عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
صدر احرار شهای الدّین ، ای گاه سخا
کان ودریا شده از دست کفت چون کف دست
دشمن از غصّۀ جاه تو چو غنچه دلتنگ
طمع از جام عطای تو چو نرگس سر مست
شرف خانة جوزا که به رفعت مثلست
گشته در جنب سرا پردۀ اقبال تو بست
همة اندیشة غمها ز دل او برخاست
در همه عمر خود آن کس که دمی با تو نشست
به سیه کاری از خدمت تو دورم کرد
که سیه بادا روی فلک سفله پرست
تا در هجر تو بر من بگشادست قضا
در شادی و طرب چرخ برویم در بست
مدّتی رفت که از من کرمت یاد نکرد
والحق ازغصّۀ آن جان ز تن من بگسست
نرسم من به تو وز تو نرسد نامه به من
این چنین حادثه را هم سببی دانم هست
شقّۀ کاغذ دانم ز منت نیست دریغ
زانکه در حقّ منت هست کرمها پیوست
یا زبان قلمت چون ره من بسته شدست
یا نه چون پای رهی دست دبیرت بشکست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا
ای که با الفاظ گوهر بار تو
سعی ضایع در جهان کان کندنست
کار طبع دلفروزت روز و شب
بیخ غم از طبع یاران کندنست
دشمن ار داری تو،بهرام فلک
از برای گور ایشان کندنست
صبر کردن در فراق خدمتت
چون به ناخن کوه و سندان کندنست
چارۀ هجر تو الّا وصل نیست
در دندان را چو درمان کندست
پیشۀ من بی تو دور از روی تو
پشت دست غم به دندان کندنست
در فراق زندگی گر می کنم
زندگانی نیست این جان کندنست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - وله ایضا
جانم که در شکنجۀ هجران معذّبست
وجه خلاص او ز لقای مهذّبست
آن مقبل زمانه و مقبول خاص و عام
کز مکرمات ذات شریفش مرکّبست
آن نیک خواه خلق که لفظ مبارکش
بهر سکون فتنه فسون مجرّبست
روشن چو آفتاب بدیدم که ذات او
در اصفهان چو در شب تاریک کوکبست
در آرزوی خدمت او هر شبی مرا
چشمی تهی ز خواب و لبی پر زیار بست
از مدّت فراق ندانم چه روز رفت
زیرا که روزها همه در کسوت شبست
در هجر جان گدازش بر من ز زندگی
هر تهمتی که هست ازین جان بر لبست
ور نی برین صفت که منم بی حضور اوی
این زندگی نباشد، تعذیب قالبست
زین هجر جان گزای که چون مار شد دراز
گویی که حشو بستر من نیش عقربست
در باب خدمت ار چه که تقصیر می رود
باری به پنج وقت دعاها مرتبّست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - ایضا له
بخدایی که وصف بیچونیش
بر اشارات انبیا رفتست
قلم استقامت صنعش
همه بر خطّ استوا رفتست
بر سر بندگان بخواهد راند
هر چه اندر ازل قضا رفتست
کاندرین مدّت دراز آهنگ
که ز عهد فراق ما رفتست
نه خیالت زچشم دورشدست
نه ز دل یاد تو فرا رفتست
در ضمیرم همه ثنای تو بود
بر زبانم همه دعل رفتست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - ایضا له
در آرزوی تو از عمر من دو سال گذشت
که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت
دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی
ز روزهای فراقت هزار سال گذشت
ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن
وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت
فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد
اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت
حدیث شوق بخدمت رکاکتی دارد
ز روی رسم نوشتن کز اعتدال گذشت
شدم خیالی و بر من نه آن گذشت الحق
که هیچکس رازین جنس بر خیال گذشت
نماند در سرم از هیچگونه رای وصال
ز بس که بر سرم از گونه گون محال گذشت
ازین سپس چه تمتّع بود به عهد وصال
چو زندگانی در حسرت وصال گذشت
من و قناعت و کنجی ازین سپس زیراک
زیان عمر من از سود جاه و مال گذشت
زمانه را گر از این گوشمال من غرضیست
بسنده کن گو، از حدّ گوشمال گذشت
عنایت تو اگر سایه افکند وقتست
که آفتاب شکیب من از زوال گذشت
حرام بود مرا بی تو زندگی لیکن
اگر حرام بداین قدروگر حلال گذشت
مگر که بگذرد این روزگار ناکامی
ردیف شعر از آن کرده ام بفال بگذشت
شدست حال من از آرزوی خدمت تو
چو حال تشنه که بر چشمة زلال گذشت
بمرده بودم از شرم زندگانی خویش
وگرچه هر نفس از وی بصد نکال گذشت
ولی بنفحة خلق تو زنده کرد مرا
سحرگهان که بمن بر دم شمال گذشت
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - وله ایضا
عالم لطف علاء الدّین معلومت هست
که مرا بر تو زبان جز به ثنا می نرد
بر تو مهریست مرا هردم ازین روی چو صبح
سخنم با تو جزا ز صدق و صفا می نرود
قدر از کلک تو انگشت بد ندان بر دست
که چون تو کس به سر سرّ قضا می نرود
قلم منشی دیوان فتوّت امروز
جز به پروانۀ فرمان شما می نرود
هیچ جایی نرود خاطر خورشید وشت
که معنایش چو سایه ز قفا می نرود
ذات پر معنی تو خود همه محض هنرست
ذکر لطف و کرم و فضل و سخا می نرود
دوستان بسزا را چو فراموش کنی
نیک می دان که ز تو این بسزا می نرود
تا نپندارد لطف تو کزو این گله ها
هر سحر گاهی با باد صبا می نرود
گرچه در خدمت تخفیف نگه میدارم
هیچ تقصیری در باب دعا می نرود
باد تو می نرود یک نفس از خاطر من
ورچه بر خاطر تو یاد ز ما می نرود
بیوفایی مکن ای خواجه که در این شیوه
که ترا می برود کار مرا می نرود
من ندانم که چه کردست وفا در عهدت
که دمی عهد تو خود راه وفا می نرود
چه خیالست خیالت را؟ با من می گوی
که یکی لحظه ام از پیش فرا می نرود
بر خطا چون که قلم می نرود بهر چرا؟
نام ما بر قلم تو بخطا می نرود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
نیک درخط شده ام از قلمت
که مرا قصد بجان می دارد
عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد
همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد
با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد
یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد
شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد
بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد
گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد
در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد
هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد
مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - وله ایضا
مژده ای دل که کار دیگر شد
و انچه می خواستی میسّر شد
یار از راه جور برگردید
مشفق و مهربان و چاکر شد
کار اگر بسته بد گشایش یافت
عیش اگر زهر بود شکّر شد
دل که چون لفظ او مقیّد بود
هم بسعی خطش محرّر شد
نامه فرمود و دل خوشیها داد
چون که حال منش مقرّر شد
کلک بیمارش احتما بشکست
با من از آنچه بود بهتر شد
اشتهیّ دروغ کرد آغاز
با سر پرسش مزوّز شد
بر گرفتم ز درج درّش مهر
دامنم پر ز درّ و گوهر شد
مردم چه مشم ابن مقلمة وقت
بندۀ آن خط چو عبهر شد
بر بیاض خودش سوادی کرد
که از او چشم جان منوّر شد
دیده بر حرفهاش مالیدم
حالی از اب لطف او تر شد
خط مشکین او چو بر خواندم
مغز جانم ازو معطّر شد
شاخ طبعم گهر ببار آورد
چون کش الفاظ او مصوّر شد
هر چه دشنام و خشم بود از من
به دعا و ثنا برابر شد
کلک او کرده بود عربده زانک
زان معانیش باده در سر شد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ایضا له
فرستادم بتو شعری که با آن
حدیث جادوی بابل چه باشد؟
نفرمودی مبالاتی و انرا
برون از خشمکی محمل چه باشد؟
بیفرسدم چو یخ بر جا و گفتم
دوای اینچنین مشکل چه باشد؟
چو بی مقصود باز آمد رسولم
تو خود دانی که اندر دل چه باشد
حدیث برف چون بر یخ نوشتم
بجز افسردگی حاصل چه باشد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - ایضا له
زهی تازه رویی که خلق لطیفت
ز سندان به دی ماه گل بشکفاند
به بستان چو بلبل دبستان بسازد
بجز مدحت از دفتر گل نخواند
صبا گر ز انصافت آگاه گردد
نیارد که پیراهن گل دراند
طبقهای زر چیست بر دست گلبن؟
بدان تا که در خاک پایت فشاند
کسی کو چو غنچه دل اندر تو بندد
ز تو تازه رو همچو گلبرگ ماند
ز شرم تو گل رنگ برچهره آرد
ز خلق تو لاله قدح می ستاند
گل خلق تو چون بخندد بیک دم
ز دل بسته غنچه را وارهاند
قضا گلشن چرخ را در رکابت
قبا بسته چون غنچگان می دواند
به گل چیدن آمد به باغ سخایت
رهی گر چه گستاخیی می نداند
چو گل باتو درعشرت اندرچه افتاد
زمین بوس هردم چو گل می رساند
چو گل انبساطی کنم با تو زیراک
کف در فشانت به گل نیک ماند
گرفت آتشی چو گل اندر نهادم
رخم همچو گل زان عرق می چکاند
توقّع به لطفت چنانست کاین دم
به آب گل این شعله را وانشاند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - ایضا له
ای که خورشید بی رضای تو سر
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - وله ایضا
نیاز و آرزوی من به روی فخرالدّین
از آن گذشت که در حیّز بیان آید
بدان که جان مرانسبتیست با لطفت
ز شوق لطف تو هر دم دلم بجان آید
گهر نثار کند بر سر زبان چشمم
مرا چو نام شریف تو بر زبان آید
به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش
زمان زمان به سر راه کاروان آید
همه تسلّی جانم بدان بود هر شب
که با خیال تو در ذکر سوزیان آید
سلام و خدمت خادم ازو قبول کند
چو باد خوش دمش از خاک اصفهان آید
بدان که از خدمات رهی گرانبارست
نسیم باد صبا چون که ناتوان آید
اگر شمایل لطفت بکوه بر شمرم
ز یاد خلق تواش آب بر دهان آید
ز شرم لفظ تو متواریست آب حیات
درون پردۀ ظلمت از آن نهان آید
بنزد لطف تو گر هیچ باشدش آبی
چو آب سوی جنابت بر دوان آید
دهد شمایل لطف تو خاطرم را یاد
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
زمان وصل تو امیددارم و دانم
زمان جانم اگر ناید آن زمان آید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - ایضا له
مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید
به طعم آب حیات و به ذوق جان آید
ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد
چو عقل را هوس باغ و بوستان آید
بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت
غرایب نکت آنجا بسر دوان آید
انامل و قلم تو سه پایه و علمیست
که بازگشت معانی بسوی آن آید
معالی تو به تحقیق چون معانی تو
گمان مبر که در اندازۀ گمان آید
زهی که از سر کلک تو اهل دانش را
کلید قفل در گنج شایگان آید
لواعج شعف من بدست بوس شریف
از آن گذشت که در حیزّ بیان آید
چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
سر شک چشمم بینی گرفته دامن من
چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید
ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا
به هر نفس که زنم نور در دهان آید
من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب
برای من ز بخارا به اصفهان آید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۳ - وله ایضا
ای کریم جهان، خبر داری؟
که شدم ز انتظار تو بیمار
منفعل شد مزاج طبعم از آنک
شربت صبر می خورد بسیار
بس که می گردد از قرار هجو
رود گانی خاطرم افکار
ترسم از من رها شود حاشا
در هجای تو بیتکی سه چهار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - وله ایضا
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۴ - ایضا له
صدر مطلق کمال دین که چو تو
در جهان نیست داهی و گربز
چند داری مرا براه امید
مانده در انتظار مستوفز
هر حسابی که کردم از کرمت
سر بسر حشو بود بی بارز
این که با من گرفته یی در پیش
نیست در مذهب کرم جایز
محض تقصیر می کنی با من
ورنه باور کجا کنم هرگز؟
در همه کلّی یی چو تو قادر
مانده در جزوی چنین عاجز
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - ایضا له
شب سیاه به تاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
جگر بر آتش حرمان کباب او لیتر
که از سقایۀ دو نان کنند سیرابش
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۱ - ایضا له
زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق
ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق
تویی که چشمة خورشید بارها گشتست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق
چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد
کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق
چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم
ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق
بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش
چو می رسد سخن تو بطارم ازرق
گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست
که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق
ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب
ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق
از آن قبل دل من در ولای تو صافیست
که خون دل را از دیده کرده ام راوق
ز تند بادادم سردم ار نترسیدی
فلک براندی بر اب چشم من زورق
چو آب زندگی من به جوی هجر برفت
کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق
بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح
بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق
هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه
بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق
بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید
فرو شکست مرا روزگار همچو ورق
ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر
که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق
مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار
که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق
ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست
از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق
وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک
عجاله یی بود آخر برای سد رمق
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا له
یزرگوارا دانی که بهر خدمت تو
ز گونه گونه هنرها چه مایه پروردم
لطیفهای سخن را که زادۀ روحند
بسی بخون جگر همچو دایه پروردم
ز آفتاب حوادث نگاه دار مرا
که زیر دامن لطف تو سایه پروردم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۶ - وله ایضا
نگشته هیچ مرادی مرا ز تو حاصل
دریغ در سر کار تو رفت هر دو جهان
چنان که سعی من از خدمت تو ضایع شد
خدای سعی تو ضایع کناد در دو جهان