عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
از سپند مایه مییابد سراغ ناله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را
داغ حسرت سرمهگرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را
ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدیایم
خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را
عقل رنگآمیز،کیگردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را
عافیتسنجان طریق عشق کم پیمودهاند
دور میدارند ازین ره خانه جوی خاله را
از ره تقلید نتوان بهرة عزتگرفت
نشئهٔ جمعیتگوهر نباشد ژاله را
درتب عشقم سپندیگر نباشدگو مباش
از نفس بر روی آتش مینهم تبخاله را
برق جولانیکه ما را در دل آتش نشاند
میکند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را
کشتهٔ آن چشم مخمورمکه مد سرمهاش
تا سرکوی تغافل میکشد دنباله را
شوخیحسنش بروناستازخط تسخیرخط
پرتو مه میزند آتشکمند هاله را
مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل میکندگوساله را
روحرا از بندجسمانی گذشتنمشکل است
هرگره، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را
سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را
ازدل خونبسته بیدل نشئهٔ راحتمخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را
داغ حسرت سرمهگرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را
ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدیایم
خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را
عقل رنگآمیز،کیگردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را
عافیتسنجان طریق عشق کم پیمودهاند
دور میدارند ازین ره خانه جوی خاله را
از ره تقلید نتوان بهرة عزتگرفت
نشئهٔ جمعیتگوهر نباشد ژاله را
درتب عشقم سپندیگر نباشدگو مباش
از نفس بر روی آتش مینهم تبخاله را
برق جولانیکه ما را در دل آتش نشاند
میکند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را
کشتهٔ آن چشم مخمورمکه مد سرمهاش
تا سرکوی تغافل میکشد دنباله را
شوخیحسنش بروناستازخط تسخیرخط
پرتو مه میزند آتشکمند هاله را
مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل میکندگوساله را
روحرا از بندجسمانی گذشتنمشکل است
هرگره، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را
سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را
ازدل خونبسته بیدل نشئهٔ راحتمخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کردم رقم بهکلک نفس مد ناله را
دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را
از سرمه چشم شوخ تو تمکینپذیر نیست
نتوان بهگرد، مانع رم شد غزاله را
از ره مروبه عیش شبستان این چمن
جز شمعکشتهچیست به فانوس، لاله را
دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق
تا بیدلی به ثبت رساند قباله را
کوگوشکز چکیدن خونم نواکشد
درکوچههای زخم غباریست ناله را
هنگام شیب غافل از اسرار خودمباش
کیفیت رساست می دیر ساله را
عریانی توکسوت یکتاییاست و بس
تا چند، بار دوش، نمایی دو شاله را
ناقص نبرد صرفه ز تقلیدکاملان
وضعگوهر طلسمگداز است ژاله را
آن شبکه مه زسیرخطش آب داد چشم
گرداب بحر خجلت خود دید هاله را
خط پیش ازآنکه با لب او آشنا شود
حیران سرمه ساخته چشم پیاله را
آزادگان زکلفت اسباب فارغند
نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را
مشت خسیست پیکر موهوم ما ومن
وقف دهان شعلهکنید این نواله را
رنگ رطوبت چمن دهربنگرید
کاندربغل سیاه شد آیینه لاله را
بیدل دلت هوای محبتگرفته است
شبنم خیال میکند این غنچه ژاله را
دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را
از سرمه چشم شوخ تو تمکینپذیر نیست
نتوان بهگرد، مانع رم شد غزاله را
از ره مروبه عیش شبستان این چمن
جز شمعکشتهچیست به فانوس، لاله را
دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق
تا بیدلی به ثبت رساند قباله را
کوگوشکز چکیدن خونم نواکشد
درکوچههای زخم غباریست ناله را
هنگام شیب غافل از اسرار خودمباش
کیفیت رساست می دیر ساله را
عریانی توکسوت یکتاییاست و بس
تا چند، بار دوش، نمایی دو شاله را
ناقص نبرد صرفه ز تقلیدکاملان
وضعگوهر طلسمگداز است ژاله را
آن شبکه مه زسیرخطش آب داد چشم
گرداب بحر خجلت خود دید هاله را
خط پیش ازآنکه با لب او آشنا شود
حیران سرمه ساخته چشم پیاله را
آزادگان زکلفت اسباب فارغند
نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را
مشت خسیست پیکر موهوم ما ومن
وقف دهان شعلهکنید این نواله را
رنگ رطوبت چمن دهربنگرید
کاندربغل سیاه شد آیینه لاله را
بیدل دلت هوای محبتگرفته است
شبنم خیال میکند این غنچه ژاله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را
مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را
دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش
شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را
عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را
هر سیندیگوش چندین بزم میمالد بههم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود
سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را
حق زنار وفا بیدل نمیگردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را
مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را
دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش
شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را
عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را
هر سیندیگوش چندین بزم میمالد بههم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود
سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را
حق زنار وفا بیدل نمیگردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را
سرمهٔ بینش جهاندر چشم ماتاریککرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را
وقت عارف از دم هستی مکدر میشود
چون سیاهی زیر میسازد نفس آیینه را
پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمیگردد عسس آیینه را
از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را
حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرتکسی، فریادرس آیینه را
چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوهای داریکهمیسازد جرس آیینه را
دل ز نادانی عبث فال تجمل میزند
زین چمن رنگی به رویکاربس آیینه را
عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگمکرده در بال مگس آیینه را
خامشی آیینهدار معنی روشن دلیست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را
سرمهٔ بینش جهاندر چشم ماتاریککرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را
وقت عارف از دم هستی مکدر میشود
چون سیاهی زیر میسازد نفس آیینه را
پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمیگردد عسس آیینه را
از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را
حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرتکسی، فریادرس آیینه را
چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوهای داریکهمیسازد جرس آیینه را
دل ز نادانی عبث فال تجمل میزند
زین چمن رنگی به رویکاربس آیینه را
عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگمکرده در بال مگس آیینه را
خامشی آیینهدار معنی روشن دلیست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نیست با حسنت مجال گفتگو آیینه را
سرمه میریزد نگاهت در گلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات
میکند صد آرزو در دل نمو آیینه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟
گر چنین شرمت نگه را محو مژگان میکند
رفته رفته میبرد جوهر فرو آیینه را
تا رسد داغی به کف صد شعله میباید گداخت
یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را
در تپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آیینه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را
راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را
صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را
ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است
کجا خاکستری یابی بجو آیینه را
خاکساری هاست بیدل رونق اهل صفا
میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را
سرمه میریزد نگاهت در گلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات
میکند صد آرزو در دل نمو آیینه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟
گر چنین شرمت نگه را محو مژگان میکند
رفته رفته میبرد جوهر فرو آیینه را
تا رسد داغی به کف صد شعله میباید گداخت
یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را
در تپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آیینه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را
راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را
صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را
ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است
کجا خاکستری یابی بجو آیینه را
خاکساری هاست بیدل رونق اهل صفا
میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را
هالهکرد آخربه روی همچوماه آیینه را
منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست
ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را
از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش
بشکند تمثال ما طرفکلاه آیینه را
بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را
امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دورگرد دیده میباشد نگاه آیینه را
فرشنادانیست هرجاآبورنگعشرتیست
سادهلوحی داد عرض دستگاه آیینه را
گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود
امتحانی میتوانکردن به آه آیینه را
عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
ازنفسها خانه میگردد سیاه آیینه را
این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس
میتوان دانست آب زیرکاه آیینه را
با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بیرنگیست اینجانیست راه آیینه را
جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزهگردیکن پناه آیینه را
بیدل اندر جلوهگاه حسن طاقتسوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را
هالهکرد آخربه روی همچوماه آیینه را
منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست
ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را
از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش
بشکند تمثال ما طرفکلاه آیینه را
بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را
امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دورگرد دیده میباشد نگاه آیینه را
فرشنادانیست هرجاآبورنگعشرتیست
سادهلوحی داد عرض دستگاه آیینه را
گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود
امتحانی میتوانکردن به آه آیینه را
عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
ازنفسها خانه میگردد سیاه آیینه را
این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس
میتوان دانست آب زیرکاه آیینه را
با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بیرنگیست اینجانیست راه آیینه را
جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزهگردیکن پناه آیینه را
بیدل اندر جلوهگاه حسن طاقتسوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
مآلکار نقصانهاست هر صاحبکمالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بههستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را
شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی
تن آسانی فسردن سیکند آتش عنانی را
عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را
سراپایم تحیر در هجوم ریشه میگیرد
برآرمگر ز دل چون دانه اسرار نهانی را
کسی را میرسد جمعیت معنیکه چونکلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
نشستی عمرها حسرتکمین لفظ پردازی
زخونگشتن زمانی غازه شوحسن معانی را
چهغم دارم اگر زد برزمین چون سایهامگردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را
لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را
به سعی ناله و افغان غم دل کم نمیگردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را
به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چهسازم چاره دشوار است درداستخوانی را
شبهجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
کهآهم میکند سنگ فلاخن سخت جانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را
شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی
تن آسانی فسردن سیکند آتش عنانی را
عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را
سراپایم تحیر در هجوم ریشه میگیرد
برآرمگر ز دل چون دانه اسرار نهانی را
کسی را میرسد جمعیت معنیکه چونکلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
نشستی عمرها حسرتکمین لفظ پردازی
زخونگشتن زمانی غازه شوحسن معانی را
چهغم دارم اگر زد برزمین چون سایهامگردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را
لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را
به سعی ناله و افغان غم دل کم نمیگردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را
به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چهسازم چاره دشوار است درداستخوانی را
شبهجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
کهآهم میکند سنگ فلاخن سخت جانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را
نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را
پیش از آنکز دم شمشیر تو نم بردارد
شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم
به قفس کردهام امید پرافشانی را
اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید
ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد
عزت افزود ز زنار سلیمانی را
چشمم از جنبش مژگان بهشمار نفس است
جلوهات برد ازین آینه حیرانی را
دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن
عرصهٔ صبحکند دیدهٔ قربانی را
جمعگشتن دل ما را به تسلی نرساند
ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را
خلق بروضعجنون محونظردرختن است
آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را
هرکه را چشمدرین بزمگشودند چو شمع
دید در نقشکف پا خط پیشانی را
برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل
حسن فهمیدهای اجزای پریشانی را
نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را
پیش از آنکز دم شمشیر تو نم بردارد
شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم
به قفس کردهام امید پرافشانی را
اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید
ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد
عزت افزود ز زنار سلیمانی را
چشمم از جنبش مژگان بهشمار نفس است
جلوهات برد ازین آینه حیرانی را
دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن
عرصهٔ صبحکند دیدهٔ قربانی را
جمعگشتن دل ما را به تسلی نرساند
ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را
خلق بروضعجنون محونظردرختن است
آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را
هرکه را چشمدرین بزمگشودند چو شمع
دید در نقشکف پا خط پیشانی را
برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل
حسن فهمیدهای اجزای پریشانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا
چون دیدهگریبان درم از نام تماشا
چشمم به تمنای توگرداند نگاهی
گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا
شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم
قاصد مژهام سوخت به پیغام تماشا
هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد
غیر از مژه برداشتنت بام تماشا
تا آینهات زنگ تغافل نزداید
هرگز به چراغی نرسد شام تماشا
چون شمع حضوری نشد آیینهٔ هوشت
ناپخته عبث سوختیای خام تماشا
زان حلقهٔ عبرتکه خمقامت پیریست
داردکف خاک تو نهان دام تماشا
حرمانکدهٔ انجمن حال ندارد
صیدی به فراموشی ایام تماشا
فریادکه چشمی به تأمل نگشودیم
رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا
مضمون جهان راچقدر قافیهتنگ است
یکسر مژه بستیم به احرام تماشا
مانند شرر توأم ازین غمکدهگلکرد
آغاز نگاه من و انجام تماشا
بیدل بهگشاد مژه زحمت نپسندی
منظور وفا نیستگلاندام تماشا
چون دیدهگریبان درم از نام تماشا
چشمم به تمنای توگرداند نگاهی
گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا
شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم
قاصد مژهام سوخت به پیغام تماشا
هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد
غیر از مژه برداشتنت بام تماشا
تا آینهات زنگ تغافل نزداید
هرگز به چراغی نرسد شام تماشا
چون شمع حضوری نشد آیینهٔ هوشت
ناپخته عبث سوختیای خام تماشا
زان حلقهٔ عبرتکه خمقامت پیریست
داردکف خاک تو نهان دام تماشا
حرمانکدهٔ انجمن حال ندارد
صیدی به فراموشی ایام تماشا
فریادکه چشمی به تأمل نگشودیم
رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا
مضمون جهان راچقدر قافیهتنگ است
یکسر مژه بستیم به احرام تماشا
مانند شرر توأم ازین غمکدهگلکرد
آغاز نگاه من و انجام تماشا
بیدل بهگشاد مژه زحمت نپسندی
منظور وفا نیستگلاندام تماشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
درین محفلکه دارد شام بربند وسحربگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی
گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا
بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب، آزادی نمیخواهد
مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد
به دست از دعا خالی،گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن
رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد
ز بند این قبا واشو،گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی
گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا
بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب، آزادی نمیخواهد
مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد
به دست از دعا خالی،گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن
رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد
ز بند این قبا واشو،گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن
بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن
تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا
ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد
به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن
بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن
تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا
ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد
به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
در بیزری ز جبههٔ اخلاق چینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا