عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
بگذشت ز خاکم بت‌ گل پیرهن من
چون صبح نفس جامه درید ازکفن من
یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد
شد چشم پری بخیهٔ دلق ‌کهن من
یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند
برق دو جهان شمع قیامت لگن من
بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند
بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت
گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگی ننمودم ز بهارت چه توان ‌کرد
حیرانم و آیینه‌گری نیست فن من
شمع سحرم‌، پیری‌ام افسون تسلی است
خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست
گفتم نگه کار به عبرت فکن من
عمریست تماشایی سیر دل تنگم
در غنچه شکسته‌ست دماغ چمن من
فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید
شد پخته جهانی ز نفس سوختن من
یک دل‌، گهر رشتهٔ افکار کفاف‌ست
گو پای خری چند نبندد رسن من
جز مبتذلی چند که عامست در این عصر
بیدل نرسیده است به یاران سخن من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
بعد مردن گر همین داغست وحشت‌زای من
خاک هم خالی در آتش می‌نماید جای من
گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است
در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من
صد جنون شور قیامت می‌تپد درگرد یاس
از ادبگاه خموشی تا لب گویای من
آرزوها بسکه در جیب نفس خون‌ کرده‌ام
بال طاووس است اگر موج است در دریای من
کو تأمل تا به کنه نسخهء خاکم رسد
بی‌غباری نیست خط صفحهٔ سیمای من
ای هوس چون‌گل فریب عشرت از رنگم مده
خون پروازیست در بال قفس فرسای من
روزگاری چشم مجنون داشت مشق گردشی
گردباد است این زمان در مکتب صحرای من
دستگاه عبرت اینجا جز تعلق هیچ نیست
می‌گشاید چشم من چون شمع خار پای من
کیست رنگ معنی از لفظم تواند کرد فرق
باده چون آب‌ گهر جوشید با مینای من
دیدهٔ آهو نگردد تهمت آلود بیاض
صبح یک خواب فراموش‌ست از شبهای من
هستی موهوم عرض بی‌نشانی هم نداد
ازنفس خون شد صدای شهپر عنقای من
می‌کشم چون صبح از اسباب این وحشت‌سرا
تهمت ربطی‌ که نتوان بست بر اجزای من
فرصت ازکف رفت و دل‌کاری نکرد، افسوس عمر
کاروان بگذشت و من در خواب مردم‌، وای من
کارگاه حیرتم بیدل خموشی باف نیست
ناله دارد تار و پود صورت دیبای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
چون‌گهر هر چند بر دریا تند غوغای من
در نم یک چشم سر غرق‌ست سرتا پای من
ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست
بیشتر از سایه می‌بوسد زمین اعضای من
مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست
جز غبار خوبش‌ ننشیندکسی بر جای من
اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم
بر سر مژگان وطن‌ کرده‌ست دیدنهای من
منع در سعی طلب ترغیب سالک می‌شود
«‌لن‌ترانی‌» داشت درس همت موسای من
زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا
قامت خم‌گشته‌گردید ابروی ایمای من
لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی
باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من
نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست
هر قدر ننوشته‌ام بی‌پرده است انشای من
در جنون عریانی‌ام تشریف ‌امنی دیگر است
یا رب این خلعت نگردد تنگ‌بر بالای من
از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر می‌کنم
خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من
سایه‌ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس
نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من
هر نفس‌ کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخرسر من‌گشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون
عرض مجنون می‌دهد آیینهٔ لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بی‌پروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام
طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من
پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من
سر به هوا می‌دود آبلهٔ پای من
بال فشان می‌روم لیک ندانم کجا
بر پر من بسته‌اند نامهٔ عنقای من
بسکه به رویم عرق آینهٔ شرم بست
ماند نهان از نظر صورت پیدای من
همقدم‌گرد باد تاختم از بیخودی
گردش ساغر شکست گردن مینای من
خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند
روی ورق پشت‌ کرد مشق چلیپای من
تا ز نم انفعال صورتی آرم به‌عرض
دام نکرد از حباب آینه دریای من
با همه آزادگی منفعل هستی‌ام
حیف‌ که چین‌وار نیست دامن صحرای من
غیر فسوس از نفس یک سخنم‌ گل نکرد
هر چه شنیدم زدل بود همین وای من
ضعف به صد دشت و در می‌کشدم سایه‌وار
تا به‌ کجایم برد لغزش بی پای من
چند نفس خون کنم تا به‌ خود افسون‌ کنم
سوختم و وا نشد در دل من جای من
خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم
غیردرین خیمه نیست جز من و لیلای من
داغ شو ای عاجزی نوحه‌ کن ای بیکسی
با دو جهان شد طرف‌ بیدل تنهای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من
عقدهٔ دل‌گشت آخر آرمیدنهای من
آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست
درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من
صد بیابان آرزو بی‌جستجو طی می‌شود
تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من
آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم
رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من
از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام
گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من
عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز
دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من
از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز
می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من
جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد
اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من
بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گدا‌خت
چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من
وحشتم غیر از کلاه بی‌نشانی نشکند
دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من
همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب
تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من
وحشتم فال‌گرفتاریست بیدل همچو موج
نیست بی‌ایجاد دام از خود رمیدنهای من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین
سرنوشت ماست نام دیگران ‌همچون نگین
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست
جلوه در کار و ندیدن‌، جای حیرانی‌ست این
از رگ هر برگ‌گل پیداست مضمون بهار
این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین
جز عرق زان عارض رنگین ‌کسی را بهره نیست
غیر شبنم خرمن این ‌گل ندارد خوشه چین
تا وفا از سجده‌اش عهد درستی بشکند
بر میان زنار باید بستن از خط جبین
وادی امید بی‌پایان و فرصت نارسا
می‌روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود
خانهٔ آیینه ما نیست جز یک ‌گل زمین
در بساطی کز هوس فکر اقامت کرده‌ایم
خانهٔ پا در حنا نتوان‌ گرفتن همچو زین
سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن
نیست هستی جز گمان‌،‌ گو پرده بردارد یقین
سربه سنگی آیدت ‌کز خود بری بوی سراغ
می‌دهد تمثالت از آیینه و نام از نگین
ای سپند آن به‌ که از وضع خموشی نگذری
ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین
با مروت آشنایی نیست اهل حرص را
دیده‌های دام نبود خانهٔ مردم نشین
چون غبار از عجز پیمان خیالی بسته‌ایم
تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین
فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوه‌اش
اندکی یاد خرامش‌ کن قیامت آفرین
تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش
همچونی در دل‌گره مفکن ز چین آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
باز چو صبح کرده‌ام تحفهٔ بارگاه تو
رنگ شکسته‌ای‌ که نیست قابل‌ گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر می‌رود
کیست به خود نمی‌کند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوه‌ات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه‌، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزه‌ات‌ گرد کند چه ممکنست
سرمه نمی‌شود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه می‌رسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوه‌ام چهره‌گشای حیرتست
آینهٔ شکسته‌ای یافته‌ام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ‌ کشته است شامه‌ گداز آه تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
به دست‌ تیغ تو تا خون من حنا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهم‌کشت و نقد داغ خطا
به‌گردن دل خون‌گشته خون‌بها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست‌ که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون‌ گردید
نگه‌ تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره
تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره
طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی‌ست
که شبنم تو به بال و پر هواست ‌گره
ز آرمیدگی دل فریب امن مخور
به هر شراری ازین سنگ شعله‌هاست‌گره
ره تردد اقبال‌کیست بگشاید
که از قلمرو ما تا پر هماست‌گره
نکرد سعی نفسها علاج‌ کلفت دل
گداخت تار و ز سختی همان بجاست‌گره
ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ‌کیست
چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست‌گره
سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم
هنوز بر لب ما عرض مدعاست‌گره
چو غنچه‌ای‌که شود خشک بر سر شاخی
در آستین امیدم کف دعاست گره
چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست
به ساز پیکرم از یکدگر جداست‌گره
زکار بسته بلند است قدر راست روان
در آن بساط‌که نی قدکشد عصاست‌گره
نفس مسوز به‌کلفت شماری اوهام
به قدر قطره درین بحر عقده‌هاست‌گره
چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل
که ناله در نفس ناتوان ماست‌گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌گره
به موی‌ کاسهٔ چینی ‌دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دل‌گرداب
به‌کار ما همه دم ناخن آزماست‌ گره
به‌کوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست
چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاست‌گره
ز خبث‌گریه‌ام ای غافلان نفس دزدید
به برشگال دم اسب را رواست‌ گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
ز فرق تا قدمم یک‌گهر حیاست‌ گره
به وادیی‌که پر افشانده است‌کلفت من
زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی
فلک به‌کار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچه‌گشت‌ که آغوش‌ گل نکرد ایجاد
به صبر کوش‌ که اینجا گره‌گشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل
تاملی‌ که به تار نفس چهاست ‌گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جزگره
داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
پری می ‌فشان ای تعلق بهانه
به دل چون نفس بسته‌ای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بی‌ترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجده‌واری از آن آستانه
درین‌دشت جولان بی ‌مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بی‌خاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان ‌گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدی‌ام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صدایی‌ست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی
چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین
من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی
در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن
سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی
عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری
وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی
تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی
توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی
به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی
رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل
مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی
دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن
که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر
ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی
درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من
که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی
تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل
دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری
دختر رز فتنه‌ها می‌زاید از بی‌شوهری
تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن
یک نفس هم‌گر دو لب بر هم‌گذاری دفتری
هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد
عالمی راکلفت این‌خانه‌کشت از بی‌دری
دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف
موی چینی‌کرد ما را دستگاه لاغری
تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض
هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری
ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است
بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری
رنگها دارد بهار انتظار مدعا
فرق‌دام اینجا محال است از دکان جوهری
همچو شبنم انفعال نارسایی می‌کشم
در عرق خواباند پروازم ز بی‌بال و پری
چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده‌ام
پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری
مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش
جام و مینا در بغل می‌آید آواز پری
هر کدورت را که می‌بینی صفا می‌پرورد
سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری
زحمت‌تدبیر یکسونه‌که در دیای عشق
بادبانی نیست کشتی را به از بی‌لنگری
در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش
خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری
تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی‌ست
ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری
الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست
پا کش از دامن چو اشک آندم‌ که از سر بگذری
از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست
می‌دهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری
خلقی از اوهام استخراج مستی می‌کند
یادگیر آن می ‌که پیماید فرس از ساغری
طوق در گردن به گردون می‌پری چون گردباد
جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری
از فضولی قطع‌ کن بیدل ‌که در بزم یقین
حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری
آبله‌ای ‌کو که نهم در قدم خویش سری
نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن
گلبن نیرنگ ‌گلی سرو قیامت ثمری
گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا
غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری
بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن
تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری
شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم
می‌گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری
همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه ‌کفن
تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس
دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
هست امل پروریی لازم اقبال جهان
بی تری مغز بلندی نکند موی سری
شبههٔ هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر
آینه بندم به عدم ‌کز نفس آرم خبری
ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت
جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری
لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون
داغ شو ای ناله ‌کنون راه نفس زد شکری
بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر
بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری
ببالد از مژه انگشتهای زنهاری
چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت
کشند محمل پرواز برگرفتاری
نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست
به رنگ شخص اجل در لباس بیماری
زبان خار ندانم چه‌گفت درگوشش
که چشم از آبله‌ام برد سیل خونباری
چه ممکنست دل ازگریه‌ام بجا ماند
ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری
دلیل عافیت شمع عرض زنهارست
تو نیز جز به سرانگشت ‌گام نشماری
گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست
به روی‌آب‌نشین چون کف از سبکباری
نظر به خاک ره انتظار دوخته‌ام
بس است مردمک چشم دام بیداری
به آن مراتب عجزم‌که همچو نقش قدم
کند بنای مرا سایه سقف و دیواری
در آن بساط که من مرکز فسردگی‌ام
رمد ز شعلهٔ جواله سعی پرگاری
غبار هستی‌ام اجزای وحشت عنقاست
چها به باد دهی تا مرا بهم آری
ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل
چو شمع ناله‌گره‌گشت وکرد منقاری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی
به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی
زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی
خیال قامتت هرگه به‌چشم ترکند بازی
غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان
که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی
ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم
رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی
به موج اشک چوگانی ‌کنم نه ‌گوی ‌گردون را
اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی
شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم
چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی
بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد
گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی
سفیدی‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی
که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی
شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد
که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی
به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم
که همچون شعلهٔ جواله‌ام چنبر کند بازی
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی
غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی
حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم
پری زیر بغل می‌گردم از مینای محسوسی
ندانم تیغ قاتل از چه گلشن داده‌اند آبش
چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی
حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا
ز بالیدن فروغ شمع‌گل‌کرده‌ست فانوسی
دلی پرداخت از بی‌پردگیها ساز بیرنگی
بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی
ز دیرستان حیرت تشنهٔ دیدار می آیم
به بار هر نم اشکی فغان‌گم‌کرده ناقوسی
کباب لذت خاموشی‌ام از گفتگو بس کن
بهم آوردن لبها به یادم می‌دهد بوسی
شکست آیینهٔ تعمیر چندین جلوه است اینجا
چکید اشک من و حسن تو در آفاق زد کوسی
نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل
که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی
ز خودگر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر
چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی
از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل
کنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
خیالش بر نمی‌تابد شعور، ای بیخودی جوشی
نمی‌گنجد به دیدن جلوه‌اش ای حیرت آغوشی
ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من
چو مژگان می‌کنم مضرابی آهنگ خاموشی
از آن نامهربان منت‌کش صد رنگ احسانیم
به این حسرت‌ که ‌گاهی می‌کند یاد فراموشی
نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم
نگه می‌پرورم در سایهٔ خط بناگوشی
به روی جلوهٔ او هر چه باداباد می‌تازم
به این یک مشت خس در بحر آتش می‌زنم جوشی
چنین محو خرام ‌کیست طاووس خیال من
که واکرده‌ست فردوس از بن هر مویم آغوشی
هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید
ز جوهر چشمهٔ آیینه دارد آب خس پوشی
به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم
شنیدن داشت این افسانه گر می‌داشتم گوشی
ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل
که عقبا هم نمی‌ارزد به خم ‌گرداندن دوشی
حباب من ز درد بی‌نگاهی داغ شد بیدل
فروغ‌ کلبه‌ام تا چند باشد شمع خاموشی