عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ز دل بگذر کرا پروای جانست
حدیث دل حدیث کودکانست
نشان دل چه می پرسی که از جان
درین ره یاد کردن بیم جان است
مرا وقتی دلی بودی و عمری
که آن دل همچو دلبر بی نشانست
چو با جانان و دلبر در شهودم
دلم جانان و جانم دلستانست
چنان در حیرتم، ز اسرار غیبش
که گوئی آشکارم در نهانست
چنان مستغرقم ز انفاس لطفش
که گوئی آب ترکیبم روانست
نفس در کشف این اسرار شرکست
یقین در کوی این مذهب گمانست
به او گر هیچت ایمانست خود را
زره بر گیر و بنگر کو عیانست
مرا وقتی که در خود نیست گردم
ببین گر دیده ای داری که آنست
عبارت را خبر زین ماجرا نیست
امامی کافرست ار در میانست
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸
در محیطی فکنده ام زورق
که دو عالم از اوست مستغرق
نتوان زورق از محیط شناخت
نه وجود محیط از زورق
آب شد زورق وز سیر آسود
اینت معنی مشکل و مغلق
هستیت را جز این نشانه نبود
که شود غرق نیستی مطلق
کفر و اسلام و سنت و بدعت
اصطلاحیست در میان فرق
نور خورشید بر سپهر یکیست
شد تفاوت میان صبح و شفق
به عنایت ببین که اصل وجود
نشود مختلف بهیچ نسق
حق پرستی و ما و من گوئی؟
راه گم کرده ای، زهی احمق
ما و حق لفظ احمق است بهم
چو ز ما بگذری چه ماند، حق
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آتشین روی تو را زلف نگویم دود است
بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است
یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن
عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم
عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی
که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است
گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان
بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است
نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد
هر که در حلقه عشاق نشد مردود است
صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند
شور آشفته ازین ماده دردآلود است
هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد
پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است
جزدر میکده عشق که دایم باز است
هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است
چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست
که در میکده همت و بحرجود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت
کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
شمع ما شاهد عامست ولی پروانه
جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع
چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود
زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
در وحدت زن و بگذر تو زکثرت که مسیح
زتجرد علمی بر سر افلاک افراخت
بسته بودم در چشم و در دل از خوبان
بیخبر خیل نظر در دل و جان اسب بتاخت
عشق برقی شد و در خرمن امکان افتاد
دوست بر جای خودو خانه ز دشمن پرداخت
شکوه زآدم نکنم تا نشوم عاق پدر
گرچه از جنت فردوس بخاکم انداخت
آدم آئینه عشق است و نگنجید بخلد
از پی تصفیه در میکده بیرق انداخت
صدف یبود و در او گوهر شهوار نهان
دست غواص از آن بحر برونش انداخت
گوهر نور علی بود نهان در صدفش
دید در آینه چون عکس علی اصل شناخت
بود آشفته مرا خاطر مجمع امشب
قصه زلف بتی رفت و پریشانم ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
پیش سرمستان عشقت گلشن و گلخن یکیست
دار منصور و درخت وادی ایمن یکیست
حسن او در دل زجام دیده صد عکس افکند
در درون خانه صد خورشید و در روزن یکیست
خوبرویان همچو پروین اند و او ماه تمام
خوشه چین بسیار می بینم ولی خرمن یکیست
در گلستان جهان جز وی نمی بینم گلی
گر سراسر گل شود عالم بچشم من یکیست
دیده یعقوب روشن گشت و دشمن کور شد
در محل فرق است ورنه بوی پیراهن یکیست
جنگ و بحث خانقه بهم دشمن کند
ای خوشا میخانه کانجا دوست با دشمن یکیست
گر نظر بر غیر دارم غیر او مقصود نیست
دیده در صورت دو شد اهلی ولی دیدن یکیست
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۲
رهن یکی رهین یکی یار یکی سخن یکی
کفر یکی و دین یکی یار یکی سخن یکی
حزن یکی حزین یکی جبهه یکی جبین یکی
تخم یکی زمین یکی یار یکی سخن یکی
تخت سبکتکین یکی تختهٔ آهنین یکی
قرن یکی قرین یکی یار یکی سخن یکی
خاطر پرهوس یکی بلبل در قفس یکی
باز یکی مگس یکی یار یکی سخن یکی
رفته به صد هوس یکی آمده دسترس یکی
مقصد و ملتمس یکی یار یکی سخن یکی
گلشن و خار و خس یکی ناکس و دون و کس یکی
نای یکی نفس یکی یار یکی سخن یکی
احمد و مرتضی یکی پیرو و پیشوا یکی
مبدأ و منتها یکی یار یکی سخن یکی
صلح یکی صفا یکی جنگ یکی جفا یکی
خانه یکی خدا یکی یار یکی سخن یکی
کشتهٔ آشنا یکی قاتل بی وفا یکی
جنس یکی بها یکی یار یکی سخن یکی
حرف یکی زبان یکی خاطر نکته دان یکی
مهر لب و دهان یکی یار یکی سخن یکی
چاه ستمگران یکی گرگ شکم دران یکی
یوسف کاروان یکی یار یکی سخن یکی
جمله جهانیان یکی هست سعید از آن یکی
این همه مست از آن یکی یار یکی سخن یکی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
عاشق روی ترا خرقه و زنار یکیست
ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد
که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی بیقین خانه و بازار یکیست
یا رب، آن چه حالیست؟ که منصور مدام
بر سر دار همی گفت که: دردار یکیست
قاسم از کثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله » که انوار یکیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فرو ریختی باز در جام جود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
فرودی باشد و ننگ و جودی
که نبود پیش جودت در سجودی
مراگویی :چه میگویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
که باشدشان بهم گفت و شنودی
کسی کو منکر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، کور و کبودی
ز بود خود بفریادیم، زنهار!
چه خوش بودی که بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزکی چند
روان می سازم از دیده دو رودی
قاسم انوار : دیوان اشعار
ترجیع بند
بیا، ای عشق عالم سوز بی غم
قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!
دلم از ننگ هشیاری ذلیلست
بیک جام شرابش کن مکرم
ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود
نه اسم و رسم و نعت،از بیش و از کم
ز ذات ساذج و غیب هویت
ظهوری کردی اندر اسم اعظم
از آنجا امر نسبی گشت پیدا
ولی مقصود کلی بود مبهم
دوم نوبت برای عین مقصود
تجلی کردی اندر عین عالم
مفصل گشت مجمل زین تجلی
حقایق جمله ظاهر گشت در دم
وز آنجا بر مراتب سیر کردی
بهر صورت که شد عزمت مصمم
بر انسان ختم شد هستی، که انسان
مکرم شد،که مبداء بود و خاتم
«تجلی وجهه فی کل ذرات »
«لعمرک لا تغافل عنه و افهم »
«اذا ما لاح برق الوجد شاهد»
«جمال العشق فی الا کوان، فالزم »
«فلا موجود غیرالله بالله »
«هوالفرد الاحد والله اعلم »
به جز یک نور در کون و مکان نیست
ظهور کاملش در ذات آدم
زمانی طالع از موسی عمران
زمانی لامع از عیسی مریم
زمانی با هر از احرار مکرم
زمانی ظاهر از مختار اکرم
دل نامحرمان هرگز نداند
که پیش دیده عشاق محرم
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
ز سوز درد بی درمان عاشق
یگردون می رسد افغان عاشق
بآهی،بی تو،دوزخ را بسوزد
بیک دم آتش حرمان عاشق
ز آب چشم و خون دل بروید
هزاران لاله در بستان عاشق
بدعوی شهودت جز فنا نیست
درین ره حجت و برهان عاشق
ملامت در غم عشق تو باشد
ز رحمت آیتی در شان عاشق
سرشک از غصه مرجان گشت،تاشد
نثار مقدمت مرجان عاشق
ز کفر زلف تو حبل المتین یافت
برای اعتصام ایمان عاشق
تویی معشوق و عاشق،جز تو کس نیست
نباشد شبهه در وجدان عاشق
کنی در عاشقی اظهار معشوق
بمعشوقی کنی کتمان عاشق
ترا در هر لباسی باز داند
دل آشفته حیران عاشق
«اناالحق » گوی،تو منصور،بردار
که عصمت آن من،جرم آن عاشق
چه گوهرهای بی قیمت، که جودت
دمادم ریخت در دامان عاشق!
چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟
زهی کان کرم، سلطان عاشق!
باقبالت فلک را بوسه گاهست
طناب عز شادروان عاشق
تو جان عاشقی،احسن،زهی جان!
هزاران آفرین بر جان عاشق
اگرچه عاقلان باور ندارند
یقینست این که :در عرفان عاشق
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا کشتست و ماتم دارد آن دوست
که خوبان را ازین سان عادت و خوست
گرم گوید: بدی، گویم :زهی خوش!
ورم گوید: نکو، گویم که: نیکوست
رخش در بوستان حسن و خوبی
گل بی شاهدست، ار چند خود روست
درین ساعت نماز من قبولست
که محراب دلم آن طاق ابروست
تسلسل بی محالی طرفه حالیست!
که در دور رخش زان جعد گیسوست
ز دردش گرچه بردارم درین دار
چرا نالم؟ چو من دانم که داروست
بگو آن کهنه صوفی را، که عمری
میان کهنه دلقی سر بزانوست
که : بگشا دیده، کز خورشید رویش
بهر ساعت ظهوری دیگر از نوست
تو او را گفته ای :این سو و آن سو
بنزد عارفان قولت از آن سوست
اگر روی دلت با روی یارست
بهر رویی که روی آری همان روست
مراکز جام عشقش جان خرابست
چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟
گل خندان باغ عشق یارم
ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست
بجوی وحدت آ، تا خود ببینی
که انهار جنان سایل ازین جوست
مرا این حال روشن شد، بگویم
باخلاص از میان جان، که : ای دوست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
دلم بردست و جان میخواهد آن یار
که : جان بسپار ومنت نیز می دار
چو برد از من دل و جان، گفت : خوش باش!
تهی دست ایمنست از دزد طرار
ترا تا نیم جو باقیست هستی
چو مشرک میکنی بر وحدت انکار
من اندر جلوه حسن و تو با هوش
من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار
ز جام شوق من عشاق سر مست
همه سرباز و تو در بند دستار
اگر بیزار یئی در عشق، می دان
نشان آنکه : عشقست از تو بیزار
ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست
بگو: تا خود چرا گریی بگلزار؟
مگر گل نیز زار بلبل آمد؟
که حب از جانبین آید پدیدار
چو بلبل روی خود را دید در گل
شنید آواز خود زو گل بتکرار
گل از شادی صوت خود برافروخت
شد آن بلبل به حسن خود گرفتار
شهادت داد گل بر حسن بلبل
چو بلبل کرد بر صورت گل اقرار
بهر صورت که بینی غیر گل نیست
که حسنش جلوه گر شد بهر اظهار
چو بر من جلوه کرد این حال، گفتم
که : «ما فی الدار غیرالله دیار»
پریرش گفتم، امروزش بگویم
بدان جان و جهان کای جان اسرار
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا در عشق تو نه دل، نه دینست
بلای عشق را خاصیت اینست
دلم گر رفت در کار تو غم نیست
ز من بیگانه ای، فریاد ازینست
خطا کردم که گفتم : مهربان باش!
بدینت یک سخن با من چه کینست؟
سر و جان باختن در راه معشوق
میان عاشقان کار کمینست
ز هم بگداختم در آتش غم
تو با من هم چنانی،هم چنینست
چو چشمت، قاسمی گر روزکی چند
بکنج گوشه ای خلوت نشینست
بچشمانت، که چون چشم تو مستست
پریشان همچو زلف عنبریست
بصورت شیخ و سر بر آستانست
بمعنی رند و می در آستینست
بدو بسپار امانت بوسه ای چند
امانت وادهد، مرد امینست
امانت چیست؟ الهامات حقی
بمعنی بر دو معنی مستبینست
مگر این بوسه را در خواب بیند
که چشم جان صوفی دوربینست
غلط کردم، که نزدیکست دوری
که دوری دیدن از ضعف یقینست
چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟
برین بودست جانم، هم برینست
که یک نورست در ذرات، کان نور
محیط آسمانست و زمینست
کسی کو غیر می بیند چو ابلیس
مدامش داغ لعنت بر جبینست
اگرچه ظاهری، مطلق نه آنی
وگرچه باطنی، مقصد نه اینست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
بفرما رحمتی، چون میتوانی
که جانم را ز محنت وارهانی
یکی جام مصفا موهبت کن
از آن خم خانهای لامکانی
ز هستی جان بلب آمد، چه باشد
که جانم را بجامی واستانی؟
بیک دم نقش هستی را کنم طی
اگر چون نامه یک بارم بخوانی
کنار وصل را موسی عمران
بارنی خواست در اشواق جانی
جوابش «لن ترانی » شد، که هیهات!
کنار از ما مجو، چون در میانی
دلت از بار هستی گر سبک نیست
میان مجلس رندان گرانی
چرا سرگشته ای در بحر و در کان؟
که هم بحری و در، هم لعل کانی
بخاک آلوده ای، تا در زمینی
بخون آغشته ای، تا در زمانی
گرت معراج احمد آرزو کرد
برون آی از سرای ام هانی
برو، ای عقل، بس ناایمنی تو
بیا، ای عشق،چون دارالامانی
همین یک وصف را میدانم از تو
که هر وصفت که گویم بیش از آنی
جهانی، در حضور و در خفا، جان
دلارام دلی، جان جهانی
ز تو آموختم، هم با تو گویم
که : پیش دیده اهل معانی
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
جهان از جلوه ات با زیب و فر شد
رخت چندان که در انوار افزود
بهر ساعت ظهوری بیشتر شد
عدم را داد جودت نقد هستی
باقبالت گدایی معتبر شد
شعاع نور رویت منبسط گشت
کمالات صفاتت مشتهر شد
بهر بابی، که دید این دل، ترا دید
از آن در جست و جویت دربدر شد
همه زیر و زبر، کلی ترا یافت
بکلی لاجرم زیر و زبر شد
بدامان قبولت لعل اشکم
فراوان ریخت، تاکارم چو زر شد
دلم هر لحظه حالی داشت با دوست
که آنجا عقل دانا بی خبر شد
کجا افتادم اندر قال ناگاه
که حالم رفت و کارم مختصر شد
بلی این قال حال کلمینی است
که جانم را بحکمت مستقر شد
روان اتحادی و حلولی
درین اسرار وحدت کور و کر شد
حلولی چون رخ از خیرالبشر یافت
معاد کار او زان رو بشر شد
حلولی را بمان، چون بوالحکم گشت
که جانت را محمد راهبر شد
باول گفته ام، آخر بگویم
که : چون غیر تو از خاطر بدر شد
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
جهان را عشق گردانید موجود
بنور خود، تعالی الله، زهی جود!
چو بحر عشق ناگه منبسط گشت
ز موجش صد هزار انهار بگشود
هزاران گونه گل در باغ عالم
پدید آمد، چو شد انهار ممدود
هزاران بلبل اندر ناله آمد
بوصف حسن گل بر نهج معهود
ز گل پرسید بلبل : کین چه حالست؟
مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟
تو اندر خنده ای زان حسن یوسف
من اندر نوحه ام زین صوت داود
ترا ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟
مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟
چو ما یک عین و یک ذاتیم در اصل
عددهای مخالف از کجابود؟
به بلبل گفت گل : گر باز بینی
ایاز این جا نباشد غیر محمود
بصورت ملتبس شد حرف معنی
ز یک رو صد هزاران روی بنمود
همان بحرست، اگر صد نام دارد
مسمی کی شود از اسم معدود؟
همان یارست، اگر صد کسوه پوشید
همان نورست، اگر صد لمعه افزود
همان حسنست، اگر صد جلوه دارد
همان عشقست، اگر صد عقل فرسود
حقیقت گر تنزل کرد در اسم
ازو چیزی نشد کم، یا نیفزود
بیا، ای جان، که جانم باده پیماست
بعذر آنکه عمری باد پیمود
بوصفت شاهد آمد بلبل و گل
که تو هم شاهدی، هم عین مشهود
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۸
در حقیقت عاشق و معشوق را دلها یکی است
شیشه را از روی نسبت اصل با خارا یکی است
هست شام هجر ما آیینه صبح وصال
نور و ظلمت پیش چشم مردم دانا یکی است
ناوکش چون بر دلی آید ز صد دل خون چکد
عالمی را در گرفتاری ز بس دلها یکی است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است
ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی است
هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مستند
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی است
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی است
گرچه بسیار بود قصه و افسانه عشق
چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی است
اختلافی ز ره صورت اگر هست چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکی است
هریک از روی صفت یافته اسمی ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکی است
چشم احول ز خطا گرچه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است
تکیه بر مسند هستی مکن ای صاحب جاه!
