عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۱
شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
اگرت دیده و دل شیفته و گریان نیست
برو ای خواجه که در عشق ترا فرمان نیست
منظر دوست چرا از نظری اشک فشان
نوبهاریست که دروی اثر از باران نیست
روی بیگانه چو روز است ولی روز فراق
طره ی یار چو شب لیک شب هجران نیست
یار باز آمد و آشفتگی از دل نه برفت
این چه دردیست که دروی اثر از درمان نیست
هر که روی تو ندیدست زگفتار نشاط
عجبی نیست که دروی اثری چندان نیست
ناله ی بلبلش از جا نبرد دل چه عجب
هر کرا دیده بدیدار گلی حیران نیست
برو ای خواجه که در عشق ترا فرمان نیست
منظر دوست چرا از نظری اشک فشان
نوبهاریست که دروی اثر از باران نیست
روی بیگانه چو روز است ولی روز فراق
طره ی یار چو شب لیک شب هجران نیست
یار باز آمد و آشفتگی از دل نه برفت
این چه دردیست که دروی اثر از درمان نیست
هر که روی تو ندیدست زگفتار نشاط
عجبی نیست که دروی اثری چندان نیست
ناله ی بلبلش از جا نبرد دل چه عجب
هر کرا دیده بدیدار گلی حیران نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
بهزار نامه دارم ز تو حسرت جوابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بس که از زلف تو من خاطر پریشانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
در غمت جان دادم و اما تو در نازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
در بساط عشق رخماتم تو شهبازی هنوز
تیغ ابرو بی گنه عریان به قتلم کرده ای
چون عروج نشئه می بر سرم تازی هنوز
گشتم از داغ غمت سرگرم انجام فراق
دولت وصلت ندیده فرقت آغازی هنوز
نآیدت شرم از مشبک های سوراخ دلم
بر سرم همچون هدف تیر غم اندازی هنوز
چند گفتم در مقام وصل خودداری نما
از هجوم اضطراب ای اشک غمازی هنوز!
جان دهد لعلش به هنگام سخن اموات را
شرم دار ای مدعی طالب به اعجازی هنوز!
داشتی طغرل شکایت ها شب از دست فراق
از جدائی همچو نی با ناله دمسازی هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
سواد سرمه شام است در چشم نگار من
به جز ظلمت دگر چیزی نبیند روزگار من
ازان سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که باشد مرکز پرگار حسرت اختیار من
نباشد حاصل عمرم به جز داغ جدائی ها
کجا سر بر زند جز لاله از خاک مزار من؟!
چرا مهر بتان با عاشقان بوالهوس باشد؟
ازین سواد و غم یارب تبه شد حال زار من!
اگر چه دورم از دیدار وصل او ولی باشد
کتاب لوح دیوان خیالش در کنار من
هزار افتاده دارد بر سر کویش چو من لیکن
به جز صوت فراق او نیابی از هزار من!
ز بیم آنکه ننشیند به چین دامنش گردی
به راهش آب می پاشید چشم انتظار من
ز بس کردم تحمل در غم هجران او طغرل
میان عاشقان بسیار باشد اعتبار من
به جز ظلمت دگر چیزی نبیند روزگار من
ازان سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که باشد مرکز پرگار حسرت اختیار من
نباشد حاصل عمرم به جز داغ جدائی ها
کجا سر بر زند جز لاله از خاک مزار من؟!
چرا مهر بتان با عاشقان بوالهوس باشد؟
ازین سواد و غم یارب تبه شد حال زار من!
اگر چه دورم از دیدار وصل او ولی باشد
کتاب لوح دیوان خیالش در کنار من
هزار افتاده دارد بر سر کویش چو من لیکن
به جز صوت فراق او نیابی از هزار من!
ز بیم آنکه ننشیند به چین دامنش گردی
به راهش آب می پاشید چشم انتظار من
ز بس کردم تحمل در غم هجران او طغرل
میان عاشقان بسیار باشد اعتبار من
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ای عشق بلای جان شدستی
اندر دل ناتوان شدستی!
کردست مرا فراق پیرم
با تو نگرم جوان شدستی!
رازم ز تو گشته آشکارا
تو از چه به دل نهان شدستی؟!
روحم که روان شده به کویش
با روح منت روان شدستی!
چون تیر مرا تو راست دیدی
زان روی مرا کمان شدستی!
پارم به من آشنا نمودی
اعدای من این زمان شدستی!
در هر طرفی دوانم از تو
هر جاکه روم دوان شدستی!
امروز به مرغزار حسنش
در گله من شباب شدستی!
صبری بکن ای دل بلاکش!
خاموش که پرفغان شدستی!
جاوید بمان به عشق طغرل
با عشق تو همزبان شدستی!
اندر دل ناتوان شدستی!
کردست مرا فراق پیرم
با تو نگرم جوان شدستی!
رازم ز تو گشته آشکارا
تو از چه به دل نهان شدستی؟!
روحم که روان شده به کویش
با روح منت روان شدستی!
چون تیر مرا تو راست دیدی
زان روی مرا کمان شدستی!
پارم به من آشنا نمودی
اعدای من این زمان شدستی!
در هر طرفی دوانم از تو
هر جاکه روم دوان شدستی!
امروز به مرغزار حسنش
در گله من شباب شدستی!
صبری بکن ای دل بلاکش!
خاموش که پرفغان شدستی!
جاوید بمان به عشق طغرل
با عشق تو همزبان شدستی!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - تتبع خواجه در طور سعدی
ز روی بستر شاهی به بین گهی ما را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - تتبع شیخ
شام هجران مرا عکس رخ یار کجاست؟
بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸ - تتبع شیخ
نیست یکدل کز جفای چشم او بیمار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷ - اختراع
از فراقت رنج بی اندازه بر جانم رسید
بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید
وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار
زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید
پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم
سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید
ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای
آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید
ای مسلمانان یکی گفتن نیارم از هزار
آنچه بر اسلام و دین زان نامسلمانم رسید
از ملالت های حسنش بود لرزان جان و دل
بر دل و جان آنچه زو بودی خطر آنم رسید
جام دورم ساقیا برتر ز دیگر عاشقان
زانکه رنج پر ز عشق و اهل دورانم رسید
هر گه اندر وادی هجرت نشاط آمد به دل
کاروان غم پیاپی زان بیابانم رسید
دم مزن از وصل فانی شکرها آور به جای
کز خیال دوست مقصود دلت دانم رسید
بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید
وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار
زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید
پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم
سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید
ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای
آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید
ای مسلمانان یکی گفتن نیارم از هزار
آنچه بر اسلام و دین زان نامسلمانم رسید
از ملالت های حسنش بود لرزان جان و دل
بر دل و جان آنچه زو بودی خطر آنم رسید
جام دورم ساقیا برتر ز دیگر عاشقان
زانکه رنج پر ز عشق و اهل دورانم رسید
هر گه اندر وادی هجرت نشاط آمد به دل
کاروان غم پیاپی زان بیابانم رسید
دم مزن از وصل فانی شکرها آور به جای
کز خیال دوست مقصود دلت دانم رسید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵ - تتبع خواجه
شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳ - تتبع میر خسرو
یاران که یک یک از من بیدل جدا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶ - تتبع خواجه
اگر به میکده ام یکشب انجمن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷ - تتبع خواجه
صبح تاب مه کزین عالی رواق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
با مه خویشم صبوحی اتفاق افتاده بود
وه چه باشد هر کرا هرگز چنان صبحی دمد
کافتابم در صبوحی هموثاق افتاده بود
گاه چشمم بر رخش از عین حیرت مانده باز
گه سرم بر پایش از روی وفاق افتاده بود
از نشاط این چمن وصلی که ما را داد دست
در حریفان های و هوی طمطراق افتاده بود
نی غلط گفتم خیالست اینکه دیدست این مراد
چون فلک با نامرادان در نفاق افتاده بود
گر دل سوزانم از فرقت همیشه تیره ماند
کی سیاهی هرگز از داغ فراق افتاده بود
همچو داغ تازه فانی را ازان خورشیدروی
کوکب اقبالش اندر احتراق افتاده بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱ - تتبع شیخ
به دو چشم یار اسیرم که همی زنند تیرم
به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ
دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش
نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر
بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
به من از تو جور ناید به کجا رسد وصالت
که ترا جناب عالی من زار بس حقیرم
چو به میهمانم آیی کشم آه و نیم جانی
که جزین متاع نبود ز قلیل و از کثیرم
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی
نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم
به من غریب رحمی که به کافران اسیرم
چو بکوی و قد او شیفته ام اگر چه واعظ
دهدم ز روضه و حور فسانه کی پذیرم
اجلم رقیب و عمرم شده آن لب روان بخش
نه از آن بود گریزم نه ازین بود گریزم
من از آرزوی آن تیغ هلاک و او کشد غیر
بکشید جای آنست ز غیرت ار نمیرم
به من از تو جور ناید به کجا رسد وصالت
که ترا جناب عالی من زار بس حقیرم
چو به میهمانم آیی کشم آه و نیم جانی
که جزین متاع نبود ز قلیل و از کثیرم
پی یک نظر به کوی تو درآمدم چو فانی
نظری نهفته گه گه تو ز حال وامگیرم