عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم‌ گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به‌ کف باده همی‌ گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی‌ گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سنبل است آنکه تو از لاله برانگیخته‌ای
یا بنفشه است‌ که بر طرف چمن ریخته‌ای
یا بر آن عزم‌ که اسلام مرا کفر کنی
پرده کفر ز اسلام در آویخته‌ای
ای برآمیخته هر روز یکی رنگ دگر
این چه رنگ است که امروز بر آمیخته‌ای
تا که بر لعل و شکر بیخته‌ای‌ گرد عبیر
خاک بر روی همه خسته‌دلان بیخته‌ای
چه بلایی تو که از بهر تبه کردن دل
روی بنموده و دل برده و بگریخته‌ای
نه همانا که به صد سال توانند نشاند
این خصومت که تو امسال برانگیخته‌ای
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من‌ کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
عشقت صنما به روی‌ زردم دارد
وز کام و هوای خویش فردم دارد
این خود صنما قاعدهٔ بخت من است
با هر که وفا کنم به دردم دارد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
از روضهٔ حسن تو نگاری رسدم
وز موکب وصل تو غباری رسدم
تا چند کشند و چند افروزندم
من سوخته‌ام چرا همی سوزندم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به آب توبه فرو شستم آتش صهبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا
مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا
گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا
گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا
کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا
طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا
کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا
توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست
جز این که هست تولّای من به آل عبا
نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی
نه حارثی که کنی از قبول امر ابا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵
دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶
توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا
برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را
خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم
دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا
متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید
از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا
چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه
بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را
هم به غایت شرمسارم هم قیامت در خمارم
چاره ی دیگر ندارم چاره ای در ده نگارا
صد بلا بر من گمارد عشق و یک جو غم ندارد
تا ملامت طاقت آرد کو دلی چون سنگ خارا
کی پذیرد استقامت اضطراب این قیامت
الندامت الندامت ای مسلمانان خدا را
عیب خود باید بدیدن پس زبان در ما کشیدن
ستر خود باید دریدن تا شود روشن شما را
بر نزاری عیب کردن رنج بیهوده ست بردن
خون رز دارد به گردن چون بگرداند قضا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دیر شد تا دوست می دارم ترا
آخر ای بخت از درم روزی درآ
من به تو چون تشنه مستعجل به آب
تو چرا از من چنین سیری چرا
گر خطایی در وجود آمد ز من
جان غرامت می دهم بی ماجرا
تو جهان جانی و جان جهان
بی تو گر بر من سرآید گو سرآ
زلف پرتابت مرا دیوانه کرد
چند رنجانی من دیوانه را
هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف
تو از آن هستی به خوبی ماورا
قوتی یابد نزاری راستی
گر کند بر سبزه خطّت چرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را
تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را
گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش
اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را
گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای
کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را
با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او
بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را
دنیا و دین بر هم زدم تا نشکند پیمان من
ترسم که بدعهدی کند بر هم زند میثاق را
هرلحظه آتش می زند برق سخن بر دفترم
با آن که از درد دلم دل پاره شد اوراق را
آری نزاری برمکن خاطر به دوری از وفا
باشد که هم روزی ز ما یاد آرد استحقاق را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره
زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا
باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص
کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا
ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای
زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا
زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث
بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا
بی احتراق آتشِ می از دبور دی
خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا
آه از ندامت آه که حرمان روزگار
هر شب هزار بار به جان آورد مرا
هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار
بر راه توبه دام بلا گسترد مرا
بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح
این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا
بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض
گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا
آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس
کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا
وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این
دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
قیامت است سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامت است نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه می گذراند علی الخصوص غریب
به قهر می روم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت می کرد
که ای پسر بس از این روزگار بی ترتیب
جواب گفتم از این ماجرا بس ای بابا
که درد ما نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تامّل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب از چه فرستادی ام نکو ناید
گرفت ناخن چنگی به ضرب چوب ادیب
هنوز بوی محبت زخاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیار نزاری سفر نکرد آری
ستم غریب نباشد ز روزگار غریب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت
که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت
گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر
فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت
به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار
دمی ز خواب تغافل زهی تن آسان بخت
نه بخت آن‌که کند توبه از فضولی دل
نه روی آن‌که شود بعد از این به سامان بخت
چگونه جمع بود خاطرم که می‌بینم
چو زلف دوست سر آسیمه و پریشان بخت
چنان نزار شدم در فراق دوست که عقل
دو چشم خیره بماند از من گریزان بخت
ستیزه می‌کند و می‌رود به طنّازی
ز دور بر من عاجز به خیره خندان بخت
ز بخت چند کنم استعانت اندر عشق
هنوز باش کزین ورطه چون برد جان بخت
نزاریا چو چنین شد صلاح دانی چیست؟
که امتحان نکنی عهد سست‌ پیمان بخت
ز خویشتن به در آی و به خویشتن بگذار
زمانه را و ازین بیشتر مرنجان بخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
از دلم هیچ خبر نیست ندانم که کجاست
هر کجا هست چه آید ز چنان دل که مراست
در خمِ زلفِ بتی مانده باشد محبوس
هم مگر بادِ صبا زو خبری آرد راست
اعتمادی نبود بر دلِ هر جاییِ من
راست گویم که دل غافلِ نا پا برجاست
گر به انصاف رود داوریِ دیده و دل
گنه دیدهء شوخ است که دل قیدِ بلاست
این دگر هست که مشّاطهء فطرت ز ازل
نقشِ هر جنس به تقدیر چنان کرد که خواست
گر نمیخواست که مجنون شود آشفتهء عشق
رویِ لیلی ز پی فتنه چرا میآراست
من خود از دستِ رقیبان شدهام دیوانه
عاقلی کو که نه از عشق سرش پر سوداست
هر کجا بر سرِ کویی بنشستم عمدا
رستخیز آمد و طوفانِ ملامت برخاست
زاریی دارد و فریاد رسی میطلبد
بر نزاری چه ملامت که رقیبش به قفاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
هرگزت روزی هوای ما نخاست
آخر این نامهربانی تا کجاست
ما به تو مشتاق و تو از ما ملول
عاشق تنها به حسرت مبتلاست
دل به دل گویند ره دارد بلی
چون حجاب از راه برخیزد رواست
لیک شخص ناتوان را نیز هم
از پی پیوند جسمانی رجاست
جان اگر جان می‌فزاید طرفه نیست
جسم باری در غم هجران بکاست
دوست کی دارد شکیبایی ز دوست
من نمی‌دانم که این طاقت که راست
سنگ‌دل باشد به هرحالی صبور
ور نه در هجران جان مانع چراست
با دلی چون آبگینه راستی
صابری کردن نه کار جنس ماست
یک دمه آسایش دیدار دوست
پیش دانا آفرینش را بهاست
ای نزاری تا به کی از قیل و قال
گفت و گو اندر ره وحدت خطاست
نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست
هرچه غیر از دوست می‌خواهی هواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چه عیش‌ها دگر اصحاب را کزین سفرست
مگر مرا که وجود از حیات بی‌خبر است
نه یار با من و نه دل زهی دو دیدهٔ سخت
که با چنین سر و کارم عزیمت سفرست
من از جهان و جگرگوشه‌ای و غایب از او
وجود با من و دل پیش گوشهٔ جگرست
نه حاصلی و نه تکلیفی و نه مصلحتی
مرا بگوی که طوق عراق در چه خورست
به قهستان درم از دوستان شکایت نیست
ولی رقیب حبیبم ز دشمنان بتر است
اگر تو قصهٔ ما بشنوی دگر نکنی
حدیث لیلی و مجنون که در جهان سمرست
چه جان بکندم و خون خوردم و نمی‌میرم
دروغ نیست که عاشق ز سنگ سخت‌ترست
معاف دار که با خویشتن نپردازد
کسی که خاطر او در پی کسی دگرست
به سر نمی‌شود از شاهدی وگرنه مرا
خدای داند کز هرچه در جهان به سرست
رقیب گفت نزاری مکن نظر به غرض
بپوش دیده که ما را غرض همین نظر است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست