عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
به یاران نیمه راه
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برکه
برگ ها از شاخه می افتاد،
من ، تنهایِ تنها، راه می رفتم
در کنارِ برکه ای،
پوشیده ازباران برگ
شاید این افسوس را، با باد می گفتم:
ــ آه، این آینه را
این برگ های خشک، پوشانده است.

آن صفا،آن روشنایی
در غبار تیرگی مانده ست
تاکجا مهرِ بهاران،
پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهرهء او را به دست نور بسپارد...
*
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتاد و من،
همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.
یادها، غم های سنگین
چهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.
شاید این فریاد را با خویش می گفتم:
ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،
رهایی داد.
چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازه
از نو روشنایی داد.
عشق باید پرده از رخسار این آیینه بردارد
چهره ی او را به دست نور بسپارد.
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
می‌لرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
مادران
نیمه شب،
از نالة مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر می زد
زجا جستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌ای در بهت بنشستم
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد
*


ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد
لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای نالة مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک می پیچید!
*

مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟
*


آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها چیزی
نمی گفتند
آه در هر خانه این شهر،
مادران با گریه می‌خفتند،
دانستم!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
باد در قفس
داد ترا نمی برم از یاد، در قفس
ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس
گویی زجان و هستی من مایه می‌ گرفت
فریادها که جان تو سر داد در قفس
دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس
چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب
چشمم به جای خالی‌ات افتاد در قفس
از آن همه امید گرامی دریغ و درد
دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
با خون شعرهایم
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم
سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
مرثیه‌های غروب
افق می گفت: - « آن افسانه ‌گو »
ــ آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت‌گو»
سفر کرده‌ست
شفق می گفت:
«من می‌دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده‌ست».

سپیدار کهن پرسید:
« ــ به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟
صنوبر گفت:
« ـــ توفانی گران‌تر زان‌چه او می‌خواست،
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم‌فرما شد.

پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
« ــ دریغ از آن سخن سالار
که جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار...!»
توانم گفت او قربانی غم‌ های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره می‌کردند، کم‌کم محوشد، گم شد!

گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگی‌ها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
«چه جای چاه، از ژرفای نومیدی» چنین برخاست:
« ــ مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد
که این دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر کردند

سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سال‌های خون دل نوشی

هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاری‌ست...

مگر همواره بهرامان ورجاوند، می‌ نالند، سر درغار
«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار ! »
امام خمینی : غزلیات
سرّ جان
با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست
از چه جویم سِرّ جان را، دربه رویم باز نیست
ناز کن تا می‏توانی، غمزه کن تا می‏شود
دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست
حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی
مرغ بال و پر زده، با زاغ هم‏پرواز نیست
اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد
بی‏زبان با بی‏دلان هرگز سخن پرداز نیست
سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش
آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست
عشق جانان ریشه دارد در دل، از روز اَلَست
عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست
این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست
امام خمینی : غزلیات
طبیب عشق
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده می‏زده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست
امام خمینی : غزلیات
فراق یار
از تو ای می‏زده، در میکده نامی نشنیدم
نزد عشاق شدم، قامت سرو تو ندیدم
از وطن رخت ببستم که تو را باز بیابم
هر چه حیرت‏زده گشتم، به نوایی نرسیدم
گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم
چه کنم من که از این قید منیّت نرهیدم؟
کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد
بی نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم
لطفی ای دوست که پروانه شوم در بر رویت
رحمی ای یار که از دور رسانند نویدم
ای که روح منی، از رنج فراقت چه نبردم؟
ای که در جان منی، از غم هجرت چه کشیدم؟
امام خمینی : غزلیات
کعبه مقصود
هر جا که شدم، از تو ندایی نشنیدم
جز از بت و بتخانه، اثر هیچ ندیدم
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود به صدایی نرسیدم
دنیا همه دریای حیات و من مسکین
یک قطره از این موج خروشان، نچشیدم
رفتند حریفان به سوی کعبه مقصود
با محملی از نور و به گردش نرسیدم
این خرقه پوسیده، رها کرده و رفتند
من شاد به این پوسته در خرقه خزیدم
صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز
دنبال خسان پشت به پل کرده دویدم
مرغان همه بشکسته قفس را و پریدند
من در قفس افتاده، به خود تار تنیدم
یا رب! شود آن روز که در جمع حریفان
بینم که از این لانه گندیده پریدم؟
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۵
گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در خیابان ...
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
ابریشم سیاه دو چشمت
۱
بر تپه ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم ِ فاصله ها را
ای آمده ز عمق ِ فراموشی ...
۲
در من عقابِ منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم
بگذار
روی زردیِ بابک را
هرگز به یاد نیارند ...
۳
در انزوا چه کسی خوابِ آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی ...
۴
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
کجای جهان حرف می زنی
آیا همین آفتاب خسته ی شَهرم
اجاق تو را
گرم می کند ؟
و با هر اشاره ی دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرفِ تو را سبز می کند ...
۵
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دستِ باد سپرده
دنیا ،
میان چشم تو خفته ست ...
۶
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی رَدا ،
بدون وحشتِ دشنه ،
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است .
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سبزهای سبز ...
در زیر پلکِ خیس ِ جنگل ،
در سبزهای سبز ِ جنگل ،
"کوچک" ،
چوپان ِ تنهایی ست
که هر غروب در نِی ،
فریاد ِ جنگلی ها را
سر ریز می کند ...
جنگل صدای گمشدگی ست ،
جنگل ،
صمیم ِ وحدتِ ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند ...
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد .
در زیر پلک های خیس جنگل ،
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک ،
یک نام یا صداست ...
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگِ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون ِ پاک خود
تطهیر می کنند ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
صاباح
بیز ده خاندانه گئدر دئر ایدیک
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بلی, دئدیک, بیر گئرچهٔین دستینه
جانیم قوربان اولسون حاقین دوستونا
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
گئتدی یولداشلاریم, قالدیم یالینیز
بابچادا آچیلیر قؤنچه گولوموز
شکر محبتیز, دادلی دیلیمیز
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بایقوش کیمی نه بکلرسن ویرانی
شوکور اولسون سنی بیزه وئره‌نی
سولطان خطای‌نین ایشی, یئره‌نی
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اوغرادیم
بیر بلادان قاچیبان یوز مین بلایا اوغرادیم
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۷
خدایا جز تو ما را نیست حافظ
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