عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ما به دور باده در کوی مغان آسودهایم
از جفا و جور و دور آسمان آسودهایم
در حضور ما نمیگنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسودهایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسودهایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسودهایم
هر که را میبینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسودهایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسودهایم
صدر جوی بارگاه قرب میگردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسودهایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسودهایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوهها
ما به انفاس نسیم بوستان آسودهایم
از جفا و جور و دور آسمان آسودهایم
در حضور ما نمیگنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسودهایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسودهایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسودهایم
هر که را میبینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسودهایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسودهایم
صدر جوی بارگاه قرب میگردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسودهایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسودهایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوهها
ما به انفاس نسیم بوستان آسودهایم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران
دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل
که بیمارست و میسوزد همه شب بحر بیماران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت
بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک
نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران
بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت
گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران
دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل
که بیمارست و میسوزد همه شب بحر بیماران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت
بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک
نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران
بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت
گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز میخرامد
میروید از زمین تن، میبارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان میبرد به دامن
در حیرتم کز آنجا، چون میبرد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب
گر میشود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشههای چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز میخرامد
میروید از زمین تن، میبارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان میبرد به دامن
در حیرتم کز آنجا، چون میبرد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب
گر میشود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشههای چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران
عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن
حسن دریایی است بیپایان و آبش گوهر است
عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند
آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
چون نماید روی زیبا فتنهها بینی درین
درگشاید چشم جادو پردهها یابی در آن
گر به سویش راه بردی هر کسی یک سو شدی
اختلاف قبله اسلامیان و کافران
در درون پرده وصل تو کس را نیست بار
بر سر کوی تو میگردند سرگردان سران
چاکران و بندگان بسیار داری، نیک و بد
گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران
عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن
حسن دریایی است بیپایان و آبش گوهر است
عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند
آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
چون نماید روی زیبا فتنهها بینی درین
درگشاید چشم جادو پردهها یابی در آن
گر به سویش راه بردی هر کسی یک سو شدی
اختلاف قبله اسلامیان و کافران
در درون پرده وصل تو کس را نیست بار
بر سر کوی تو میگردند سرگردان سران
چاکران و بندگان بسیار داری، نیک و بد
گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن
نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن
طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟
غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان
که جای سرزنش باشد، چنان جایی به پا رفتن
مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما
نه ساز رفتن است آنجا، مرانی برگ نارفتن
ز غیرت خلوت دل را، ز غیرت کردهام خالی
که غیرت را نمیزیبد، درین خلوت سرا رفتن
به بوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد
من بیمار خواهم در پی باد صبا رفتن
خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی
چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن
ازین در هیچ نگشاید، تو را سلمان همی باید
سر راهی طلب کردن، پی کاری فرا رفتن
نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن
طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟
غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان
که جای سرزنش باشد، چنان جایی به پا رفتن
مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما
نه ساز رفتن است آنجا، مرانی برگ نارفتن
ز غیرت خلوت دل را، ز غیرت کردهام خالی
که غیرت را نمیزیبد، درین خلوت سرا رفتن
به بوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد
من بیمار خواهم در پی باد صبا رفتن
خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی
چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن
ازین در هیچ نگشاید، تو را سلمان همی باید
سر راهی طلب کردن، پی کاری فرا رفتن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
خیال خود همه باید، ز سر به در کردن
دگر به عالم سودای او گذر کردن
زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش
وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن
به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد
سودا دیده نباید، در آن نظر کردن
چو شمع در نظر او شبی هوس دارم
به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن
مطولست به غایت حکایت عشقش
نمیتوان به عبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موی در میان ای دل
چه لازمست سخن را درازتر کردن
دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک
چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟
درین هوس که تویی باید اول ای سلمان
هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن
به باد، جان به تمنای دوست بر دادن
ز خاک سر به تماشای یار بر کردن
دگر به عالم سودای او گذر کردن
زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش
وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن
به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد
سودا دیده نباید، در آن نظر کردن
چو شمع در نظر او شبی هوس دارم
به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن
مطولست به غایت حکایت عشقش
نمیتوان به عبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موی در میان ای دل
چه لازمست سخن را درازتر کردن
دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک
چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟
درین هوس که تویی باید اول ای سلمان
هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن
به باد، جان به تمنای دوست بر دادن
ز خاک سر به تماشای یار بر کردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یار ما رندست و با او یار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای
سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای
سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار میباید شدن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن
بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن
بیجهد بر نیاید، جان عزیز باید
جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن
گم کردهایم خود را، راهی نمای مطرب
باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن
حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان
مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن
نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی
قول وی از بن گوش، میبایدم شنیدن
از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟
میبایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن
باد صبا ز لفش خوش میجهد ندانم
کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن
بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را
چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن
سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خو اهند
این نامها ستردن، وین نامهها دریدن
بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن
بیجهد بر نیاید، جان عزیز باید
جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن
گم کردهایم خود را، راهی نمای مطرب
باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن
حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان
مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن
نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی
قول وی از بن گوش، میبایدم شنیدن
از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟
میبایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن
باد صبا ز لفش خوش میجهد ندانم
کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن
بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را
چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن
سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خو اهند
این نامها ستردن، وین نامهها دریدن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن
کام دوجهان از لب جانانه طلب کن
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی
باشد که توان یافت به میخانه طلب کن
در کوی خرابات گرم کشته بیابی
رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن
مقصود درین ره به تصور نتوان یافت
برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا
گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن
عشاق طریق ورع و زهد ندانند
زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
ترک غم و شادی جهان غایت عقل است
سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن
ای دل تو اگر سوخته منصب قربی
پروانه این شغل ز پروانه طلب کن
سر سخن عشق تو در سینه سلمان
گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن
کام دوجهان از لب جانانه طلب کن
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی
باشد که توان یافت به میخانه طلب کن
در کوی خرابات گرم کشته بیابی
رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن
مقصود درین ره به تصور نتوان یافت
برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا
گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن
عشاق طریق ورع و زهد ندانند
زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
ترک غم و شادی جهان غایت عقل است
سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن
ای دل تو اگر سوخته منصب قربی
پروانه این شغل ز پروانه طلب کن
سر سخن عشق تو در سینه سلمان
گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
جان قتیل توست، بردارش مکن
چون عزیزش کردهای، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال
فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست
در ستم با خویشتن یارش مکن
صوفیا صافی کن از غش قلب را
یادگر سودای بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کنی؟
کشته شد بیچاره، بردارش مکن
لاشه سلمان ضعیف افتاده است
بیش ازین بر دوش غمبارش مکن
چون عزیزش کردهای، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال
فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست
در ستم با خویشتن یارش مکن
صوفیا صافی کن از غش قلب را
یادگر سودای بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کنی؟
کشته شد بیچاره، بردارش مکن
لاشه سلمان ضعیف افتاده است
بیش ازین بر دوش غمبارش مکن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این
اشکم روان شدست، ز عین عناست این
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی
غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
عمریست تا نشستهام ای دوست بر درت!
نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
میگفت: کام جان تو از لب روا کنم
این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
بگذشت دوش بر من و انگشت مینهاد
بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟
تهدید مینمود ولی گفت: چشم من
دل میبرد ز مردم والحق جفاست این
او میکند جفا و من انگشت مینهم
بر حرف عین خویش که عین خطاست این
عهدی است تا نمیشنوم بویت از صبا
از توست یا ز سستی باد صباست این
میزد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست این
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!
گفتا: چه میکنم که محل بلاست این؟
پرسیدهای که ناله سلمانت از چه خواست؟
آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟
اشکم روان شدست، ز عین عناست این
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی
غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
عمریست تا نشستهام ای دوست بر درت!
نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
میگفت: کام جان تو از لب روا کنم
این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
بگذشت دوش بر من و انگشت مینهاد
بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟
تهدید مینمود ولی گفت: چشم من
دل میبرد ز مردم والحق جفاست این
او میکند جفا و من انگشت مینهم
بر حرف عین خویش که عین خطاست این
عهدی است تا نمیشنوم بویت از صبا
از توست یا ز سستی باد صباست این
میزد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست این
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!
گفتا: چه میکنم که محل بلاست این؟
پرسیدهای که ناله سلمانت از چه خواست؟
آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
خوش آمدی، ز کجا میروی؟ بیا بنشین
بیا که میکنمت بر دو دیده جا بنشین
همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل
چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم
مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین
اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز
ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین
سواد دیده من لایق نشست تو نیست
اگر تو مردمیی میکنی، هلا بنشین
فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ
به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین
میان چشم و دلم خون فتادهاست دمی
میانشان سبب دفع ماجرا بنشین
ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است
دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین
صبا رسول دلم بود و سست میجنبید
شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!
چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان
برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین
بیا که میکنمت بر دو دیده جا بنشین
همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل
چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم
مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین
اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز
ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین
سواد دیده من لایق نشست تو نیست
اگر تو مردمیی میکنی، هلا بنشین
فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ
به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین
میان چشم و دلم خون فتادهاست دمی
میانشان سبب دفع ماجرا بنشین
ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است
دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین
صبا رسول دلم بود و سست میجنبید
شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!
چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان
برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
با آنکه آبم بردهای، یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست میگویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت میکند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانهام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست میگویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت میکند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانهام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
میکند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان میکند و جان همه عالم اوست
میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او
میکند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان میکند و جان همه عالم اوست
میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او