که در این ره بر ما گلخن و کاشانه یکی است
چون نسیمی، طلب گنج بقا کن که یقین
شاه و درویش در این منزل ویرانه یکی است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
در کوی خرابات مناجات توان کرد
در طور لقا عیش خرابات توان کرد
گر بازی شطرنج خط و خال تو این است
لیلاج جهان را به رخت مات توان کرد
ای زاهد مغرور به طاعت مکن افغان
شیخی به چنین کشف و کرامات توان کرد
گر مرکب تحقیق توانی به کف آری
سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
تا کی سخن از خرقه و سجاده و پرهیز
ارشاد بدین کهنه خرافات توان کرد
کی بر سر بازار خرابات مغان خرج
سیم دغل از توبه و طامات توان کرد
روی تو به خوبی نه بدان مرتبه دیدم
کاندیشه حسنش به خیالات توان کرد
گر دیده تحقیق بود درک تجلی
از چهره هر ذره ذرات توان کرد
دادند نشان رخت آن زمره که گفتند
سجده ز برای صنم و لات توان کرد
چون پیش نسیمی صفت و ذات یکی شد
کی فرق میان صفت و ذات توان کرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
علت غایی ز امر کن فکان ما بوده ایم
جمله اشیا را حقیقت، جسم و جان ما بوده ایم
نقطه اول که قوه خواند ابن مریمش
صوت و نطق و حرف و قوة همچنان ما بوده ایم
ذات بی چونی که هست از عالم ذات و صفات
چون نظر کردیم در تحقیق آن ما بوده ایم
ظاهر و باطن که هست از عالم کون و مکان
هردو اسمند و، مسما در میان ما بوده ایم
ذات اشیا را حیات جاودان از نطق ماست
زان که ما نطقیم و حی و جاودان ما بوده ایم
گنج معنی آن که مخفی در حجاب غیب بود
شد یقین از فضل حق کان بی گمان ما بوده ایم
دی دیار هر دو عالم غیر ما دیار نیست
زان که هستی از زمین تا آسمان ما بوده ایم
عقل کل با نه سپهر و چار ارکان و سه روح
وان که زین هر چار می زاید همان ما بوده ایم
عشق می بازیم با حسن رخ خود جاودان
زان که عاشق ما و معشوق نهان ما بوده ایم
مصحف رخسار ما را کس نخواند غیر ما
کاین صحف را در دو عالم سبعه خوان ما بوده ایم
چون مکان ماییم بی ما نیست ای طالب مکان
چون مکان بی ما نباشد در مکان ما بوده ایم
پیش از آن کز قوت آید عالم صورت به فعل
صورت و معنی ذات مستعان ما بوده ایم
ای نسیمی چون شدی سی و دو نطق لایزال
می توان گفتن که ذات غیب دان ما بوده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن
وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود
عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود
با دو عالم در حدیثی از زبان خویشتن
مدتی گنج ظهورت بود در کنج نهان
عاقبت گشتی دلیلی در بیان خویشتن
بار چندی در تفرجگاه ذات پاک خود
حور حسن خویش بودی در جنان خویشتن
تاترا نشناسد اغیاری و هر نامحرمی
در لباس آب و گل کردی روان خویشتن
مدتی شد کو نسیمی از تو می جوید نشان
می ندانست آن که یابد از نشان خویشتن