عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردهستم غم دلبر غزالی
نه آنم من که خنبانید یارد
مرا هجران بدری چون هلالی
نه مالیده است زیر پا چو خوسته
مرا چون جاهلان را آز مالی
غم خوبان و آز مال دنیا
کجا باشد همال بیهمالی؟
همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی
ثریا همچو بگسسته جمیلی
هلال ایدون چو خمیده خلالی
شب تیره ستاره گرد او در
چو حورانند گرد زشت زالی
مرا تا صبح بشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی
نیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی
ز نور صبح مر شب را ببیند
گریزنده چو ز ایمانی ضلالی
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی؟
اگرچه شب بپوشد روی صورت
نگردد صورت از حالی به حالی
جمال و زیب زیبا کم نگردد
اگر چندش بپوشی در جوالی
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدان کهش خوار دارد بدخصالی
گر اجلالش کندشاید، وگرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی
نباشد چون امیر و شاه و خان را
حکیمان را به مال اندر جمالی
جواب سایل شاهان بگوید
تگینی یا طغانی یا ینالی
ولیکن عاجز و خامش بماند
چو از چون و چرا باشد سؤالی
ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی
کمالت کو؟ کمال اندر کمال است
سوی دانا به از مالی کمالی
نه آن داناست کز محراب و منبر
همی گوید گزافه قال قالی
اگر نادان بگیرد جای دانا
به هرحالی نباشد جز محالی
نه بیش از شیر باشد گرچه باشد
درنده پیش شیر اندر شگالی
بدادم ناصبی را پاسخ حق
نخواهم کرد زین بیش احتمالی
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پای مالی
به من ناکرده قصد خواسته و خور
نماند اندر خراسان بد فعالی
جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بیحجت نمیگویم مقالی
ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی
نه زو برتر کسی دانم به عالم
نه بهتر ز ال او بشناسم آلی
به جان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟
حرامی ره نیابد زی من ایرا
همی ترسم مدام از هر حلالی
نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی
جهان را دیدم و خلق آزمودم
به هر میدان درون جستم مجالی
نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی
ازان پس کهم فصاحت بنده گشته است
چگونه بنده باشم پیش لالی؟
چرا خواهد مرا نادان متابع؟
نیابد روبه از شیران عیالی
چگونه تکیه یارد کرد هرگز
ممیز مرد بر پوسیده نالی؟
نگیرم پیش رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
نکردهستم غم دلبر غزالی
نه آنم من که خنبانید یارد
مرا هجران بدری چون هلالی
نه مالیده است زیر پا چو خوسته
مرا چون جاهلان را آز مالی
غم خوبان و آز مال دنیا
کجا باشد همال بیهمالی؟
همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی
ثریا همچو بگسسته جمیلی
هلال ایدون چو خمیده خلالی
شب تیره ستاره گرد او در
چو حورانند گرد زشت زالی
مرا تا صبح بشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی
نیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی
ز نور صبح مر شب را ببیند
گریزنده چو ز ایمانی ضلالی
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی؟
اگرچه شب بپوشد روی صورت
نگردد صورت از حالی به حالی
جمال و زیب زیبا کم نگردد
اگر چندش بپوشی در جوالی
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدان کهش خوار دارد بدخصالی
گر اجلالش کندشاید، وگرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی
نباشد چون امیر و شاه و خان را
حکیمان را به مال اندر جمالی
جواب سایل شاهان بگوید
تگینی یا طغانی یا ینالی
ولیکن عاجز و خامش بماند
چو از چون و چرا باشد سؤالی
ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی
کمالت کو؟ کمال اندر کمال است
سوی دانا به از مالی کمالی
نه آن داناست کز محراب و منبر
همی گوید گزافه قال قالی
اگر نادان بگیرد جای دانا
به هرحالی نباشد جز محالی
نه بیش از شیر باشد گرچه باشد
درنده پیش شیر اندر شگالی
بدادم ناصبی را پاسخ حق
نخواهم کرد زین بیش احتمالی
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پای مالی
به من ناکرده قصد خواسته و خور
نماند اندر خراسان بد فعالی
جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بیحجت نمیگویم مقالی
ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی
نه زو برتر کسی دانم به عالم
نه بهتر ز ال او بشناسم آلی
به جان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟
حرامی ره نیابد زی من ایرا
همی ترسم مدام از هر حلالی
نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی
جهان را دیدم و خلق آزمودم
به هر میدان درون جستم مجالی
نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی
ازان پس کهم فصاحت بنده گشته است
چگونه بنده باشم پیش لالی؟
چرا خواهد مرا نادان متابع؟
نیابد روبه از شیران عیالی
چگونه تکیه یارد کرد هرگز
ممیز مرد بر پوسیده نالی؟
نگیرم پیش رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی
الا یا خیمگی! خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همیبندند محمل
نماز شام نزدیکست و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل
ولیکن ماه دارد قصد بالا
فروشد آفتاب از کوه بابل
چنان دو کفهٔ زرین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
براین گردون گردان نیست غافل
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل
زمانه حامل هجرست و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل
نگار من، چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل
تو گویی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل
دو ساعد را حمایل کرد برمن
فرو آویخت از من چون حمایل
مرا گفت: ای ستمکاره به جایم!
