عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸
بس شگرفست کار و بار لبت
بس عزیزست روزگار لبت
ای بسا جان و دل که چون زلفت
بر عم افتند روزبار لبت
بلبم گوییا که باز خورد
چشمۀ نوش خوشگوار لبت
سالها شد که مانده ایم دژم
همچو چشم تو در خمار لبت
در همه کارگاه کان بدخش
نیست یک لعل بر عیار لبت
بسر تو که گر فرو گیرم
یک شبی چون خطت کنار لبت
همچو خطّ تو حلقه یی سازم
گرد آن لعل آبدار لبت
در همه کدخدایی دل من
نیم جانیست یادگار لبت
ترسم از نازکی برنج آید
ورنه هم کردمی نثار لبت
چون همه جان خود از لب تو برند
کاش باز آمدی بکار لبت
خوش بود جان و جان من خوشتر
خاصه چون هست نیم کار لبت
جان اگر صد هزار لطف کند
عاقبت هست شرمسار لبت
چرخ پیروزه پشت حلقه کند
پیش لعل گهر نگار لبت
نقش دیوار جانور گردد
اگر افتد برو گذار لبت
خوش و شیرین شدست جانم از آنک
پرورش یافت بر کنار لبت
بوسه یی ده که جان خستۀ من
بلب آمد در انتظار لبت
چون خضر عمر جاودان یابم
گر خورم آب چشمه سار لبت
بس عزیزست روزگار لبت
ای بسا جان و دل که چون زلفت
بر عم افتند روزبار لبت
بلبم گوییا که باز خورد
چشمۀ نوش خوشگوار لبت
سالها شد که مانده ایم دژم
همچو چشم تو در خمار لبت
در همه کارگاه کان بدخش
نیست یک لعل بر عیار لبت
بسر تو که گر فرو گیرم
یک شبی چون خطت کنار لبت
همچو خطّ تو حلقه یی سازم
گرد آن لعل آبدار لبت
در همه کدخدایی دل من
نیم جانیست یادگار لبت
ترسم از نازکی برنج آید
ورنه هم کردمی نثار لبت
چون همه جان خود از لب تو برند
کاش باز آمدی بکار لبت
خوش بود جان و جان من خوشتر
خاصه چون هست نیم کار لبت
جان اگر صد هزار لطف کند
عاقبت هست شرمسار لبت
چرخ پیروزه پشت حلقه کند
پیش لعل گهر نگار لبت
نقش دیوار جانور گردد
اگر افتد برو گذار لبت
خوش و شیرین شدست جانم از آنک
پرورش یافت بر کنار لبت
بوسه یی ده که جان خستۀ من
بلب آمد در انتظار لبت
چون خضر عمر جاودان یابم
گر خورم آب چشمه سار لبت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹
کی بود؟کی بود؟ که در آیم ز درت
همچو زلف تو در افتم ببرت
تا که از بوسه بتاراج دهم
شکر ننگت و تنگ شکرت
آه کز زلف تو آمیخت دلم
بستۀ موی شدن چون کمرت
همه فتنه شده بر یکدیگر
حلقۀ زلف یک اندر دگرت
این دل سوخته خرمن خرمن
می نیاید بجوی در نظرت
دل ز زلف تو برون آورمی
اگرم دستر سستی بسرت
آب چشم و رخ ز درم هر دم
که گلی سازند از خاک درت
گر ز جان دست برداری تو، دهم
از دلی پاک دلی بی جگرت
همچو زلف تو در افتم ببرت
تا که از بوسه بتاراج دهم
شکر ننگت و تنگ شکرت
آه کز زلف تو آمیخت دلم
بستۀ موی شدن چون کمرت
همه فتنه شده بر یکدیگر
حلقۀ زلف یک اندر دگرت
این دل سوخته خرمن خرمن
می نیاید بجوی در نظرت
دل ز زلف تو برون آورمی
اگرم دستر سستی بسرت
آب چشم و رخ ز درم هر دم
که گلی سازند از خاک درت
گر ز جان دست برداری تو، دهم
از دلی پاک دلی بی جگرت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل غنچه را باز این غم گرفتست
که پشت بنفشه چرا خم گرفتست
نقاب از رخ او بخواهد گشودن
صبا غنچه را زان فرادم گرفتست
چمن را خط سبزه منشور ملکست
که اقلیم شادی مسلّم گرفتست
مگر چشم من دید در خواب نرگس
که چشمش ز چشمم چنین نم گرفتست
مزاج گل از مشک و می شد سرشته
کزن بوی و زان رنگ در هم گرفتست
شد از زلف یارم بشولیده کارش
بنفشه ازین روی ماتم گرفتست
رضا داد لاله بخون پیاله
که خونش گرفتست و محکم گرفتست
همه راز دل غنچه با باد گوید
تو آن ساده دل بین که محرم گرفتست
که پشت بنفشه چرا خم گرفتست
نقاب از رخ او بخواهد گشودن
صبا غنچه را زان فرادم گرفتست
چمن را خط سبزه منشور ملکست
که اقلیم شادی مسلّم گرفتست
مگر چشم من دید در خواب نرگس
که چشمش ز چشمم چنین نم گرفتست
مزاج گل از مشک و می شد سرشته
کزن بوی و زان رنگ در هم گرفتست
شد از زلف یارم بشولیده کارش
بنفشه ازین روی ماتم گرفتست
رضا داد لاله بخون پیاله
که خونش گرفتست و محکم گرفتست
همه راز دل غنچه با باد گوید
تو آن ساده دل بین که محرم گرفتست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
با لب تو جان شکار زلف تست
با رخ تو کار کار زلف تست
چشمۀ خورشید سوی روی تو
حلقۀ شب گوشوار زلف تست
در عروسیّ جمالت عقل را
دست و پنجه در نگار زلف تست
پر ز عتبر شد کنار عارضت
آن نه خطّست ، آن نثار زلف تست
من چه گویم؟ کز رخت روشنتر ست
فتنه کاندر روزگار زلف تست
صد هزاران دل ربودی و هنوز
شست و پنجه در شمار زلف تست
برزر رخسارم از شنگرف اشک
نقش شد کین دستکار زلف تست
عالمی عشّاق را از مرد و زن
آرزو اندر کنار زلف تست
تا زنخدان تو چاه یوسفست
جان ما زنجیر دار زلف تست
با رخ تو کار کار زلف تست
چشمۀ خورشید سوی روی تو
حلقۀ شب گوشوار زلف تست
در عروسیّ جمالت عقل را
دست و پنجه در نگار زلف تست
پر ز عتبر شد کنار عارضت
آن نه خطّست ، آن نثار زلف تست
من چه گویم؟ کز رخت روشنتر ست
فتنه کاندر روزگار زلف تست
صد هزاران دل ربودی و هنوز
شست و پنجه در شمار زلف تست
برزر رخسارم از شنگرف اشک
نقش شد کین دستکار زلف تست
عالمی عشّاق را از مرد و زن
آرزو اندر کنار زلف تست
تا زنخدان تو چاه یوسفست
جان ما زنجیر دار زلف تست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آنچه عشق تو در جهان کردست
بالله ار دور آسمان کردست
مهر تو با دلم چه کین دارد؟
که دلم برد و قصد جان کردست
آن نه خالت، عکس دیده ما
بر رخ نازکت نشان کردست
هست نام کلاه تو شب پوش
زانکه زلف ترا نهان کردست
آفتاب از رخت سپر بفکند
ورچه صد تیغ بر میان کردست
تا بیاموخت از تو عشوه گری
سالها آسمان دران کردست
بر من آن زلف پیچ پیچ آخر
روی پرچین چرا چنان کردست؟
عشوه ام داده است و بستده جان
راستی را بسی زیان کردست
بالله ار دور آسمان کردست
مهر تو با دلم چه کین دارد؟
که دلم برد و قصد جان کردست
آن نه خالت، عکس دیده ما
بر رخ نازکت نشان کردست
هست نام کلاه تو شب پوش
زانکه زلف ترا نهان کردست
آفتاب از رخت سپر بفکند
ورچه صد تیغ بر میان کردست
تا بیاموخت از تو عشوه گری
سالها آسمان دران کردست
بر من آن زلف پیچ پیچ آخر
روی پرچین چرا چنان کردست؟
عشوه ام داده است و بستده جان
راستی را بسی زیان کردست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر که رخسارش آرزو کردست
گل بر بارش آرزو کردست
بی خودیّ دلم بجای خودست
زانکه دیدارش آرزو کردست
تا گرفتار هجر اوست دلم
مرگ صد بارش آرزو کردست
گو بیا حال من نخست ببین
هر که این کارش آرزو کردست
عشق بی رنج هر که می طلبد
گل بی خارش آرزو کردست
در بر من دلی جگر خوارست
که غم یارش آرزو کردست
می گریزد بسایۀ زلفش
باد گلزارش آرزو کردست
عقل سودای وصل او نپزد
گر چه بسیارش آرزو کردست
اشک چون نار دان که می بارم
چشم بیمارش آرزو کردست
گل بر بارش آرزو کردست
بی خودیّ دلم بجای خودست
زانکه دیدارش آرزو کردست
تا گرفتار هجر اوست دلم
مرگ صد بارش آرزو کردست
گو بیا حال من نخست ببین
هر که این کارش آرزو کردست
عشق بی رنج هر که می طلبد
گل بی خارش آرزو کردست
در بر من دلی جگر خوارست
که غم یارش آرزو کردست
می گریزد بسایۀ زلفش
باد گلزارش آرزو کردست
عقل سودای وصل او نپزد
گر چه بسیارش آرزو کردست
اشک چون نار دان که می بارم
چشم بیمارش آرزو کردست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
رخت از ماه و لبت از شکرست
آنت ازین وینت از آن خوبترست
بر رخت بوسه کجا شاید داد؟
که نظر نیز محل نظرست
نه میان نیست میان تو ز لطف
وین عجبتر که میان کمرست
تا لبت را نرسد چشم بدان
در زبانها همه نام شکرست
بوسه یی از لب و دندان خوشت
خون بهای دو جهان خوش پسرست
از چه ناشسته رخم می خوانی
که رخم شسته بخون جگرست
بدکنی با من و گویم که مکن
گوئیم نیکست، اینم بترست
با رخ و غمزۀ تو می سازم
که گل و خارتو با یکدگرست
آنت ازین وینت از آن خوبترست
بر رخت بوسه کجا شاید داد؟
که نظر نیز محل نظرست
نه میان نیست میان تو ز لطف
وین عجبتر که میان کمرست
تا لبت را نرسد چشم بدان
در زبانها همه نام شکرست
بوسه یی از لب و دندان خوشت
خون بهای دو جهان خوش پسرست
از چه ناشسته رخم می خوانی
که رخم شسته بخون جگرست
بدکنی با من و گویم که مکن
گوئیم نیکست، اینم بترست
با رخ و غمزۀ تو می سازم
که گل و خارتو با یکدگرست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
امروز روی تو ز همه روز خوشترست
شیرین لب ز جان دل افروز خوشترست
بیمار چشم تو که همه روز خون خورد
امروز پاره یی ز همه روز خوشترست
بر دل خوشست دست درازیّ زلف تو
پرده دری ز غمزۀ دلدوز خوشترست
گفتم که باز ده دل ریشم بطنز گفت
مه تو دل صداع تو هر روز خوشترست
با درد تو بهست مرا زانکه شمع را
هم با سرشک دیده و با سوز خوشترست
با آنکه نیست خوی توبا ما چنان نکو
سر باری حدیث بد آموز خوشترست
در روی تو نظاره و بر یاد تو شراب
دایم خوشست و موسم نوروز خوشترست
شیرین لب ز جان دل افروز خوشترست
بیمار چشم تو که همه روز خون خورد
امروز پاره یی ز همه روز خوشترست
بر دل خوشست دست درازیّ زلف تو
پرده دری ز غمزۀ دلدوز خوشترست
گفتم که باز ده دل ریشم بطنز گفت
مه تو دل صداع تو هر روز خوشترست
با درد تو بهست مرا زانکه شمع را
هم با سرشک دیده و با سوز خوشترست
با آنکه نیست خوی توبا ما چنان نکو
سر باری حدیث بد آموز خوشترست
در روی تو نظاره و بر یاد تو شراب
دایم خوشست و موسم نوروز خوشترست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دلم در آرزوی عشق روی جانانست
بعشق می نرسم این همه بلا زانست
همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست
چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
چو اهل عشق نباشی و لاف عشق زنی
تو آن کمال شناسی و عین نقصانست
نخست شرط ره عشق دیدة بیناست
که عشق چهرة خوبان نه کار کورانست
چو دیده ور شدی آنگه حجاب بسیارست
که شرح هر یک از آنها ببایدت دانست
چو از حجاب بروتی برون شدی یک یک
حجاب هستی تو صد هزار چندانست
چو هستی تو ز پیش تو رخت بر بندد
کلوخ آینة حسن روی جانانست
چو در سراچۀ عشق آمدی ز مدخل صدق
گناه طاعت محضست و کفر ایمانست
غمان بیهده از دل بعشق دفع شود
چو عشق صدق بود درد عین درمانست
بجان عشق توان زنده جاودان بودن
خنک دلی که حیاتش بلطف این جانست
بعشق می نرسم این همه بلا زانست
همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست
چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
چو اهل عشق نباشی و لاف عشق زنی
تو آن کمال شناسی و عین نقصانست
نخست شرط ره عشق دیدة بیناست
که عشق چهرة خوبان نه کار کورانست
چو دیده ور شدی آنگه حجاب بسیارست
که شرح هر یک از آنها ببایدت دانست
چو از حجاب بروتی برون شدی یک یک
حجاب هستی تو صد هزار چندانست
چو هستی تو ز پیش تو رخت بر بندد
کلوخ آینة حسن روی جانانست
چو در سراچۀ عشق آمدی ز مدخل صدق
گناه طاعت محضست و کفر ایمانست
غمان بیهده از دل بعشق دفع شود
چو عشق صدق بود درد عین درمانست
بجان عشق توان زنده جاودان بودن
خنک دلی که حیاتش بلطف این جانست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آنکه سرم بر خط فرمان اوست
گوی دلم در خم چوگان اوست
دل بغمش دادم و جان هم دهم
گر لب و دندان لب و دندان اوست
حال دلم هر چه پریشانیست
پرتو آن زلف پریشان اوست
زهره و مه چونکه ببینی بهم
دانی که زه و گوی گریبان اوست
تشنه بمیرد چو دلم هر که او
در طلب چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید بدان آب روی
قطره یی از چاه زنخدان اوست
صبر چنان سخت کمان در غمش
سست تر از عقدۀ پیمان اوست
دل که چنان سینه همی کرد وی
دیدمش او هم نه ز مردان اوست
شاید اگر دل نه بفرمان ماست
زانکه بهر حال که هست آن اوست
گوی دلم در خم چوگان اوست
دل بغمش دادم و جان هم دهم
گر لب و دندان لب و دندان اوست
حال دلم هر چه پریشانیست
پرتو آن زلف پریشان اوست
زهره و مه چونکه ببینی بهم
دانی که زه و گوی گریبان اوست
تشنه بمیرد چو دلم هر که او
در طلب چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید بدان آب روی
قطره یی از چاه زنخدان اوست
صبر چنان سخت کمان در غمش
سست تر از عقدۀ پیمان اوست
دل که چنان سینه همی کرد وی
دیدمش او هم نه ز مردان اوست
شاید اگر دل نه بفرمان ماست
زانکه بهر حال که هست آن اوست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نگار دل سیاهم لاله رنگیست
چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست
چو بیماریست چشم نا توانش
که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست
نگارا بس کن آخر زین جفاها
که هر کس را که بینی نام و ننگیست
مرا دایم بوصل تو شتابیست
وگر چه در تو زین معنی درنگیست
تو بس سنگین دلی ، آری ، توانی
اگر صبری کنی ، کاندر تو سنگیست
دو ابروی تو بر شکل کمانیست
که هر غمزه درو تیر خدنگیست
چرا تیر و کمان بر من کنی راست؟
مگر زین بیشتر بامات جنگیست؟
زبانت چون روان گردد بعذرت
تو گویی لنگی اندر دوش لنگیست
سرش سبزست و لب خندان و رخ سرخ
چو گل هر کس کش از روی تو رنگیست
تنم گفتم که نالانست، گفتا:
چه بودستش؟ بنامیزد! چو چنگیست
چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست
چو بیماریست چشم نا توانش
که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست
نگارا بس کن آخر زین جفاها
که هر کس را که بینی نام و ننگیست
مرا دایم بوصل تو شتابیست
وگر چه در تو زین معنی درنگیست
تو بس سنگین دلی ، آری ، توانی
اگر صبری کنی ، کاندر تو سنگیست
دو ابروی تو بر شکل کمانیست
که هر غمزه درو تیر خدنگیست
چرا تیر و کمان بر من کنی راست؟
مگر زین بیشتر بامات جنگیست؟
