عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
شب قدر است جسم تو، کزو یابند دولت‌ها
مه بدراست روح تو، کزو بشکافت ظلمت‌ها
مگر تقویم یزدانی، که طالع‌ها درو باشد
مگر دریای غفرانی، کزو شویند زلت‌ها
مگر تو لوح محفوظی، که درس غیب ازو گیرند
و یا گنجینهٔ رحمت، کزو پوشند خلعت‌ها
عجب تو بیت معموری، که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری، کزو نوشند شربت‌ها
و یا آن روح بی‌چونی، کزین‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها
ولی برتافت بر چون‌ها، مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو،غلط گشتندالفت‌ها
عجایب یوسفی چون مه، که عکس اوست در صد چه
 ازو افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها
چو زلف خود رسن سازد، ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت، رهاندشان ز حیرت‌ها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد، عبارت‌ها و عبرت‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمی‌ست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صف‌ها رایت نصرت، به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که می‌گوید به زر نخریده‌یی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
بهار آمد بهار آمد، سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریه‌ی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل‌ها، سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تو را ساقی جان گوید، برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامی‌ست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام می‌لافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که می‌بافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بی‌صورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن می‌های پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
چو شست عشق در جانم، شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد، گفت اقبال هم نجهد
نشسته‌ست این دل و جانم، همی‌پاید نجستش را
چو اندر نیستی هست است و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان، بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین، که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی، خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم، چو قرابه شد اشکسته
درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را، به بالای یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو، دلا می‌ترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره، مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز، زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را
در آن روزی که در عالم، الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول، بلی گویان الستش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
برات آمد، برات آمد، بنه شمع براتی را
خضر آمد، خضر آمد، بیار آب حیاتی را
عمر آمد، عمر آمد، ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد، سحر آمد، بهل خواب سباتی را
بهار آمد، بهار آمد، رهیده بین اسیران را
به بستان آ، به بستان آ، ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد، شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان، همان سلطان، که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان، ببخشد جان،نگاران نباتی را
درختان بین، درختان بین، همه صایم همه قایم
قبول آمد، قبول آمد، مناجات صلاتی را
ز نورافشان،ز نورافشان،نتانی دید ذاتش را
ببین باری، ببین باری، تجلی صفاتی را
گلستان را، گلستان را،خماری بد ز جور دی
فرستاد او، فرستاد او، شرابات نباتی را
بشارت ده، بشارت ده، به محبوسان جسمانی
که حشر آمد، که حشر آمد، شهیدان رفاتی را
شقایق را، شقایق را، تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو، تو هم نو شو، بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوهٔ بستان، برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده، ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو، برات مومنان آمد
که جانم واصل وصل است و هشته بی‌ثباتی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
به خانه خانه می‌آرد، چو بیذق شاه جان ما را
عجب بردست یا مات است، زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او، کشانیده‌ست از هر سو
تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را، مهاری کرده دربینی
چو اشتر می‌کشاند او، به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را، چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی‌کوبد، به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را، مهار عشق حق باشد
همیشه مست می‌دارد، میان اشتران ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه‌ی سروش شو پیش و پس او می‌دو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را واخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله‌ی سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمدتا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مرده‌یی ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچۀ دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را؟
این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را؟
ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را؟
این شعشعه‌ی نو را این جاه و جلالت را؟
ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را؟
این روضه‌ی دولت را این تخت و سعادت را؟
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلال تو بدریده ضلالت را
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را
خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها
از تابش تو یابد این شمس حرارت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
آخر بشنید آن مه، آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه، در سینهٔ من گویم
ای دور قمر بنگر، دور قمر ما را
کو رستم دستان تا، دستان بنماییمش؟
کو یوسف تا بیند، خوبی و فر ما را؟
تو لقمهٔ شیرین شو، در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن، کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد، تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد، هر لحظه گر ما را
چون بی‌نمکی نتوان، خوردن جگر بریان
می‌زن به نمک هر دم، بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم، بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا کرد او، این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم، گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد، بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما، از سینهٔ سیمینش
صد گنج فدا بادا، این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید؟در نقش کجا گنجد؟
نوری که ملک سازد، جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او، وز لطف روا دارد
زیرا که همی‌داند، ضعف نظر ما را
فرمود که نور من، مانندهٔ مصباح است
مشکات و زجاجه گفت، سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس، در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد، او خیر و شر ما را؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
آب حیوان باید، مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید، دریای خدایی را
ویرانهٔ آب و گل، چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید، پرواز همایی را
صد چشم شود حیران، در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو، هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو، چون مست و قراضه ستی؟
آخر تو چه پنداری، این گنج عطایی را؟
دل تنگ همی‌داند، کانجای که انصاف است
صد دل به فدا باید، آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن، آهن نه که می‌داند
آن سنگ که پیدا شد، پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد، در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی‌باید، بی‌عهد و وفایی را
خورشید حقایق‌ها، شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد، آن جان سمایی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
ساقی ز شراب حق، پر دار شرابی را
درده می ربانی، دل‌های کبابی را
کم گوی حدیث نان، در مجلس مخموران
جز آب نمی‌سازد، مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان،زین گنج خرابی را
گلزار کند عشقت، آن شوره‌ی خاکی را
دربار کند موجت، این چشم سحابی را
بفزای شراب ما، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد، مر مردم خوابی را؟
هم کاسه ملک باشد، مهمان خدایی را
باده ز فلک آید، مردان ثوابی را
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی’ یابی، آن بادهٔ نابی را
هشیار کجا داند، بیهوشی مستان را؟
بوجهل کجا داند، احوال صحابی را؟
استاد خدا آمد، بی‌واسطه صوفی را
استاد کتاب آمد، صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ، خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی، گوید که نیابی این
بند ره او سازد، آن گفت نیابی را
نی باز سپید است او، نی بلبل خوش نغمه
ویرانهٔ دنیا به، آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر، مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید، جان‌های خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی’
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی’
چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده‌ی مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش درین مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب، شکربوس مسیحا
می‌دان که حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آن گه که فنا شد، حدث اندر دل پالیز
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی، لذت تقدیس چه دانی؟
رو از حدثی سوی تبارک وتعالی’
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسهٔ سکبا
از نعمت فرعون چه موسی’ کف و لب شست
دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا
هین چشم فروبند، که آن چشم غیور است
هین معده تهی دار، که لوتی‌ست مهیا
سگ سیر شود، هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوع است تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک؟
کو صوفی چالاک، که آید سوی حلوا؟
بنمای ازین حرف تصاویر حقایق
یا من قسم القهوه و الکاس علینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار، عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرّانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سوی است؟
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست، می‌جوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته‌ست
همی‌پرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را؟
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را
چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود، کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانهٔ دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
که سرگردان بدین سرهاست، گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو، کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی، نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزهٔ این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جفان کالجوابی
مکرم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسهٔ سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورت‌های غیبی پرده بردار
کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمه‌های کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه در رو
پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا
برین دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن، زیرا که اجری
برای این دهد شه لشکری را
دل سیمین بری کز عشق رویش
ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی
به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرو رفت
تو بگشا پر نطق جعفری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل و جان را درین حضرت بپالا
چو صافی شد، رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانباز است و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگین است وگر خار است این حرص
کسی خود را برین گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالی’
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بی‌ملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم، سخن کوتاه خوش‌تر
که این ساعت نمی‌گنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقائی شاء لیس هم ارتحالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مرا حلوا هوس کرده‌ست، حلوا
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم می‌رسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او می‌خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زاده‌ی عقل کلیم
ندایش می‌رسد کی جان بابا
همی‌خواند که فرزندان بیایید
که خوان آراسته‌ست و یار تنها