عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
دلا مشتاق دیدارم، غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم، من اینک رخت بربستم
تویی قبلهی همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم، به هر وادی که من هستم
مرا جانی درین قالب، و آن گه جز توام مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم، سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم، بریده باد این دستم
به هر جا که روم بیتو، یکی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هیام چو من شینم، چرا گم کردهام هش را؟
که هش ترکیب میخواهد، من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد، ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی، ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل، من بیدل درین پستم
زهی لطف خیال او، که چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد، وضوی توبه بشکستم
کنون عزم لقا دارم، من اینک رخت بربستم
تویی قبلهی همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم، به هر وادی که من هستم
مرا جانی درین قالب، و آن گه جز توام مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم، سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم، بریده باد این دستم
به هر جا که روم بیتو، یکی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هیام چو من شینم، چرا گم کردهام هش را؟
که هش ترکیب میخواهد، من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد، ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی، ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل، من بیدل درین پستم
زهی لطف خیال او، که چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد، وضوی توبه بشکستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۹
بگفتم حال دل گویم ازان نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتیها درین طوفان
چه باشد زورق من خود؟ که من بیپا و بیدستم
شکست از موج این کشتی، نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهیی بستم
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم، گهی زان اوج در پستم
چه دانم؟ نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم
چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم
چه شک ماند مرا در حشر؟ چون صد ره درین محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
جگر خون شد ز صیادی، مرا باری درین وادی
ز صیدم چون نبد شادی، شدم من صید و وارستم
بود اندیشه چون بیشه، درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه؟ که من زاندیشه ده مستم
به هر چاهی که برکندم، ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم، من اندر دام پیوستم
خسی که مشتریش آمد، خیال خام ریش آمد
سبال از کبر میمالد، که رو، من کار کردستم
چه کردی آخر ای کودن؟ نشاندی گل درین گلخن
نرست از گلشنت برگی، ولیک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین درین شستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
بیا بشنو که من پیش و پس اسپت چرا گردم
ازیرا نعل اسبت را، به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی، نه لافیدی، نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم، زهی با کرو بافر، دم
چو دخلم از لبی دادی، که پاک آمد ز بیدادی
که داند وسعت خرجم؟ کجا گشتهست هر خر، جم
چو دیدم داد و جود تو، شدم محو وجود تو
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم
تو داوود جوانمردی، امام قدرالسردی
چو من محصون آن سردم، برون از گرم و از سردم
چو عکس جیش حسن تو، طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من، نه درعکسم، نه در طردم
خمش کن کندرین وادی، شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم، که هر دو بود درخوردم
ازیرا نعل اسبت را، به هنگام چرا گردم
امانی از ندم دادی، نه لافیدی، نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم، زهی با کرو بافر، دم
چو دخلم از لبی دادی، که پاک آمد ز بیدادی
که داند وسعت خرجم؟ کجا گشتهست هر خر، جم
چو دیدم داد و جود تو، شدم محو وجود تو
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم
تو داوود جوانمردی، امام قدرالسردی
چو من محصون آن سردم، برون از گرم و از سردم
چو عکس جیش حسن تو، طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من، نه درعکسم، نه در طردم
خمش کن کندرین وادی، شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم، که هر دو بود درخوردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
چو در چرخم درآوردی، به گردت زان همیگردم
چو باغ وصل خوش بویم، چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم، در این احسان همیگردم
مرا افتاد کار خوش، زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش، درین بستان همیگردم
چه جای باغ و بستانش؟ که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش، درین میدان همیگردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همیگردم
تو را گویم چرا مستم، ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم، به گرد کان همیگردم
منم از کیمیای جان، چه جای دل؟ چه جای جان؟
نه چون تو آسیای نان، که گرد نان همیگردم
قدح وارم درین دوران، میان حلقهٔ مستان
ز دست این به دست آن، بدین دستان همیگردم
چو در چرخم درآوردی، به گردت زان همیگردم
چو باغ وصل خوش بویم، چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم، در این احسان همیگردم
مرا افتاد کار خوش، زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش، درین بستان همیگردم
چه جای باغ و بستانش؟ که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش، درین میدان همیگردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همیگردم
تو را گویم چرا مستم، ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم، به گرد کان همیگردم
منم از کیمیای جان، چه جای دل؟ چه جای جان؟
نه چون تو آسیای نان، که گرد نان همیگردم
قدح وارم درین دوران، میان حلقهٔ مستان
ز دست این به دست آن، بدین دستان همیگردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
دعا گوییست کار من، بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را، بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو، دعاهایم همیگردد
از آن چون پر پروانه، دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ، که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم، ورق زیر ورق دارم
سرم در چرخ کی گنجد؟ که سر بخشیدهٔ فضل است
دلم شاد است و میگوید غم رب الفلق دارم
چو شاخ بید، اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدرهٔ خضرا، اصول متفق دارم
قبول تو دعاها را، بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو، دعاهایم همیگردد
از آن چون پر پروانه، دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ، که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم، ورق زیر ورق دارم
سرم در چرخ کی گنجد؟ که سر بخشیدهٔ فضل است
دلم شاد است و میگوید غم رب الفلق دارم
چو شاخ بید، اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدرهٔ خضرا، اصول متفق دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم، سر عالم نمیدارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم نمیدارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم نمیدارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه میبندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم نمیدارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب برنمیشینم سر ادهم نمیدارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند، سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم نمیدارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم نمیدارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم نمیدارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه میبندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم نمیدارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب برنمیشینم سر ادهم نمیدارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند، سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم نمیدارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی، به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و میترس از زبان من
زبانت گر بود زرین، زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم، ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم، که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت، ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما، که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را، که پس فرداش بگدازم؟
کمان نطق من بستان، که تیر قهر میپرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده، عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری، چو با این سوز درسازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
نهادم پای در عشقی، که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام میزاید
همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین همیگوید، چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟
زمانی بر کف عشقش، چو سیمابی همیلرزم
زمانی در بر معدن، همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا، چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان، گهی شهره کمر باشم
دران زلفین آن یارم، چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه میآیم، گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم
مرا معشوق پنهانی، چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب کوران، عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همیگوید که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیک میگویی، بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت، درو ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم، پس آن گه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد، من بیدل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من، ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
دران محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال میریزد، من آن جا چون بشر باشم؟
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام میزاید
همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین همیگوید، چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟
زمانی بر کف عشقش، چو سیمابی همیلرزم
زمانی در بر معدن، همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا، چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان، گهی شهره کمر باشم
دران زلفین آن یارم، چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه میآیم، گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم، سمر باشم
مرا معشوق پنهانی، چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب کوران، عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همیگوید که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیک میگویی، بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت، درو ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم، پس آن گه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد، من بیدل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من، ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
دران محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال میریزد، من آن جا چون بشر باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
من آنم کز خیالاتش، تراشندهی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخرهی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش میآرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامیست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه مینالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پردهی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای میکوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی بیخویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخرهی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش میآرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامیست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه مینالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پردهی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای میکوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی بیخویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
چو آمد روی مه رویم، که باشم من که من باشم؟
چو هر خاری ازو گل شد، چرا من یاسمن باشم؟
چو هر سنگی عسل گردد، چرا مومی کند مومی؟
همه اجسام چون جان شد، چرا استیزه تن باشم؟
یقین هر چشم جو گردد، چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او، چه بند بوالحسن باشم؟
اگر چه در لگن بودم، مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش، چرا اندر لگن باشم؟
چو از نحس زحل رستم، چه زیر آسمان باشم؟
چو محنت جمله دولت گشت، از چه ممتحن باشم؟
حسد بر من حسد دارد، مرا بر که حسد باشد؟
ز جوی خمر چون مستم، چرا تشنهی لبن باشم؟
چو هر خاری ازو گل شد، چرا من یاسمن باشم؟
چو هر سنگی عسل گردد، چرا مومی کند مومی؟
همه اجسام چون جان شد، چرا استیزه تن باشم؟
یقین هر چشم جو گردد، چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او، چه بند بوالحسن باشم؟
اگر چه در لگن بودم، مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش، چرا اندر لگن باشم؟
چو از نحس زحل رستم، چه زیر آسمان باشم؟
چو محنت جمله دولت گشت، از چه ممتحن باشم؟
حسد بر من حسد دارد، مرا بر که حسد باشد؟
ز جوی خمر چون مستم، چرا تشنهی لبن باشم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
به گرد دل همیگردی، چه خواهی کرد؟ میدانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، میدانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، میبینم، بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، میدانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویام گر ز جفت و فرد میدانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد میدانم
چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، میدانم
یکی بازی برآوردی، که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندرو بستی
بخواهی پخت، میبینم، بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان، صبوری کن، دلم گوید
نه مردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی، برآوردن ز دریا گرد، میدانم؟
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویام گر ز جفت و فرد میدانم
چو در شطرنج شد قایم، بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم، اگر این نرد میدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی؟ نمیدانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه میخواهی، نمیدانم
درین درگاه بیچونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمیدانم
زهی دریای بیساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمیدانم
هزاران جان یعقوبی، همیسوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟ نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمیهایی، دمی آهی، نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
وزین سرگشتهٔ مجنون چه میخواهی، نمیدانم
درین درگاه بیچونی، همه لطف است و موزونی
چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر، چه خرگاهی، نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن، بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن، چه همراهی، نمیدانم
زهی دریای بیساحل، پر از ماهی، درون دل
چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه، محقر همچو شه دانه
به جز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی، تو اللهی، نمیدانم
هزاران جان یعقوبی، همیسوزد ازین خوبی
چرا ای یوسف خوبان درین چاهی؟ نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی، دمیهایی، دمی آهی، نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
چو رعد و برق میخندد، ثنا و حمد میخوانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقدهیی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد میخیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟ نمیدانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانهست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
نمیدانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
چو چرخ صاف پرنورم، به گرد ماه گردانم
زبانم عقدهیی دارد چو موسی من ز فرعونان
زرشک آن که فرعونی خبر یابد ز برهانم
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی، که من جاسوس سلطانم
نه جاسوسم، نه ناموسم، من از اسرار قدوسم
رها کن، چون که سرمستم، که تا لافی بپرانم
ز باده باد میخیزد، که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده، که من از وی پریشانم
همه زهاد عالم را، اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید، چه گویم من؟ نمیدانم
چه جای می که گر بویی ازان انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر، بلافد کآب حیوانم
وجود من عزبخانهست و آن مستان درو جمعند
دلم حیران کزیشانم، عجب، یا خود من ایشانم
اگر من جنس ایشانم، وگر من غیر ایشانم
نمیدانم، همین دانم که من در روح و ریحانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
من این ایوان نه تو را نمیدانم، نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم، نمیدانم
همی گیرد گریبانم، همیدارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم، نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست، که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم، نمیدانم
یکی شیری همیبینم، جهان پیشش گلهی آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم، نمیدانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم، نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند، بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم، نمیدانم
زمین چون زن فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم، نمیدانم
مرا آن صورت غیبی، به ابرو نکته میگوید
که غمزهی چشم و ابرو را نمیدانم، نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف، که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم، نمیدانم
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمیدانم، نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت، به هر دم تیر میپرد
که من آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
دران مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم، نمیدانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمیدانم، نمیدانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمیدانم، نمیدانم
تو گویی شش جهت منگر، به سوی بیسویی برپر
بیا این سو، من آن سو را نمیدانم، نمیدانم
خمش کن، چند میگویی؟ چه قیل و قال میجویی؟
که قیل و قال و قالو را نمیدانم، نمیدانم
به دستم یرلغی آمد، ازان قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمیدانم، نمیدانم
دوایی دارم آخر من زجالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمیدانم، نمیدانم
مرا دردیست و دارویی، که جالینوس میگوید
که من این درد و دارو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای شب، ز پیش من، مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای روز گل چهره، که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای باغ با نقلت، برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم، نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
به جز آن برج و بارو را نمیدانم، نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را نمیدانم، نمیدانم؟
هلاورا بپرس آخر ازان ترکان حیران کن
کزان حیرت هلا او را نمیدانم، نمیدانم
دلم چون تیر میپرد، کمان تن همیغرد
اگر آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
رها کن حرف هندو را، ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم، نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم، نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو، تو استادی، بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم، نمیدانم
همی گیرد گریبانم، همیدارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم، نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست، که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم، نمیدانم
یکی شیری همیبینم، جهان پیشش گلهی آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم، نمیدانم
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم، نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم، نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند، بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم، نمیدانم
زمین چون زن فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم، نمیدانم
مرا آن صورت غیبی، به ابرو نکته میگوید
که غمزهی چشم و ابرو را نمیدانم، نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف، که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم، نمیدانم
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمیدانم، نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت، به هر دم تیر میپرد
که من آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
دران مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم، نمیدانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمیدانم، نمیدانم
چو مردان صف شکستم من، به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمیدانم، نمیدانم
تو گویی شش جهت منگر، به سوی بیسویی برپر
بیا این سو، من آن سو را نمیدانم، نمیدانم
خمش کن، چند میگویی؟ چه قیل و قال میجویی؟
که قیل و قال و قالو را نمیدانم، نمیدانم
به دستم یرلغی آمد، ازان قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمیدانم، نمیدانم
دوایی دارم آخر من زجالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمیدانم، نمیدانم
مرا دردیست و دارویی، که جالینوس میگوید
که من این درد و دارو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای شب، ز پیش من، مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای روز گل چهره، که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمیدانم، نمیدانم
برو ای باغ با نقلت، برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم، نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
به جز آن برج و بارو را نمیدانم، نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاو را نمیدانم، نمیدانم؟
هلاورا بپرس آخر ازان ترکان حیران کن
کزان حیرت هلا او را نمیدانم، نمیدانم
دلم چون تیر میپرد، کمان تن همیغرد
اگر آن دست و بازو را نمیدانم، نمیدانم
رها کن حرف هندو را، ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم، نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی، مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم، نمیدانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
بنه ای سبز خنگ من، فراز آسمانها سم
که بنوشت آن مه بیکیف، دعوت نامهای پیشم
روان شد سوی ما کوثر، که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را، بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی، برآمد از بیابانی
که شیر نر زبیم او، زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهل زن مست و بیخود میزند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که برسرمست و با حیران، چه برخوانیم الهاکم؟
یکی عاقل میان ما به دارو هم نمییابد
درین زنجیر مجنونان، چه مجنون میشود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانهی پرزر
بریزم بر تن لاغر، از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در میکش
نه آن مستی که شب آید، ز شرم خلق چون کزدم
بخور بیرطل و بیکوزه، میی کو نشکند روزه
نه زانگورست و نز شیره، نه از بگنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی، سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده، از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانهی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر، که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبهی خامشان میرو
پیاپی اندرین مستی، نه اشتر جو و نی جمجم
که بنوشت آن مه بیکیف، دعوت نامهای پیشم
روان شد سوی ما کوثر، که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را، بزن سنگی و بشکن خم
یکی آهوی چون جانی، برآمد از بیابانی
که شیر نر زبیم او، زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید میماند
دهل مست و دهل زن مست و بیخود میزند لم لم
درآمد عقل در میدان، سر انگشت در دندان
که برسرمست و با حیران، چه برخوانیم الهاکم؟
یکی عاقل میان ما به دارو هم نمییابد
درین زنجیر مجنونان، چه مجنون میشود مردم
بر مخمور یک ساغر به از صد خانهی پرزر
بریزم بر تن لاغر، از آن باده یکی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عشق در میکش
نه آن مستی که شب آید، ز شرم خلق چون کزدم
بخور بیرطل و بیکوزه، میی کو نشکند روزه
نه زانگورست و نز شیره، نه از بگنی نه از گندم
شرابی نی که درریزی، سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده، از آن افتاد کوته دم
رسید از باده خانهی پر، به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر، که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو، به کعبهی خامشان میرو
پیاپی اندرین مستی، نه اشتر جو و نی جمجم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
من دلق گرو کردم، عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بستهٔ نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق درین پستی، کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی؟ گفتا سلطان خراباتم
هر جا که همیباشم، هم کاسهٔ او باشم
هر گوشه که میگردم، گردان خراباتم
گویی بنما معنی، برهان چنین دعوی
روشنتر ازین برهان، برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم، با سینهٔ سیمینم
ور بیسر و سامانم، سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی، شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین، ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند درین ویران
خوبی ملک دارد، شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم، من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم، دربان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بستهٔ نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق درین پستی، کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی؟ گفتا سلطان خراباتم
هر جا که همیباشم، هم کاسهٔ او باشم
هر گوشه که میگردم، گردان خراباتم
گویی بنما معنی، برهان چنین دعوی
روشنتر ازین برهان، برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم، با سینهٔ سیمینم
ور بیسر و سامانم، سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی، شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین، ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند درین ویران
خوبی ملک دارد، شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم، من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم، دربان خراباتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
گر بیدل و بیدستم، وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانیست مرا جانی
زان شد که تو میدانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو، من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از بادهٔ جوشانم، وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من، عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم، در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
در مذهب بیکیشان، بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان، آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد، از مستان
احداث و گرو بستان، آهسته که سرمستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی، جانیست مرا جانی
زان شد که تو میدانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو، من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم
از بادهٔ جوشانم، وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من، عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم، در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم
در مذهب بیکیشان، بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان، آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بیگاه شد، از مستان
احداث و گرو بستان، آهسته که سرمستم