زبانت چون روان گردد بعذرت
تو گویی لنگی اندر دوش لنگیست
سرش سبزست و لب خندان و رخ سرخ
چو گل هر کس کش از روی تو رنگیست
تنم گفتم که نالانست، گفتا:
چه بودستش؟ بنامیزد! چو چنگیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ترا یک ذره خود پروای ما نیست
بنیک و بد دلت را رای ما نیست
چه بد کردم که بر خاک در تو
سگانرا هست جای و جای ما نیست
فراوان عاشقان درای ولیکن
بدلسوزی یکی همتای ما نیست
چه سازم چارة وصلت چه دانم
که این معنی بدست و پای ما نیست؟
مرا در غم شکیبایی مفرمای
که این کار دل شیدای ما نیست
نو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشم شب پیمای ما نیست
مرا از درد دل دل نیست بر یاد
ترا از عیش خوش پروای ما نیست
مرا شد در سر سودای تو دل
دلت را خود سر سودای ما نیست
بنیک و بد دلت را رای ما نیست
چه بد کردم که بر خاک در تو
سگانرا هست جای و جای ما نیست
فراوان عاشقان درای ولیکن
بدلسوزی یکی همتای ما نیست
چه سازم چارة وصلت چه دانم
که این معنی بدست و پای ما نیست؟
مرا در غم شکیبایی مفرمای
که این کار دل شیدای ما نیست
نو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشم شب پیمای ما نیست
مرا از درد دل دل نیست بر یاد
ترا از عیش خوش پروای ما نیست
مرا شد در سر سودای تو دل
دلت را خود سر سودای ما نیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست
چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک
در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
ذوق باشد دهنم را که کد یاد لبت
ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست
گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن
گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست
گر چه این هر دو دوجسمیست بغایت روشن
آن غرض کز تو بود از مه و خور حاصل نیست
دل ز زلف تو طلب کردم و بر خود پیچید
گو:مکن شرم، بگو نیست اگر حاصل نیست
بجز از درد سر ار با تو بسی خواهم گفت
هیچ مقصود من ای جان پدر حاصل نیست
گفتمت بوسی از آن لعل وز من جانی نقد
این توقّف ز چه رویست؟ مگر حاصل نیست؟
بر گرفتم طمع از تو که مرا هیچ طمع
بی زر از تو نشود حاصل وزر حاصل نیست
چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک
در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
ذوق باشد دهنم را که کد یاد لبت
ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست
گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن
گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست
گر چه این هر دو دوجسمیست بغایت روشن
آن غرض کز تو بود از مه و خور حاصل نیست
دل ز زلف تو طلب کردم و بر خود پیچید
گو:مکن شرم، بگو نیست اگر حاصل نیست
بجز از درد سر ار با تو بسی خواهم گفت
هیچ مقصود من ای جان پدر حاصل نیست
گفتمت بوسی از آن لعل وز من جانی نقد
این توقّف ز چه رویست؟ مگر حاصل نیست؟
بر گرفتم طمع از تو که مرا هیچ طمع
بی زر از تو نشود حاصل وزر حاصل نیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو روی خوب تو خورشید آسمان هم نیست
بقّد و قامت تو سر و بوستان هم نیست
ببوی آنکه برنگ رخ تو گردد گل
بسی تکلّفها کرد و آنچنان هم نیست
بجان ز لعل تو بوسی خریدم و دانم
که گر نباشد سودی درین زیان هم نیست
دو دست من ز میانت چه طرف بر بندد
ترا چوبا کمر آن نیز در میان هم نیست
امید بوس و کنار از تو شد بریده از آنک
بدیدنی ز تو قانع شدیم و آن هم نیست
کم از دهان تو باشد مرا ز لذّت وصل
که نیم چندان روزی از آن دهدن هم نیست
بداده ام دل و جان تا همی خورم غم تو
که در هوای تو غم نیز رایگان هم نیست
بنیکویی و شگرفیّ تو ببانک بلند
نه در سپاهان، کاندر همه جهان هم نیست
گرفتم آنکه دلت راست نیست با چاکر
لطافتی بدروغ از سر زبان هم نیست؟
بقّد و قامت تو سر و بوستان هم نیست
ببوی آنکه برنگ رخ تو گردد گل
بسی تکلّفها کرد و آنچنان هم نیست
بجان ز لعل تو بوسی خریدم و دانم
که گر نباشد سودی درین زیان هم نیست
دو دست من ز میانت چه طرف بر بندد
ترا چوبا کمر آن نیز در میان هم نیست
امید بوس و کنار از تو شد بریده از آنک
بدیدنی ز تو قانع شدیم و آن هم نیست
کم از دهان تو باشد مرا ز لذّت وصل
که نیم چندان روزی از آن دهدن هم نیست
بداده ام دل و جان تا همی خورم غم تو
که در هوای تو غم نیز رایگان هم نیست
بنیکویی و شگرفیّ تو ببانک بلند
نه در سپاهان، کاندر همه جهان هم نیست
گرفتم آنکه دلت راست نیست با چاکر
لطافتی بدروغ از سر زبان هم نیست؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست
ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست
تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری
که هیچ فرق میان من و میان تو نیست
بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش
که چفته قامتم آخر کم از کمان تو نیست
ببوسه یی دهنم خوش کن و بده کامم
که هست سودرهی و در آن زیان تو نیست
شعاع خورشید ارچند خار دیده نهد
هزار چون او یک گل ز گلستان تو نیست
قد بلند و رخ خوب سرو و گل را هست
و لیک هیچ دور احسن و لطف آن تو نیست
دلم ببردی و شاید که گر همه جانست
مرا دریغ از آن چشم ناتوان تو نیست
دلا، دلم ز تو بگرفت زانکه در عالم
اسیر عشق بسی اندوکس بسان تو نیست
ز من چه پرسی چندین که یار کیست فلان؟
چو روشنست ترا این قدر که آن تو نیست
ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست
تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری
که هیچ فرق میان من و میان تو نیست
بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش
که چفته قامتم آخر کم از کمان تو نیست
ببوسه یی دهنم خوش کن و بده کامم
که هست سودرهی و در آن زیان تو نیست
شعاع خورشید ارچند خار دیده نهد
هزار چون او یک گل ز گلستان تو نیست
قد بلند و رخ خوب سرو و گل را هست
و لیک هیچ دور احسن و لطف آن تو نیست
دلم ببردی و شاید که گر همه جانست
مرا دریغ از آن چشم ناتوان تو نیست
دلا، دلم ز تو بگرفت زانکه در عالم
اسیر عشق بسی اندوکس بسان تو نیست
ز من چه پرسی چندین که یار کیست فلان؟
چو روشنست ترا این قدر که آن تو نیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خود تو را عادت دلداری نیست
کار تو جز که دل آزاری نیست
چشم تو تا که چنین ریزد خون
هیچ باکیش ز بیماری نیست
عشق و عاشق همه جایی هستند
کار کس نیز بدین زاری نیست
رخت دل زیر و زبر کردم پاک
ذرّه ای صبر به دیداری نیست
گفتمت نیست تو را خود غم من
سخت خاموشی و پنداری نیست
خود گرفتم که ترا در حق من
هیچ اندیشۀ غمخواری نیست
چه شود از سر بوسی برخیز
در تو این قدر کله داری نیست
حاصل ما ز سر زلف تو جز
تیره رویی و نگوساری نیست
کار تو جز که دل آزاری نیست
چشم تو تا که چنین ریزد خون
هیچ باکیش ز بیماری نیست
عشق و عاشق همه جایی هستند
کار کس نیز بدین زاری نیست
رخت دل زیر و زبر کردم پاک
ذرّه ای صبر به دیداری نیست
گفتمت نیست تو را خود غم من
سخت خاموشی و پنداری نیست
خود گرفتم که ترا در حق من
هیچ اندیشۀ غمخواری نیست
چه شود از سر بوسی برخیز
در تو این قدر کله داری نیست
حاصل ما ز سر زلف تو جز
تیره رویی و نگوساری نیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت
خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت
سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم
وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت
عاشقان را به کرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت
از کنار تو چو طرفی نتوان بر بستن
در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت
در ره فتنه ازین سر که جمالت دارد
با قوی دستی او پای مگر نتوان داشت
غم دستار و کله بود ازین پیش و کنون
بیم آنست که خود گوش به سر نتوان داشت
گوهر اشک من آن لعل دلاویز آمد
که ازو چشم از لعل تو بر نتوان داشت
مردم چشم مرا خون ز قدمها بچکید
بیش ازین او را بر راه گذر نتوان داشت
چشمت از مردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم جزین چشم دگر نتوان داشت
چند گویی که به خود دار نظر تا برهی
تا تو باشی به خود ای دوست نظر نتوان داشت
خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت
سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم
وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت
عاشقان را به کرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت
از کنار تو چو طرفی نتوان بر بستن
در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت
در ره فتنه ازین سر که جمالت دارد
با قوی دستی او پای مگر نتوان داشت
غم دستار و کله بود ازین پیش و کنون
بیم آنست که خود گوش به سر نتوان داشت
گوهر اشک من آن لعل دلاویز آمد
که ازو چشم از لعل تو بر نتوان داشت
مردم چشم مرا خون ز قدمها بچکید
بیش ازین او را بر راه گذر نتوان داشت
چشمت از مردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم جزین چشم دگر نتوان داشت
چند گویی که به خود دار نظر تا برهی
تا تو باشی به خود ای دوست نظر نتوان داشت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دلبرم هم ز بامداد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای مرا کرده مشوّش زلفت
وی ز گل ساخته مفرش زلفت
تا که در خسته دل ما پیوست
نیست خالی ز کشاکش زلفت
شد ز بیماری چشمت آگاه
هست از آن روی بر آتش زلفت
روز خوش را دل من شب خوش کرد
تا که او راست شب خوش زلفت
نور خورشید نهان شد چو فکند
سایه یی بر رخ مه وش زلفت
آن چه خطّست که گویی که بمشک
سیم را کرد منقش زلفت
گفتم ان زلف بگیرم یک شب
گشت از اندیشه مشوّش زلفت
گرز حال دل من می پرسی
آنک آنک سوی خودکشی زلفت
وی ز گل ساخته مفرش زلفت
تا که در خسته دل ما پیوست
نیست خالی ز کشاکش زلفت
شد ز بیماری چشمت آگاه
هست از آن روی بر آتش زلفت
روز خوش را دل من شب خوش کرد
تا که او راست شب خوش زلفت
نور خورشید نهان شد چو فکند
سایه یی بر رخ مه وش زلفت
آن چه خطّست که گویی که بمشک
سیم را کرد منقش زلفت
گفتم ان زلف بگیرم یک شب
گشت از اندیشه مشوّش زلفت
گرز حال دل من می پرسی
آنک آنک سوی خودکشی زلفت