عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
به اقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
به درد درنگرد درد را دوا سازد
چو باد را فسراند ز باد آب کند
چو آب را بدهد جوش ازو هوا سازد
نظر مکن به جهان خوار کین جهان فانی‌ست
که او به عاقبتش عالم بقا سازد
ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد
هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
کسی که بی‌قلم و آلتی به بتخانه
هزار صورت زیبا برای ما سازد
هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
چه صورت است که بهر خدا خدا سازد
گر آهن است دل تو ز سختی‌اش مگری
که صیقل کرمش آینه‌ی صفا سازد
ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد
نه مار را مدد و پشت دار موسیٰ ساخت؟
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد؟
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که دم به دم چه خیالات دلربا سازد
چو سینه بازشکافی درو نبینی هیچ
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد؟
مثل شده‌ست که انگور خور ز باغ مپرس
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد
درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
ز غیب سازد نز پستی و علا سازد
ز بی‌چگونه و چون آمد این چگونه و چون
که صد هزار بلی گو خود از او ز لا سازد
دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب مدار عصا را که اژدها سازد
درین دو گوش نگر کهربای نطق کجاست؟
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
چو خواجه را بکشد باز ازو سرا سازد
اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شده‌ست
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد
به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد
خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود؟
شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوود است
کزان بمرد و ازین زنده می‌شود موجود
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی؟
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود
سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد
که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود
یقین که بوی گل فقر از گلستانی‌ست
مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود؟
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود
خنک کسی که ازین بوی کرته یوسف
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
تو سود می‌طلبی سود می‌رسد از یار
ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود؟
ستاره‌یی‌ست خدا را که در زمین گردد
که در هوای وی است آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعه‌ی مؤمن
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود
ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
زمینیان را شمعم سماییان را نور
فرشتگان را روحم ستارگان را بود
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود
اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست
به آسمان منگر سوی من نگر بین جود
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد ازو
بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود
جواب گویدش آدم که این سجود او راست
تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود
ز گرد چون و چرا پرده‌یی فرود آورد
میان اختر دولت میان چشم حسود
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
ز من بماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سوآل و جوابی که اندرین پرده‌ست
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود
چه پرده بود که ابلیس پیش ازین پرده
به سجده بام سماوات و ارض می‌پیمود
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود
چرا روم؟به چه حجت؟ چه کرده‌ام؟ چه سبب؟
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود
اگر بد است تو کردی که جمله کرده توست
ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود
مرا چو گمره کردی مراد تو این بود
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب؟
اگر نه مسخ شده‌ستی ز لعنت مورود
خری که مات تو گردد ببرد از در ما
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود؟
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود
هر آن که پف کند او بر چراغ موهبتم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود؟
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود؟
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
چو گربه طامع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
همه جهانش ببخشید چون برو بخشود
خموش باش که گفتار بی‌زبان داری
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه می‌گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه‌یی دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
ازین شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
درین سرا که دو قندیل ماه و خورشید است
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جان‌ها بلیٰ گفتند
برای صدق بلیٰ حق ره بلا بگشاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
هین که هنگام صابران آمد
وقت سختی و امتحان آمد
اینچنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد
چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر کان آمد
گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن که پهلوان آمد
با خدا باش و نصرت از وی خواه
که مددها ز آسمان آمد
ای خدا آستین فضل فشان
چون که بنده بر آستان آمد
چون صدف ما دهان گشادستیم
کابر فضل تو درفشان آمد
ای بسا خار خشک کز دل او
در پناه تو گلستان آمد
من نشان کرده‌ام تو را که ز تو
دلخوشی‌های بی‌نشان آمد
وقت رحم است و وقت عاطفت است
که مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبه
لشکر و پیل بی‌کران آمد
عقل گوید مرا خمش کن بس
که خداوند غیب دان آمد
من خمش کردم ای خدا لیکن
بی‌من از جان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کزین کمان آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
شاخ گلی، باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گلروی از این هر دو زاد
رقص شما هر دو کلید بقاست
رحمت بسیار بر این رقص باد
تختگه نسل شما شد دماغ
تخت بود جایگه کیقباد
میوه هر شاخ به معده رود
زانک برستست ز کون و فساد
نعمت ما چو ز مکون بود
خلط نگردد بخور و ارتقاد
روزی هر قوم ز باغ دگر
خوان بزرگست تو را، ای جواد
قسمت بختست، برو بخت جو
بخت به از رخت بود، المراد
بس که نسیمی به دل اندردمید
زان مدد نور که آرد ولاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
یا من نعماه غیر معدود
و السعی لدیه غیر مردود
قد اکرمنا و قد دعانا
کی نعبده و نعم معبود
لا یطلب حمدنا لفخر
بل یجعلنا بذاک محمود
قد بشر باللقاء صدقه
من حضرته الکریم مورود
و العد من الحبیب حلو
و السعی الی السعود مسعود
خاصا سعدی که او به هر دم
صد دل به سعود خویش بربود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد
جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
بندیش ازان روز که دم‌های شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر
خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر
از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود
کی رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر
ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی
طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر؟
آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست
شکر تو نبشته‌ست بر اطراف کمر بر
جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر
از کار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر
دیده‌ست که گر نوش کند آب جهان را
بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر
گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر
آن‌ها که شب و صبح دم آرام ندیدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر
موسیٰ همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
او زآل خلیل است و به آفل نکند میل
چون خار بود آفل او را به بصر بر
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
ورنه تن خود را نفکندی به شرر بر
ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی
انکار تو پس چیست به عباد حجر بر؟
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقد است
ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی که رود مستی آن کله سر بر
نی نی بنگویم که عجب صید شگرف است
مرغ نظر است و ننشیند به خبر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر
خسروی باید که نوشد زان لب شیرین شکر
بلکه دریایی‌‌ست عشق و موج رحمت می‌زند
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر
صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان
جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیم‌بر
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر
پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر
می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
محو کن اندیشه‌ها را زان شراب چون شرر
دی بدادی آنچه دادی جمع را ای میر داد
بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشنده‌تر
بس کن و پرده‌ی دگر زن تا نگردد کس ملول
می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
نه که مهمان غریبم؟ تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام؟ سرور و سالار مگیر
نه که همسایه آن سایه احسان توام؟
تو مرا هم سفر و مشفق و غم خوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردان است
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد؟
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر
نه که لطف تو گنه سوز گنه کاران است؟
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد؟
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی؟
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید؟
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت؟
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم؟
چون تو هم خوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاکم و آن ماه به گردم گردان
تو مرا هم تک این گنبد دوار مگیر
من به گوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر
میکده‌‌ست این سر من ساغر می گو بشکن
چون زر است این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازل است
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس کن و طبل مزن گفت برای غیر است
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و‌ بی‌قرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعده‌‌ست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمده‌ست
خار از پی لقای تو گشته‌‌ست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بخت یار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشه‌‌یی دمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
نبشته است خدا گرد چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
چو عشق مردم خواراست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار
تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولی‌ست لقمه شیرین نوش نوش گوار
تو لقمه‌یی بشکن زان که آن دهان تنگ است
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پیش حرص تو خود پیل لقمه‌یی باشد
تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کزدم و مار
به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار
به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پای خالق جبار
چنان که بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار
خداست سیرکن چشم اولیا و خواص
که رسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌‌‌‌‌هاش
ازان شمار شود گیج و خیره روز شمار
بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق
کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار
هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار
به ماهیان خبر ما رسید در دریا
هزار موج برآورد جوش دریابار
به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار
به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار
بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار
نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشته‌‌‌‌ام بی‌شرم و‌ بی‌دل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گوینده‌یی مستی خرابی زنده‌یی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خورده‌‌‌‌ام کاندازه را گم کرده‌ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر
اندر صفت مومن المومن کالمزهر
جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر
حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر
چون بربط شد مومن در ناله و در زاری
بربط ز کجا نالد‌ بی‌زخمه زخم آور؟
جاء الفرج الاعظم جاء الفرح الاکبر
جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر
خو کرد دل بربط نشکیبد ازان زخمه
اندر قدم مطرب می‌مالد رو و سر
الدولة عیشیه و القهوة عرشیه
و المجلس منثور باللوز مع السکر
اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین
زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر
الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری
وازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر
خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم
در مجلس ربانی‌ بی‌حلق و لب و ساغر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
آفتابی برآمد از اسرار
جامه شویی کنیم صوفی وار
تن ما خرقه‌یی‌‌ست پرتضریب
جان ما صوفیی‌‌ست معنی دار
خرقه پر ز بند روزی چند
جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه می‌کنی دستار؟
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه می‌کنی گلزار؟
توبها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم نمی‌گذارد یار
جنة الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعة الانهار
منه تصفر حضرة الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنة المعشوق
منه تصفر و جنة الاحرار
منه تهتز صورة المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار
ان فی العشق فسحة الاررواح
ان فی ذاک عبرة الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه بالاثار
ان الاثار تحجب الاثار
ان الاسرار تستر الاسرار
کثرة الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن؟
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه؟
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحا ر سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم؟ فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
اسکت فلا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک‌‌‌ می‌خور
هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس
بیت القدس اگر شد زافرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس؟
این روی آینه‌‌‌ست این یوسف درو بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس؟
ضحاک بود عیسیٰ عباس بود یحییٰ
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس
گفتند ازین دو یا رب پیش تو کیست بهتر؟
ین هر دو چیست بهتر در منهج موسس؟
حق گفت افضل آن است کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس
تو خود عبوس گینی نز خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس
این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس
واهل ز دست او را تبت بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس
اعدات آفتابا‌‌‌ می‌دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس
ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد درو خس
ای روترش به پیشم بد گفته‌یی مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
آن گفته پلیدت در روی شد پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش
زین باده نخورده‌ست او زان بارد و سرد است او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش
او سرکه چرا آرد؟ غوره ز چه افشارد؟
زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش
آن بادهٔ انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش
باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش