عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که میکردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل میرود
رخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل میرود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمیداند به باطل میرود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل میرود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا میآیم آن صورت مقابل میرود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود
رخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل میرود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمیداند به باطل میرود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل میرود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا میآیم آن صورت مقابل میرود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
کو دیدهای که بیتو به خون تر نمیشود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمیشود
ذکر تو میکنیم و به پایان نمیرسد
وصف تو میکنیم و مکرر نمیشود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمیشود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمیشود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمیشود
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمیشود
ذکر تو میکنیم و به پایان نمیرسد
وصف تو میکنیم و مکرر نمیشود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمیشود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمیشود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمیشود
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید
دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید
گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
به وصل روی دلداری برآید
ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید
اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید
و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید
دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید
ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید
گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید
ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید
ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
به پای خویش به دام بلا همی آید
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
حاصل شهر عاشقان سریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
گر چه پر آفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور
گنج در پیش چشم و ما مفلس
دوست بر دستگاه و ما مهجور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه تورات خوان و خواه زبور
هر کس از جانبیش میجویند
مصطفی از حری، کلیم از طور
اوحدی، رخ درو کن و بگذار
آرزوی بهشت و حور و قصور
همه آفاق را گرفت این نور
حاصل شهر عاشقان سریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
گر چه پر آفتاب گشت این شهر
زان میان نیست جز یکی مشهور
گنج در پیش چشم و ما مفلس
دوست بر دستگاه و ما مهجور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه تورات خوان و خواه زبور
هر کس از جانبیش میجویند
مصطفی از حری، کلیم از طور
اوحدی، رخ درو کن و بگذار
آرزوی بهشت و حور و قصور
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
گر به رنگی قانعی در خرقه خز
جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه
جامه خود دانی، تو مردم را مرز
آخرت زندان تن خواهد شدن
این که بر خود میتنی چون کرم قز
گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت
نیک دور افتادهای، سودا مپز
چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟
گر منت مشروح گویم، یا لغز
محتسب گو: در پی رندان مرو
کین جماعت را نباشد سنگ و گز
عیب مستان کم کن و در مجلس آی
گر ننوشی بادهای، سیبی بگز
باده خوردن در بهار ار ظلم بود
در زمستان خود نمیجوشید رز
گوش داری گفتهای اوحدی
تا که لؤلؤ را بدانی از خرز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز
شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت
حکایت شب هجر چو سال ما امروز
فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت
سپردهایم به باد شمال ما امروز
کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟
جماعتی که شکستند بال ما امروز
از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست
که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز
ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم
گر التفات نماید به حال ما امروز
خیال را بفرستد دگر به شب جایی
گرش وقوف دهند از خیال ما امروز
به زلف او دهم این نیم جان که من دارم
و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز
به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن
که پیش دوست نباشد مجال ما امروز
چو باد صبح کنون قابلی نمییابد
که بشنود سخنی از مقال ما امروز
صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت
اداکن این غزل از حسب حال ما امروز
اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی
که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش
چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش
ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش
چو در وصل میجویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش
ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش
از آن و این چه میلافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین میصافی، بیامیز و بهم در کش
به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش
اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش
ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جا
ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن
به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش
چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو
دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش
ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی
سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش
چو در وصل میجویی در صحبت ببند اول
پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش
ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند
چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش
از آن و این چه میلافی؟ طلب کن شربت شافی
ز کفر و دین میصافی، بیامیز و بهم در کش
به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی
ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش
ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش
اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانیها
به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش
نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش
رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش
مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم به جوش
مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با میفروش
دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش
چو آگه شوی از شب بیدلی
به روزش مرنجان و رازش بپوش
بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه ز پی میخروش
به کام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش
نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش
رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش
مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم به جوش
مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با میفروش
دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش
چو آگه شوی از شب بیدلی
به روزش مرنجان و رازش بپوش
بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه ز پی میخروش
به کام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بینظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بینظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بینظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بینظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان
ره توشه ازان منظر منظور گرفتم
در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش
من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم
تا مرده دلان را ز کف غم برهانم
چون روح نفس در نفس صور گرفتم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتم
ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی
چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان
ره توشه ازان منظر منظور گرفتم
در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش
من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم
تا مرده دلان را ز کف غم برهانم
چون روح نفس در نفس صور گرفتم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتم
ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی
چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
هر چند به کوی او دیرست که پی بردم
بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد به غی بردم
گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا
دست از دو جهان شستم، تا دست به میبردم
مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم
با شاه به شهریور تقریر توان کردن
این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم
زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او
زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان
هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم
دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!
گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید
اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم
بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر
کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم
آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم
کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم
بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد به غی بردم
گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا
دست از دو جهان شستم، تا دست به میبردم
مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم
با شاه به شهریور تقریر توان کردن
این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم
زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او
زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان
هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم
دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!
گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید
اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم
بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر
کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم
آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم
کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند
لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم
تا هیچ کسم راز دل ریش نداند
این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم
هر چند بکوشید که بیگاه بیاید
من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم
گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست
در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم
از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان
بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم
دست ار به رکابش نتوانیم رسانید
باشد که عنان دل گمراه بگیرم
زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم
با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم
من نیستم آن شیر که روباه بگیرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم
شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم
معنی بیاصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم
زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم
ای که به تشویش ما دست برآوردهای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمهوار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم
شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم
معنی بیاصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم
زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم
ای که به تشویش ما دست برآوردهای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمهوار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم
ای سرو، که اسباب جوانی همه داری
با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم
از بهر فرستان این قصه بر تو
پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم
در شهر طبیبیست که داند همه رنجی
او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟
با روی تو این سختی پیوند که ما راست
بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم
گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن
ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم
هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم
هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم
این نامه پراگنده از آنست که بیتو
چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم
چو باز مرغ دل ما هوای او دارد
ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم
ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست
از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم
ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل
رها نکرد که با یار آشنا برویم
چنین که در پی او ما گریستیم، عجب!
گر آب دیده گذر میدهد، که ما برویم
به روز وصل چو امید بود میبودم
بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم
بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز
مگر پگاهتر از پیش این بلا برویم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان
دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان
ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی
از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان
ز تشریف وصالم چون کله داری نمیبخشی
من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان
فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید
گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان
گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی
دعایی بیغرض بشنو، سلامی بیریا بستان
دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو
اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بیبها بستان
ضرورت نامهای امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان
زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم
زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان
خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا
ترا گر سخت میآید، برو، جرم از خدا بستان