به کام حاسدم کردی و عاذل
چه دانم من که بازآیی تو یا نه
بدانگاهی که باز آید قوافل
ترا کامل همیدیدم به هر کار
ولیکن نیستی در عشق کامل
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندرعشق، عاقل
نگار خویش را گفتم: نگارا!
نیم من در فنون عشق جاهل
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل
که عاشق قدر وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل
بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد به عاجل یا به آجل
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل
غریب از ماه والاتر نباشد
که روز و شب همیبرد منازل
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل
نگه کردم به گرد کاروانگاه
به جای خیمه و جای رواحل
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل
نجیب خویش را دیدم به یکسو
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانو بندش از دست
چو مرغی کش گشایند از حبایل
برآوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل
همیراندم نجیب خویش چون باد
همیگفتم که اللهم سهل
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل
همیرفتم شتابان در بیابان
همیکردم به یک منزل، دو منزل
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همیبفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
سواد شب به وقت صبح بر من
همیگشت از بیاض برف مشکل
همیبگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل
بکردار سریشمهای ماهی
همیبرخاست از شخسارها گل
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه موصل
بنات النعش کرد آهنگ بالا
بکردار کمر شمشیر هرقل
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل
به گوش من رسید آواز خلخال
چو آواز جلاجل از جلاجل
جرس دستان گوناگون همیزد
بسان عندلیبی از عنادل
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاوسیست بر پشت حواصل
جرس مانندهٔ دو ترگ زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل
ز نوک نیزههای نیزهداران
شده وادی چو اطراف سنابل
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر محامل
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل
بچر! کت عنبرین بادا چراگاه
بچم! کت آهنین بادا مفاصل
بیابان در نورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل
به عالی درگه دستور، کو راست
معالی از اعالی وز اسافل
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان، چه در صدر محافل
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسایل
حدیث او معانی در معانی
رسوم او فضایل در فضایل
همینازد به عدل شاه مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سائل چو عایل
شود از پیش او سائل چو بدره
رود از پیش او بدره چو سائل
بلرزند از نهیب او نهنگان
بلرزد کوه سنگین از زلازل
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل
تویی ظل خدا و نور خالص
به گیتی کس شنیدهست این شمایل
یکی ظلی که هم ظلست و هم نور
یکی نوری که هم نورست و هم ظل
گهر داری، هنر داری به هرکار
بزرگی را چنین باشد دلایل
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل
یکی شعر تو شاعرتر ز حسان
یکی لفظ تو کاملتر ز کامل
خداوندا من اینجا آمدستم
به امید تو و امید مفضل
افاضل نزد تو یازند هموار
که زی فاضل بود قصد افاضل
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل
و گر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل
الا تا بانگ دراجست و قمری
الا تا نام سیمرغست و طغرل
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل
دهاد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همیبندند محمل
نماز شام نزدیکست و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل
ولیکن ماه دارد قصد بالا
فروشد آفتاب از کوه بابل
چنان دو کفهٔ زرین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
براین گردون گردان نیست غافل
نگارین منا برگرد و مگری
که کار عاشقان را نیست حاصل
زمانه حامل هجرست و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل
نگار من، چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل
تو گویی پلپل سوده به کف داشت
پراکند از کف اندر دیده پلپل
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل
دو ساعد را حمایل کرد برمن
فرو آویخت از من چون حمایل
مرا گفت: ای ستمکاره به جایم!
به کام حاسدم کردی و عاذل
چه دانم من که بازآیی تو یا نه
بدانگاهی که باز آید قوافل
ترا کامل همیدیدم به هر کار
ولیکن نیستی در عشق کامل
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندرعشق، عاقل
نگار خویش را گفتم: نگارا!
نیم من در فنون عشق جاهل
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل
که عاشق قدر وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل
بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد به عاجل یا به آجل
ولیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل
غریب از ماه والاتر نباشد
که روز و شب همیبرد منازل
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل
نگه کردم به گرد کاروانگاه
به جای خیمه و جای رواحل
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل
نجیب خویش را دیدم به یکسو
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانو بندش از دست
چو مرغی کش گشایند از حبایل
برآوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل
همیراندم نجیب خویش چون باد
همیگفتم که اللهم سهل
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل
همیرفتم شتابان در بیابان
همیکردم به یک منزل، دو منزل
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همیبفسرد در تن
که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها بر سر زرین مراجل
سواد شب به وقت صبح بر من
همیگشت از بیاض برف مشکل
همیبگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل
بکردار سریشمهای ماهی
همیبرخاست از شخسارها گل
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه موصل
بنات النعش کرد آهنگ بالا
بکردار کمر شمشیر هرقل
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل
به گوش من رسید آواز خلخال
چو آواز جلاجل از جلاجل
جرس دستان گوناگون همیزد
بسان عندلیبی از عنادل
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاوسیست بر پشت حواصل
جرس مانندهٔ دو ترگ زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل
ز نوک نیزههای نیزهداران
شده وادی چو اطراف سنابل
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر محامل
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل
بچر! کت عنبرین بادا چراگاه
بچم! کت آهنین بادا مفاصل
بیابان در نورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل
به عالی درگه دستور، کو راست
معالی از اعالی وز اسافل
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان، چه در صدر محافل
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسایل
حدیث او معانی در معانی
رسوم او فضایل در فضایل
همینازد به عدل شاه مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سائل چو عایل
شود از پیش او سائل چو بدره
رود از پیش او بدره چو سائل
بلرزند از نهیب او نهنگان
بلرزد کوه سنگین از زلازل
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل
تویی ظل خدا و نور خالص
به گیتی کس شنیدهست این شمایل
یکی ظلی که هم ظلست و هم نور
یکی نوری که هم نورست و هم ظل
گهر داری، هنر داری به هرکار
بزرگی را چنین باشد دلایل
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل
یکی شعر تو شاعرتر ز حسان
یکی لفظ تو کاملتر ز کامل
خداوندا من اینجا آمدستم
به امید تو و امید مفضل
افاضل نزد تو یازند هموار
که زی فاضل بود قصد افاضل
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل
و گر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل
الا تا بانگ دراجست و قمری
الا تا نام سیمرغست و طغرل
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل
دهاد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل
منوچهری دامغانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای
خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی
درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای
خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی
درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است
چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سلیمان است
از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است
بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است
شکست روزم در شب چه روز امید است
گذشت آب من از سرچه جای دامان است
ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند
مرا ز درد چه پروای وصل هجران است
چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف
تو راست معجزه و نام تو سلیمان است
از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است
بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت
به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است
شکست روزم در شب چه روز امید است
گذشت آب من از سرچه جای دامان است
ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند
مرا ز درد چه پروای وصل هجران است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
هر که به سودای چون تو یار بپرداخت
همتش از بند روزگار بپرداخت
در غم تو سخت مشکل است صبوری
خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت
عشق تو در مرغزار عقل زد آتش
از تر و از خشک مرغزار بپرداخت
لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس
کیسه بجای یکی هزار بپرداخت
هجر تو افتاد در خزانهٔ عمرم
اولش از نقد اختیار بپرداخت
خاطر خاقانی از برای وصالت
گوشهٔ دل را به انتظار پرداخت
همتش از بند روزگار بپرداخت
در غم تو سخت مشکل است صبوری
خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت
عشق تو در مرغزار عقل زد آتش
از تر و از خشک مرغزار بپرداخت
لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس
کیسه بجای یکی هزار بپرداخت
هجر تو افتاد در خزانهٔ عمرم
اولش از نقد اختیار بپرداخت
خاطر خاقانی از برای وصالت
گوشهٔ دل را به انتظار پرداخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
عشق تو به هر دلی فرو ناید
و اندوه تو هر تنی نفرساید
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید
از هجر تو ایمنم چو میدانم
کو دست به خون من نیالاید
با خوی تو صورتم نمیبندد
کز عشق تو جز دریغ برناید
با دستان غم تو میسازم
گر ناز تو زخمه در نیفزاید
آن میکنی از جفا که لاتسل
تا کیست که گوید این نمیشاید
ز اندیشهٔ تو قرار من رفته است
گر لطف کنی قرار باز آید
چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحتها که روح را باید
چون زخم رسد به طشت بخروشد
انشگت بر او نهی بیاساید
و اندوه تو هر تنی نفرساید
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید
از هجر تو ایمنم چو میدانم
کو دست به خون من نیالاید
با خوی تو صورتم نمیبندد
کز عشق تو جز دریغ برناید
با دستان غم تو میسازم
گر ناز تو زخمه در نیفزاید
آن میکنی از جفا که لاتسل
تا کیست که گوید این نمیشاید
ز اندیشهٔ تو قرار من رفته است
گر لطف کنی قرار باز آید
چون طشت میان تهی است خاقانی
زان راحتها که روح را باید
چون زخم رسد به طشت بخروشد
انشگت بر او نهی بیاساید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود
کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون
سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید
اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود
کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن
گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود
چشم سیاه تو دید دل ز برم برپرید
فتنهٔ خاقانی است این دل کور کبود
کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون
سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید
اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود
کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن
گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود
چشم سیاه تو دید دل ز برم برپرید
فتنهٔ خاقانی است این دل کور کبود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم آخر به وصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد
زار از آن گریم تا گوهر اشک
به نثار لب و خالش برسد
نه به نو شیفته گردم چو به من
مه به مه پیک خیالش برسد
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد
صبر شد روزهٔ هجران بگرفت
تا مگر عید وصالش برسد
گرچه فتراک وصال است بلند
دستم آخر به دوالش برسد
پر و بالی بزند مرغ امید
گر ز دولت پر و بالش برسد
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد
یادخاقانی اگر کم نکند
بر فلک سحر حلالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد
زار از آن گریم تا گوهر اشک
به نثار لب و خالش برسد
نه به نو شیفته گردم چو به من
مه به مه پیک خیالش برسد
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد
صبر شد روزهٔ هجران بگرفت
تا مگر عید وصالش برسد
گرچه فتراک وصال است بلند
دستم آخر به دوالش برسد
پر و بالی بزند مرغ امید
گر ز دولت پر و بالش برسد
روز امید به پیشین برسید
ترسم آوخ که زوالش برسد
یادخاقانی اگر کم نکند
بر فلک سحر حلالش برسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
مرا غم تو به خمار خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گلآلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گلآلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عنابوار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون میبار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عنابوار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون میبار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بیتکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بیتکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام
مهرهٔ افعی است آن لب زهر افعی باک نیست
ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام
گفت هجرت تلخ وانگه خوشدلی آن من است
من به داغ این حدیث از خوی بیباک توام
بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید
چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام
خاک شهرت میبری کاب و هوا نگزایدت
با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام
قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا
نه کلید گنج خانهٔ خاطر پاک توام
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام
مهرهٔ افعی است آن لب زهر افعی باک نیست
ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام
گفت هجرت تلخ وانگه خوشدلی آن من است
من به داغ این حدیث از خوی بیباک توام
بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید
چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام
خاک شهرت میبری کاب و هوا نگزایدت
با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام
قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا
نه کلید گنج خانهٔ خاطر پاک توام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم
بر سر عقل آستینی میزنم
از در صبر آستانی میکنم
هر که از غیر تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم
تا دلم کردی نشان تیر هجر
صد خدنگ از هر نشانی میکنم
تا سنان انداز شد مژگان تو
هر دم از سینه سنانی میکنم
مار ضحاک است زلفت کز غمش
قصر شادی هر زمانی میکنم
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی میکنم
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر مهربانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم
بر سر عقل آستینی میزنم
از در صبر آستانی میکنم
هر که از غیر تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم
تا دلم کردی نشان تیر هجر
صد خدنگ از هر نشانی میکنم
تا سنان انداز شد مژگان تو
هر دم از سینه سنانی میکنم
مار ضحاک است زلفت کز غمش
قصر شادی هر زمانی میکنم
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی میکنم
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر مهربانی میکنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابههای گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یکسر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بیتو ز خود برآرم
هرچند میسگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابههای گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یکسر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بیتو ز خود برآرم
هرچند میسگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی