عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد
باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزه‌گرد
عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
بر گل و شمعم نظر در گلشن و محفل بس است
بیش ازین نتوان وبال بلبل و پروانه شد
تا ابد محروم ماند از لذت دام و قفس
هرکه چون مرغ سرایی، صید آب و دانه شد
بوستان عشق، آب از چشم مجنون خورده است
هرکه بر سر زد گلی زین بوستان دیوانه شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در جلوه‌گری چون تو کسی یاد ندارد
نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت
این دام روان حاجت صیاد ندارد
هر عضو مرا طاقت صد داغ دگر هست
با غمزه بگو دست ز بیداد ندارد
دل گشته تسلی به همینم که محبت
شرط است که تا داردم، آزاد ندارد
از چشمه حیوان مطلب زندگی خضر
کاین فیض به جز خنجر جلاد ندارد
صد رخنه چو گل در دلم انداخته تیغش
کس بهتر ازین خانه آباد ندارد
دیوار غم از گریه کی از پای درآید
کاشانه صبرست که بنیاد ندارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
به کف عاشق چو گل، خون دل خود را نگه دارد
برای روزی خود، حاصل خود را نگه دارد
مگر لیلی گمان دارد که پیش افتاده از مجنون؟
که در هر گام، صد جا محمل خود را نگه دارد
پس از عمری به بزم یار دل جا کرد و می‌ترسم
که نو دولت عجب گر منزل خود را نگه دارد
ز دل‌دادن به خوبان منع ما کردن بود ناخوش
اگر ناصح تواند گو دل خود را نگه دارد
ز تیغش دل به خون خویش بازی می‌کند شاید
دمی بهتر تماشا قاتل خود را نگه دارد
که خواهد سوختن ز افسردگان انجمن با او؟
گر از پروانه، شمعی محفل خود را نگه دارد
ز غیرت تا به خون غلتند خلقی روز محشر هم
به خون آغشته قاتل بسمل خود را نگه دارد
جهان از نکته‌پردازان چو شد مفلس، بگو قدسی
که طبعت نکته‌های مشکل خود را نگه دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل داشت ز بخت سیه امید، غلط کرد
گل خواست به دامن کند از بید، غلط کرد
با آمدنت، رفتن شب، دوش یکی بود
گویا که ترا صبح به خورشید غلط کرد
خوش در پی ناکامی‌ام افتاده، مگر بخت
حرمان مرا باز به امید غلط کرد؟
آهنگ محبت نبود ساز فلک را
کو ناله ناقوس، که ناهید غلط کرد
از تیرگی بخت دمادم دل قدسی
خود را به غم از حسرت جاوید غلط کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
غنچه بی لعل تو زندانی گلشن باشد
لاله را بی تو گل داغ به دامن باشد
صبح را با شب ما تیره سرانجامی چند
سینه بی‌مهرتر از سینه دشمن باشد
دانی ای دل که چه خونها به دل غنچه کنم
داغهای جگر لاله گر از من باشد
همنشین پندت اگر نیست، کمِ بخیه مگیر
تازه کن زخم مرا، گرچه به سوزن باشد
زنگ بیگانگی از آینه ما بردند
آشنارویی ما بر همه روشن باشد
از پی ناقه، فغان جرسم برد از هوش
ناله دل نرم کند، گرچه ز آهن باشد
نسبت کعبه و دیرم نبود دور از هم
سبحه در دستم و زنار به گردن باشد
از تماشای بتان بی تو تسلی نشوم
گرچه نظاره‌ام از چشم برهمن باشد
شب وصل تو ز نظاره نمی‌گردد سیر
دیده چون شمع اگر تا مژه روشن باشد
بس که تاثیر ندارد نفسم چون قدسی
نشکفد غنچه، صبا گر نفس من باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چون غنچه دلم از نم خون زنگ برآورد
خون دل من عاقبت این رنگ برآورد
نه غنچه این باغم و نه لاله این دشت
عشق از چه سیه‌بختم و دلتنگ برآورد؟
در بزم تو امشب به دلم خوش اثری داشت
هر نغمه که مطرب ز رگ چنگ برآورد
ننشست موافق به کسی نقش مرادم
با هرکه در صلح زدم جنگ برآورد
هرگز نشد از لذت دیدار تسلی
حرص نگهت چشم مرا تنگ برآورد
آهم به وفا کرد ترا گرمتر از من
دود دلم آتش ز دل سنگ برآورد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد
نمی‌بندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمی‌چینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسی‌های دل بر خویش می‌لرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
طایر عشقم و از شعله پرم ساخته‌اند
مگر از جوهر فیض نظرم ساخته‌اند؟
به تماشای تو چون قطره خون اهل نظر
هر نفس از مژه‌ای جلوه‌گرم ساخته‌اند
پیشتر زانکه پراکنده شود بوی بهار
به نسیمی ز قدح بی‌خبرم ساخته‌اند
چه عجب گر شود از شعله غم تازه گلم
عشقم و زآب و هوای دگرم ساخته‌اند
قدسی آن بی‌سروپایم که چو خورشید، بتان
محو جاوید در اول نظرم ساخته‌اند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
کی بی توام نظاره به چشم آشنا شود؟
بنمای روی خود که مرا دیده وا شود
سوی در تو کعبه روان پی نمی‌برند
گر سنگشان به زیر قدم توتیا شود
نرگس دهد پیاله خالی به دست تو
از بس که پیش چشم تو بی دست و پا شود
یکرنگم آنچنان که به شمشیر آفتاب
باور مکن که روز من از شب جدا شود
افتد ز اضطراب دل من در اضطراب
پهلوی من، به بزم تو آن را که جا شود
بر روی دوستان به نظر زنده‌ام چو شمع
میرم، اگر به هم مژه‌ام آشنا شود
بیرون شدم ز بزم تو از حرف بوالهوس
مرغ از چمن رمیده ز رشک صبا شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
باز تیر ستمت رخنه‌گر جان که شد؟
دست بیداد تو مخصوص گریبان که شد؟
گشته تاریک مرا خانه دل حیرانم
که چراغ دل من شمع شبستان که شد
سر ز من تافت سوی غیر، ببین کان سر زلف
رهزن دین که بود، آفت ایمان که شد
ما ز گلزار خزان یافته پژمرده‌تریم
تا گل نازه ما زیب گلستان که شد
باز از دیده قدسی شده خونابه روان
تا دگر ریش دلش تازه ز حرمان که شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چشم ترم گهی که به آن خاک پا رسد
باشد چنان که تشنه به آب بقا رسد
از لذت خدنگ تو ترسم که روز حشر
من کشته تو باشم و دعوای ترا رسد
گل را کند ذخیره صدساله در کنار
بوی خوش تو گر به مشام صبا رسد
ساقی که هیچ‌کس ز می‌اش ناامید نیست
ریزد به شیشه زهر چو نوبت به ما رسد
قدسی مساز رنجه، دل از لاف دوستی
هر بوالهوس به پایه عاشق کجا رسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چه باشد جان که عاشق در ره جانان برافشاند
ز جان بهتر نثاری بایدش تا آن برافشاند
شود جیب و کنار عالم از یاقوت اشکم پر
چو چشم خون‌فشانم دامن مژگان برافشاند
به گردن طوق عشق از زلف ترسازاده‌ای دارم
که گر صد ساله زاهد بیندش ایمان برافشاند
نخواهد بعد مردن هم غبارم دامنش گیرد
به ناز از تربتم چون بگذرد دامان برافشاند
چنین کان غمزه فتان سر خون‌ریختن دارد
سزد گر صد مسیح و خضرمشرب جان برافشاند
کهن ریش دلم دارد غباری تازه شستی کو
که بر رخسار زخمم آبی از پیکان برافشاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
هر لحظه‌ام بتان به غمی آشنا کنند
ترسم که رفته‌رفته مرا بی‌وفا کنند
آنها که خار دیده و گل‌گل شکفته‌اند
گر ناوکی رسد ز تو دانی چه‌ها کنند
کی با درازی شب هجران وفا کند
آن عمر هم که وعده به روز جزا کنند
داد از شب فراق که آخر نمی‌شود
صد روز محشرش گر از آخر جدا کنند
آیینه خواستی و ندانند عاشقان
چون دیده را به حیله در آیینه جا کنند
گویا که قبله ابروی بت شد که زاهدان
در هر نماز سجده شکری ادا کنند
در دامم اضطراب نه از بیم کشتن است
ترسم از آنکه صید زبون را رها کنند
تا نبود از شمار تماشاییان برون
خوبان به چشم آینه هم توتیا کنند
نشنیده‌اند اجر شهیدان تیغ عشق
آنها که یاد چشمه آب بقا کنند
قومی که سر دریغ ز دشمن نداشتند
با دوستان مضایقه در جان کجا کنند
دست امید باز ندارم ز دامنت
پیراهن حیات مرا گر قبا کنند
داغم ازین زیان که چرا اهل کاروان
یوسف برند جانب مصر و رها کنند
شاید ز عیبجویی بیگانه وا رهم
کاش اندکی به عیب خودم آشنا کنند
قدسی مریض عشق کجا و شفا کجا
راضی مشو که درد دلت را دوا کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بی‌خبر افتاد
بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت
چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
تا عشق مرا بر سر بازار نیاورد
حسن از نگه گرم، خریدار نیاورد
پهلو به صبا می‌زند این حرف که گویم
با شانه، که از زلف تو یک تار نیاورد
در خواب، سر زلف تو بسیار گرفتم
جز خواب پریشان ثمری بار نیاورد
داغم که چرا جاذبه ناله بلبل
گل را به چمن از سر بازار نیاورد
از نرگس جادوگر او تا به مسیحا
صدبار خبر برد که یک‌بار نیاورد
قدسی نکنی شکوه ز سودای محبت
تسبیح که برد از تو که زنار نیارود؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوه‌ام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان می‌آید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پاره‌کردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین می‌کشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچ‌کس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
در دل بوالهوس ار ذوق محبت می‌بود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت می‌بود
جای می ساقی اگر خون جگر می‌دادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت می‌بود
چشم حیران‌شده‌ام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت می‌بود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت می‌بود
هیچ‌کس نوبر لطف تو نمی‌کرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت می‌بود
گریه‌ام فرصت نظّاره نمی‌داد امشب
سیر می‌دیدمش ار ... فرصت می‌بود
غیر از گریه‌ام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشم‌زدن بر سر غیرت می‌بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
سزد چو جلوه حسنت نظاره‌خواه شود
که صد حیات خضر صرف یک نگاه شود
برد خجالت اگر مدعی بود یوسف
برای دعوی حسنت چو خط گواه شود
دلم برای تو خون و به غیرتم که مباد
ز گریه خون دلم را به دیده راه شود
نظر جدا ز تو در دیده نیشتر گردد
نفس ز هجر تو در سینه برق آه شود
مزن بر اختر بخت من ای فلک پهلو
شبت مباد که چون روز من سیاه شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
با لبت عمر ابد عیش نهانی می‌کند
خوب‌رویی با جمالت کامرانی می‌کند
حسن چون آتش فروزد، برق بر دل می‌زند
عشق چون سودا کند سودای جانی می‌کند
حیرتی دارم که جان جزوی‌ست از اجزای عشق
بی‌محبت، بوالهوس چون زندگانی می‌کند؟
مهر می‌گویند کز یک سو نمی‌باشد، چرا
دل به این نامهربانان مهربانی می‌کند؟
با سبک‌روحان راه عشق باشد همسفر
سایه جان بر تن قدسی گرانی می‌کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ز مژگان بوالهوس را در غمت کی خون به بار آید؟
نروید گل ز خار خشک اگر صد نوبهار آید
دلم از رفتن غم شادمان گردد، چه می‌داند
که گر یک غم رود از سینه‌ام بیرون، هزار آید
به مستی سر برآور، یا به ننگ هوش تن در ده
قبول آن مکن هرگز که از یک دل دو کار آید
مرا هم یاد آید بیخودی‌های سرشک خود
چو بینم بیدلی را گریه بی‌اختیار آید
نسیم شرطه طوفان است دریای محبت را
زهی حرمان، اگر زین بحر کشتی بر کنار آید