عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
باد بهار می وزد از طرف نهارجان
ای که فدای آن چنان باد چنین هزار جان
ساقی عیسوی نفس چند ز انتظار بس
تا به خلاف شرع و دین نوش کنیم بیار جان
جان من است جام می خضر من و مدام من
در طلب تو برمیان بسته ام استوار جان
لایق اگرچه نیستم عاشق صادقم بلی
ور نکنم نه صادقم در طلبت هزار جان
ای دل اگر چشیده ای جرعه ی شوق بایدت
کرد چو کوهکن فدا بهر وفای یار جان
می خور و غم مخور جوی ، نیست جز این برون شوی
از پی نازنین گلی رنج مبر مخار جان
منتظران نسیه را نیست ز نقد حاصلی
صرف مکن نزاریا در سر انتظار جان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
متنعمّان چه دانند مشقت فقیران
که چگونه روز باشد شب حبس بر اسیران
به زکات حسن رویت نظری بدین گدا کن
همه خواجگان نباشند و توانگران و میران
به وثاق ما کرم کن نفسی درآ و بنشین
که مقام گنج شرط است به کنج های ویران
نه فراغتی مهیا و نه راحتی میسر
تو چنین ز من گریزان به مه دی وحزیران
همه عالم ار بگردند و طلب کنند یاری
چو تو پاک باز ناید ز میان بی نظیران
مدد حیات باقی به وصال توست جانا
چو ثبات لطف شاهان به رعایت وزیران
بر آب زندگانی چو بسوختند ما را
چه امید حوض کوثر چه .............
می و چنگ برگرفتیم به طبع و زاهدان را
به بهشت باز دادیم چو خانقه به پیران
نبود حدیث مستان ز گزند حشو خالی
نخورند چون نزاری غم ریش حرف گیران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
از من ای باد سلامی به فلانی برسان
بوسه ای بر لبِ تنگ دهانی برسان
از دو دستِ منِ سرگشته اگر دست دهد
کمری ساز و به باریک میانی برسان
در برش گیر و بسی خدمت اخلاص از من
به زبانی خوش و پاکیزه بیانی برسان
تا مگر کم رود آبِ سرم از خاکِ درش
وقتِ بازآمدن ای باد نشانی برسان
زید چون برد ز لیلی سویِ مجنون مکتوب
به منِ والدهِ معتوه چنانی برسان
تو پیام آور و تا من به نزاری گویم
جان من مژده پیغام‌رسانی برسان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
چه می‌خواهی پیاپی عهد بستن
چو عادت کرده‌ای پیمان شکستن
به جان می‌بایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بوده‌ست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دل‌آرامی نشستن
ز گل گر خنده می‌خواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
یک تار موی از آن سر زلفین پر فتن
ارزد هزار جان گرامی به نزد من
سهل است گر سرم برود در پی وفا
نازک دل التفات نماید به جان و تن
ما را نه برگ غنچه و نه صبر عندلیب
کردیم از انتظار چو گل پاره پیرهن
محبوب در حجاب و رقیب ایستاده پیش
گل در کنار نغز بود خار در چمن
لعل مذاب در کف و در عدن به بحر
نقد بهشت عدن به از نسیه ی عدن
استاده ایم بندگی نقد وقت را
آزادگان به نسیه نباشند مرتهن
ای محتسب به هرزه در و بام ما مکاو
وی مفتعل به خیره بن و بیخ خود مکن
ما آشکار توبه شکستیم و تو نهان
با ماه کلاه گوشه ی دولت فرو فکن
ما را به احتساب تو آخر چه حاجت است
کم نیست افتعال رقیب از صد اهرمن
آنک سیه دلی به دو رویی هزار سر
و آنک سبک سری به گرانی هزار من
زاری نزاریا که خلاصت به فضل حق
ممکن بود دگر ز رقیبان به هیچ فن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
تنم جایی و دل جایی ندارم زهره ی گفتن
دلم آن جا و تن زاین جا ندارد قوت رفتن
کسی کآشفته ی اویم ندانم با که بر گویم
یکی محرم همی جویم که داند راز بنهفتن
چو ماه از پرده شد پیدا تحمل کی کند شیدا
که را باشد درین سودا مجال خوردن و خفتن
که را آن زهره و یارا که گوید رحم کن یارا
وگر او رد کند ما را که خواهد در پذیرفتن
شود از طعنه ی مردم امیدم گم مرادم گم
اگر ممکن شود انجم ازین طارم فرو رفتن
اگر در بحر نفتادی صدف را سینه نگشادی
چنینش دست کی دادی نزاری را گهر سفتن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
ای آرزوی جانم در پای تو افتادن
جان بر تو فدا کردن سر پیش تو بنهادن
بر بوی وصال تو جاوید شوم زنده
گر دست دهد روزی در پای تو جان دادن
گفتم مگرم روزی بنوازی و دریابی
خود بخت نمی خواهد با کار من افتادن
هیچ از دل آشفته خوشنود نی ام هرگز
تا کی به گران جانی پیش تو بر استادن
ناید ز تو دلداری هم پیش من اولا تر
گر سعی کنی شاید در باز فرستادن
بر گریه ی من خندی از غایت دل سوزی
رسم است نزاری را خون از مژه بگشادن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین
جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو
غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن
روی در روی جمال تو کنم بی من و ما
حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن
من دگر در خودی خود نتوانم پیوست
خارج عقل بود دشمن جان پروردن
ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم
تا نباید دلی از بهر دلی ازردن
با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست
فطرت است این نتوانم متبدل کردن
نتوانم رقم دوستی از لوح ازل
به خیالات ز آیینه ی جان بستردن
وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری
دولت آن است که در پای تو باید مردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
ناگزیریست مرا شیفته رایی کردن
صبر ممکن نبود تا تو نیایی کردن
به حیاتت که از آن دم که وداعت کردم
کار من نیست به جز نوحه سرایی کردن
خواستم باز نمودن به تو خود را الا
شرط مردی نبود خویش نمایی کردن
یاد تو هر نفس از دل ببرد زنگ غمم
از که آموختی آیینه زدایی کردن
زلف چوگان صفتت گوی دل از من بربود
بس نبودش مگر از حلقه ربایی کردن
کاش بی روی تو شب روز نبودی که نظر
بی تو غبن است به خورشید سمایی کردن
کیست خورشید که در حسن تو داخل باشد
زان که خارج بود از جغد همایی کردن
لقمه ای گر به نزاری دهی از خوان وصال
سر فرو نایدش از چرخ گدایی کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ای آرزویِ چشمم روی تو باز دیدن
محمود را چه خوش‌تر رویِ ایاز دیدن
تلخ است زندگانی بی‌یادِ عیشِ شیرین
جان کندن است خود را بی‌دل‌نواز دیدن
بختِ ستیزه کارم تن می‌دهد به خواری
خود را نمی‌تواند در عزّ ‌و ناز دیدن
دشمن به طعنه گوید کز دوست می‌شکیبد
در وی به صدق باید نه بر مجاز دیدن
کوته نظر ندارد بر باطنم وقوفی
هر دیده را نباشد قدرِ به راز دیدن
آن را که از رقیبش خالی دمی ندیدم
روزی شود میّسر بی‌احتراز دیدن
آیا بود که چشمم بر منظرِ دل افتد
ای دولت آخر این در تا کی فراز دیدن
نه دل بنه نزاری بر جان که در چنین غم
تو زنده کی بمانی تا وقتِ باز دیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
گر باز میسّر شودم رویِ تو دیدن
جان پیش کشم تا به کی از جور کشیدن
طاقت برسیده‌ست ز طوفانِ فراقم
فریاد ز من وز تو به فریاد رسیدن
بر من چه ملامت اگرم طاقتِ آن نیست
کز کوی تو باید به سفر راه بریدن
گویند که چون یارِ تو بسیار توان یافت
آری همه جا هست بباید طلبیدن
سهل است بریدن سرِ عشّاق به شمشیر
لیکن نتوانند ز احباب بریدن
رویی دگرم نیست به جز راه سپردن
کاری دگرم نیست به جز دست گزیدن
خون خوردن و جان کندن و دل‌سوخته بودن
سهل است بر امیدِ ملاقات تو دیدن
بی‌روی‌ تو آرام نمی‌بودم و اکنون
خرسندم از آوازه‌ی نامِ تو شنیدن
خوش باش نزاری که ز عشّاق خوش آید
نالیدن و بر دل زدن و جامه دریدن
چون بی‌دل و بی‌هوشی اگر می نخوری به
آتش به همه حال برآید ز دمیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
ای عشق پروریده تو را درکنارِ حسن
وی رسته سر و قدِّ تو بر جویبارِ حسن
ملکِ جمال بر تو مقرّر شود به حکم
گرپایْ مردِ لطف کنی دستْیارِ حسن
هم عاقبت وصال میّسر شود که شد
زان پس که حزن داشت به وصل انتظارِ حسن
با ما به حسنِ عهد وفا کن که روزگار
تا بنگری خراب کند روزِگار حسن
با تشنگان سوخته‌ی خود به شربتی
گو تا مضایقت نکند آبْ‌دارِ حسن
احسان کنند تا نشود حسن منقطع
کاحسان بود به وجهِ حَسَن یادگارِ حسن
مانع مشو نزاری شاهد پرست را
کو را قرار نیست مگر در جوار حسن
بر طرفِ گل‌سِتان جهان تا بود گلی
مشنو که از سرش برود خار خارِ حسن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
آخر ای ظالم خدا را یاد کن
بنده را بندِ غم آزاد کن
یا به مکتوبی روانم تازه‌دار
یا به پیغامی دلم را شاد کن
گر چه با دست این سخن در گوشِ تو
از دو زلفت حلقه‌ای برباد کن
آخرم روزی به شیرینی بپرس
وآنگهم واله‌تر از فرهاد کن
با تو یاری گفته بود از راهِ‌عجز
چاره‌ی این کُشته‌ی بی‌داد کن
گفته[ای] من از کجا او از کجا
هر که را دردی‌ست گو فریاد کن
یا طمع بگسل نزاری از وصال
یا دلی از آهن و فولاد کن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
ای پیک مشتاقان بگو امشب بدان پیمان‌شکن
کز دوستانِ معتقد شوخی مکن دل بر مکن
مجنونِ‌کار افتاده را بندی نه از زنجیرِ زلف
یعقوبِ‌محنت دیده را بویی فرست از پیرهن
با خاطرش ده کای فلان این نیست شرطِ دوستی
یاران چنینی یاد آورند از مخلصانِ خویشتن
کاهی شدم من احتمال امکان ندارد بیش ازین
کوهِ‌غم است ندوهِ او بر خاطرِ این ممتحن
امّیدوارم کز وجود ایزد خلاصی بخشدم
وین شخصِ محنت دیده را زندان غم بر جانِ‌من
باری حجابِ‌پیرهن از جانِ من برداشتی
کز هر چه من بودن نماند الّا خیالی از بدن
با آن که خون شد کاشکی بردیده بگذشتی دلم
کز دل چنین افتاده‌ام همچون زبان در هر دهن
کردی نزاری عاقبت جان در سرِ مقصودِ دل
وین قصّه در آفاق شد افسانه‌ی هر انجمن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
ای عشق تو در جان من از بدو کُن
جانا چنین بیگانگی با ما مکن
ما از الست آورده‌ایم این اتصال
اینجاست عشق تازه و عهد کُهُن
از ما اگر چه زلّتی صادر شود
تو بر مکن این اتصال از بیخ و بُن
در خون مسکینان مرو بی موجبی
بشنو خدا را از نزاری این سُخُن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
با پای لطف نگارا به کوی ما گذری کن
به چشم رحم خدا را به سوی ما نظری کن
ببخش بر رخ چون کهربا و اشک چو لعلم
از آن دو بُسَّد شیرین نصیبِ ما شکری کن
به غمزه گوی که آخر نصیب بی‌گنهی ده
به بوسه گوی که آخر دوای بی‌بصری کن
به غمزه‌ی تو جزین التماس شرط نباشد
به ما چو برنگری گو به ناز وانگری کن
از آن وفور کرامت که رسم لطف تو باشد
برای مزد خدا را نثار ما قدری کن
به یک کرشمه که کردی دل از برم بربودی
بیا و باز رهانم، به قصدِ جان دگری کن
به شرح بر سرِ خاکم نویس قصه دردم
به یادگار در افواهِ عاشقان سمری کن
نزاریان به حضر چون دوای درد ندانی
مکش جفا ز رقیبان دگر برو سفری کن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
ای قامتِ تو قیامتِ من
قدِّ تو شکسته قامتِ من
با سروِ روانِ قامتِ تو
ساکن نشود قیامتِ من
مشنو که ز قامتِ تو دیگر
ممکن شود استقامتِ من
معنیِ بلا بلند بالاست
بالای تو و سلامتِ‌من
هر عمر که بی تو بگذرانم
هیهات زهی ندامتِ من
انصاف درین که حیف بوده‌ست
جز بر در تو اقامتِ من
هم می‌برمش به رغبت ار چه
باری‌ست گران ملامتِ من
علّامه شدم به عشق بازی
شرمِ علّم و علامت من
شکرانه چه می‌دهی نزاری
اندر عوضِ غرامت من
رسوای جهان شوی تو هم نیز
زنهار کن از کرامتِ من
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای روی تو آرزوی دلها
شادیّ غمت بروی دلها
ای حلقۀ زلف تو همیشه
آشفته ز گفت و گوی دلها
بشکسته بجویبار عشقت
سنگین دل تو بوی دلها
در انگله های زلف مشکینت
فکند زمانه گوی دلها
غارتگر زلف تو میان چیست
در بسته بجت و جوی دلها
پی در پی تو هزار فرسنگ
بتوان آمد ببوی دلها
تا با دهن تو می نشیند
بس تنگ شدست خوی دلها
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا که برگرد سبزه لاله برست
در گمان می فتد که چون رخ تست
نام روی تو می برد لاله
زان دهان را به مشک و باده بشست
جز به یاد رخ تو گل نشکفت
بی مثال خطت بنفشه نرست
سرو در خدمت قدت دامن
به کمر در زدست چابک و چست
رخ و زلف تواش نشان دادند
در چمن هر که رنگ و بویی جست
غنچه را از صبا گشایشهاست
ورچه زو بود بستگیش نخت
جان همی پرورد در اسایش
باد بیمار در هوای درست
حرکتهای باد شیرین کار
کرد از خنده غنچه را دل سست
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴
گل رخت به باغ در فکندست
وز چهره نقاب بر فکندست
بر راه صبا ز شکل غنچه
صد صرّۀ پر ز زر فکندست
اسباب نشاط و عیش عالم
نوروز به یک دگر فکندست
شد تشنه به خون لاله سوسن
زین روی زبان به در فکندست
چون نافۀ مشک نا رسیده
لاله همه کوه و در فکندست
آمیخته خون و مشک با هم
بی قیمت و بی خطر فکندت
آهویی رمیده گویی آن را
از ترس به رهگذر فمندست
آب دهن سحاب نرگس
در دیده ی بی بصر فکندست
بلبل ز قدوم گل در اطراف
آوازۀ شور و شر فکندست
از آب سنان کشیده سوسن
وز آتش گل سپر فکندست
ز اندیشه به خویشتن فرو شد
تا بر رخ گل نظر فکندست
گویی همه شب شراب خوردست
نرگس که چو مست سرفکندست
نی نی که ز شرم چشم یارم
خود را به خراب در فکندست