عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
ما نخل خرد از بن و پیوند شکستیم
آشوب جنون تند شد و بند شکستیم
کاری نشد از پیش بترک می و ساقی
پیمانه بیارید که سوگند شکستیم
رفتیم به دیوانگی عشق جوانان
هنگامه ی پیران خردمند شکستیم
چشم طمع از فایده ی خلق گرفتیم
در کنج ملامت دل خورسند شکستیم
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هر چند که پیشش شکر و قند شکستیم
در بندگی خواجه قدح نوش فغانی
کاین توبه بانعام خداوند شکستیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی
که بروی خویش بستم در خرمی و شادی
ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو
که قدم بهستی خود زده در هزار وادی
چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل
چه غم از درازی ره چو تویی دلیل و هادی
نگذاشت برق عشقت اثری ز هستی ما
چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی
چو نساخت هیچکاری بمراد دل فغانی
برهت نهاده مسکین سر عجز و نامرادی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
از دل آشفتگان شرح پریشانی بپرس
گر سراغ سیل می گیری، ز ویرانی بپرس
گرچه او احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی
آشنایان را در ایام پرشانی بپرس
می روم از کویت، اما خون خود را می خورم
گر ز من باور نداری، از پشیمانی بپرس
در جهان هر لحظه افزون می شود طول امل
معنی این نکته را از موی زندانی بپرس
خانه زاد دودمان زلف خوبانم سلیم
با محبت نسبت من گر نمی دانی بپرس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
گشتیم پیر و یار همان نوجوان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
چون لاله از داغ درون دارم دهان بر دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
از کوشش من بمن نوایی نرسد
وز نخل تو ام بر وفایی نرسد
دستی که ز شاخ بخت کوتاه بود
هر چند که بر جهد بجایی نرسد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
هر جا که نقش توبه شکستن شود درست
بزم بهار و رونق گلشن شود درست
از شش جهت چو قبله نما در کشاکشم
تا مطلب دلم ز تپیدن شود درست
گشتم غبار و بوی گل افشاگر من است
چون خاطرم ز راز نهفتن شود درست
منت خدا نکرده گر از دوستان کشم
کارم ز مهربانی دشمن شود درست
از مومیایی فلکم نیست منتی
چون صبح کار من ز شکستن شود درست
آیینه شکسته من سیر باغ من
گلدسته نیست دل که ز بستن شود درست
ایمن ز پرده پوشی شهرت نمی شوم
کی راز داریم ز نگفتن شود درست
جامی ز شیشه خانه نازکدلان بکش
تا صدق نیت به شکستن شود درست
از یاد گرد آینه ام گرد می شود
کی از شکست خصم دل من شود درست
آهی بکش اسیر که طوفان گریه است
عقد گهر ز رشته کشیدن شود درست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۷
گر چه ساقی صرفه در خون خوردن من دیده است
طالعم را توبه در اوج شکستن دیده است
کی فراموشم شود وحشت پرستیهای دل
دوست هم خود را در این آیینه دشمن دیده است
ظرف دلتنگی نداری لاف رسوایی مزن
غنچه این باغ کی فال شکفتن دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۵
سیرگل زیر پیرهن دارد
جان آیینه در بدن دارد
دل پیمان شکن مبارک باد
عشق پیمان دلشکن دارد