده کردی کآیم، وعده را می‌پایم
ای قمر سیمایم، تو که را می‌پایی؟
وقت بخشش جانا، کانی و دریایی
وقت گفتن مانا، که شکر می‌خایی
بی‌توام پروانی، جای تو پیدا نی
در پی تو دل‌ها، خیره و هر جایی
هوش را برباید، عمر را افزاید
چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی
اندران مجلس‌ها، که تو باشی شاها
جان نگنجد، تا تو ندهی‌‌‌اش گنجایی
تلخ‌تر جام ای جان، صعب‌تر دام ای جان
آن بود که مانم‌ بی‌تو در تنهایی
خوش‌ترین مقصودی، با نوا ترسودی
آن بود که گویی چونی ای سودایی؟
پختگان را خمری، بهر خامان شیری
بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی
عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی
دست تو خون ریزی، دست را نالایی
گر شود هر دستی دستگیر مستی
نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی
روح‌‌ها دریا دان، جسم‌‌ها کف‌‌ها دان
تو بیا، ای آن که گوهر دریایی
سیدی مولایی، مسکنی مثوایی
مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء
فالق الاصباح، خالق الارواح
یا کریم الراح، ساعة الاسقاء
من نهادم دستم، بر دهان مستم
تا تو گویی که تو داده‌یی گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کرده‌‌ست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
آوخ آوخ، چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون خواری
آوخ آوخ، طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
آن جفاها که کرده‌یی با من
نکند هیچ یار با یاری
گفتمش قصد خون من داری
بی‌خطا و گناه؟ گفت آری
عشق جز‌ بی‌گناه می‌نکشد
نکشد عشق من گنه کاری
هر زمان گلشنی‌‌‌ همی‌سوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری
بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری
شهرها از سپاه من ویران
تو که باشی؟ شکسته دیواری
گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبرده‌‌ست هیچ عیاری
ای ز هر تار موی طرهٔ تو
سرنگو سار بسته طراری
گر ببازم، وگر نه، زین شه رخ
ماتم و مات مات من، باری
آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان، غریب بازاری
وان که بخرید، گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری
وان که نخرید، دست می‌خاید
ناامید و فتاده و خواری
فرع بگرفته، اصل افکنده
جان بداده، گرفته مرداری
پا بریده، به عشق نعلینی
سر بداده، به عشق دستاری
با چنین مشتری کند صرفه؟
از چنین باده مانده هشیاری؟
خر علف زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زندگانی مجلس سامی
باد در سروری و خودکامی
نام تو زنده باد، کز نامت
یافتند اصفیا نکونامی
می‌رسانم سلام و خدمت‌‌ها
که رهی را ولی انعامی
چه دهم شرح اشتیاق؟ که خود
ماهی‌ام من تو بحر اکرامی
ماهی تشنه چون بود‌ بی‌آب؟
ای که جان را تو دانه و دامی
سبب این تحیت آن بوده‌‌ست
که تو کار مرا سرانجامی
حاصل خدمت از شکرریزت
دارد اومید شربت آشامی
زان کرم‌‌ها که کرده‌یی با خلق
خاص آسوده است و هم عامی
بکشش در حمایتت کامروز
تویی اهل زمانه را حامی
تا که در ظل تو بیارامد
که تو جان را پناه و آرامی
که شوم من غریق منت تو
کابتدا کردی و در اتمامی
باد جاوید بر مسلمانان
سایه‌ات، کافتاب اسلامی
این سو، ار کار و خدمتی باشد
تا که خدمت نمایم و رامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۵
جان و جهان، دوش کجا بوده‌یی؟
نی غلطم، در دل ما بوده‌یی
دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌یی
آه که من دوش چه سان بوده‌ام
آه که تو دوش که را بوده‌یی
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده‌یی
زهره ندارم که بگویم تورا
‌بی‌من بیچاره چرا بوده‌یی؟
یار سبک روح، به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌یی
بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بوده‌یی
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌یی
رنگ تو داری، که ز رنگ جهان
پاکی و هم رنگ بقا بوده‌یی
آینه‌یی، رنگ تو عکس کسی‌ست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الیٰ وصالهم، ذبت من التباعد
ای که به قصد نیم شب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکویی نیست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان، چشم و چراغ طالبان
بی تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جئتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا، خوش‌تر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رأفتکم بسیطة
سادتنا، تقبلوا توبة کل عابد
مست میی‌ نمی‌شوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان، یاد کن آن که پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو‌‌ همی‌زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جست وجو، صورت عشق را بگو
بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۶
اضحکنی بنظرة، قلت له فهٰکذی
شرفنی بحضرة، قلت له فهٰکذی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهٰکذی
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسکرة، قلت له فهٰکذی
یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا
یدهشنا بعشرة، قلت له فهٰکذی
نور وجهه الدجیٰ، صدق لطفه الرجا
اکرمنی بزورة، قلت له فهٰکذی
نال فوادی کاسه عظمه و باسه
فاز به بخمرة، قلت له فهٰکذی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یکرمنی بسفرة، قلت له فهٰکذی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۹
یا ولی نعمتی و سلطانی
سابق الحسن ما له ثانی
انت بحر تحیط بالدنیا
مدمن جوهر و مرجان
کان بنیان عبد کم خربا
رمنی هو و شید ارکانی
کیف هٰذاالجفا و انت وفا؟
کیف اردیتنی بنسیان
حیة البین کلما هاجت
لسعت مثل لسع ثعبان
ظل خدی مزعفرا کدرا
سال دمعی کمایع آن
ارع قلبا هواک ساکنه
لیس لی غیر عطفکم بانی
شمتت فی الشجون اعدائی
کم تباکوا علی اخوانی
یا محیطا بروحه الدنیا
انت بالروح حاضر دانی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰ - یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن
دین نه آن بازی‌ست کو از شه گریخت
سوی آن کمپیر کو می‌آرد بیخت
تا که تتماجی پزد اولاد را
دید آن باز خوش خوش‌زاد را
پایکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بیمارت کند
سوی مادر آ که تیمارت کند
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
روز شه در جست و جو بیگاه شد
سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
دید ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگریست زار و نوحه کرد
گفت هرچند این جزای کار توست
که نباشی در وفای ما درست
چون کنی از خلد زی دوزخ قرار
غافل از لا یستوی اصحاب نار؟
این سزای آن که از شاه خبیر
خیره بگریزد به خانه‌ی گنده‌پیر
باز می‌مالید پر بر دست شاه
بی‌زبان می‌گفت من کردم گناه
پس کجا زارد؟ کجا نالد لئیم؟
گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
لطف شه جان را جنایت‌جو کند
زان که شه هر زشت را نیکو کند
رو مکن زشتی که نیکی‌های ما
زشت آمد پیش آن زیبای ما
خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم
توبه کردم، نو مسلمان می‌شوم
آن که تو مستش کنی و شیرگیر
گر ز مستی کژ رود، عذرش پذیر
گرچه ناخن رفت، چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را
ورچه پرم رفت، چون بنوازی‌ام
چرخ بازی گم کند در بازی‌ام
گر کمر بخشیم، که را بر کنم
گر دهی کلکی، علم‌ها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودی به پر برهم زنم
در ضعیفی تو مرا بابیل گیر
هر یکی خصم مرا چون پیل گیر
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
لیک در هیجا نه سر ماند، نه خود
موسی آمد در وغا با یک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش
هر رسولی یک ‌تنه کان در زده‌ست
بر همه آفاق تنها بر زده‌ست
نوح چون شمشیر در خواهید ازو
موج طوفان گشت ازو شمشیرخو
احمدا خود کیست اسپاه زمین؟
ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین
تا بداند سعد و نحس بی‌خبر
دور توست این دور، نه دور قمر
دور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو می‌برد زین دورت مقیم
چون که موسی رونق دور تو دید
کندرو صبح تجلی می‌دمید
گفت یا رب، آن چه دور رحمت است؟
آن گذشت از رحمت، آن‌جا رؤیت است
غوطه ده موسی خود را در بحار
از میان دورهٔ احمد بر آر
گفت یا موسی بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دوری درین دور ای کلیم
پا بکش، زیرا دراز است این گلیم
من کریمم، نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
بینی طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار و وا جوید خوری
کو گرسنه خفته باشد بی‌خبر
وان دو پستان می‌خلد زو بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
هر کراماتی که می‌جویی به جان
او نمودت، تا طمع کردی در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد، تو هم
می‌پرستیدی چو اجدادت صنم
این سرت وا رست از سجده‌ی صنم
تا بدانی حق او را بر امم
گر بگویی، شکر این رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانید از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دین ازان برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
چون بگریانم، بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد، خود ننمایمش
چونش کردم بسته دل بگشایمش
رحمتم موقوف آن خوش گریه‌هاست
چون گریست، از بحر رحمت موج خاست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراک‌مند
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوه‌تاز و طبل‌خوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بی‌صلا و بی‌سلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمه‌یی
ور به صد حیلت گشاید طعمه‌‌یی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانه‌ی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یک‌بارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران می‌رود
هر که در وی رفت او، او می‌شود
هر که سردت کرد، می‌دان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حول‌ها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کرده‌یی
از کفت بگریخته در پرده‌یی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیده‌ست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
کاشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۱ - تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا
بینی اندر دلق مهتر زاده‌یی
سر برهنه در بلا افتاده‌یی
در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته
خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن می‌رود ادبیروار
زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی می‌دار از بهر خدا
کندرین ادبار زشت افتاده‌ام
مال و زر و نعمت از کف داده‌ام
همتی تا بوک من زین وارهم
زین گل تیره بود که بر جهم
این دعا می‌خواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی
از کدامین بند می‌جویی خلاص؟
وز کدامین حبس می‌جویی مناص؟
بند تقدیر و قضای مختفی
که نبیند آن به جز جان صفی
گرچه پیدا نیست آن در مکمن است
بتر از زندان و بند آهن است
زان که آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند
ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران
دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد
دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حماله‌ی حطب
حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید
باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بی‌هوشی‌ست و ایشان هوشمند
لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو
که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم
آن که بیند این علامت‌ها پدید
چون نداند او شقی را از سعید؟
داند و پوشد به امر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال
این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر