عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم بصدر مصطبه ساقی مهوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۲
ساقی بیا در جام کن آنباده گلفام را
تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خاراند و هم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نامرا
جائیکه با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چون محتسب افتد بپی رندان دردآشام را
این سجده تو دمبدم سرگشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آخر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳
ساقیا جرعه شراب کجاست
مطربا نغمه رباب کجاست
نغمه کآردم ز مستی باز
جرعه کان کند خراب کجاست
شیشه جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ز چشمش وام
نرگس مست نیمخواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگراز ظلمتش حجاب کجاست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۵
بیا ای از رخت چشم بدان دور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۸
ز گل و گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۰
نه این زمان ز می جلوه تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۶
ساقی ز چه روی سرگرانی
بگذار سبک ز سرگردانی
بین چهره زردم و درافکن
درجام شراب ارغوانی
نبود عجب ار ز باده یابند
پیران کهن ز نوجوانی
باری ز درت نمی شوم دور
صد بار گرم ز در برانی
شب تا بسحر در آستانت
هستم چو سگان پاسبانی
کو خضر که یابد از لب تو
سرچشمه آب زندگانی
دلشاد کسی که جز بر تو
ظاهر نکند غم نهانی
جز نور که مخلصت زدل شد
اخلاص همه بود زبانی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۴
ته دولت و ته سعادتِ صراحی
ته می‌پیاله ریجنْ، سی سَرْ به شاهی
ته دولتْ اُونْ بو، اَنّه درْیُویِ ماهی
شاهی هَکنْ که شاه به تو دارْنه شاهی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۵
دوستْ گلهْ وَلگْ سَرْ بوارسته بو، شی
بَورینْ شیشه ره که پربَوُو تشین مَیْ
زرْجُومهْ ره دُوستْ دکرده، مره خُونَیْ
همینْ من و دوستْ بوئیم و شیشه‌ی مَیْ
عَرقْ بَزوُ سٰاقی، بَخرْد شیشه‌یِ مَیْ
دیمْ سرخهْ گِله وَلگهْ که بُوئهْ دَرْمَیْ
از مشک و عنبرْ خطّ بَکشیِهْ رُو تَیْ
تارِ عَنکبوتْ وَنّهْ ملیچه‌یِ پَیْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۶
سامِ نیرمْ زال و رستم، کونه گودرز کَیْ؟
بَورینْ شیشه ره که پربَوُو تشین مَیْ
فرامَرزْ کو و سهرابْ کو و اَسبِ وَیْ
بُرزو کو، همه شونْ بُورْدنهْ پیاپَیْ
ایدوستْ برو تو با یکی شیشه‌ی مَیْ
تو می‌بَخری، منْ ایشمْ تی چیرهْ هَیْ
ته دَرْ احتیاجْ دارنْ صَدْ حاتمِ طَیْ
خُورْ شرمسارِ تهْ مُونگهْ دیمهْ پیاپَیْ
مهدی اخوان ثالث : زمستان
در میکده
در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چراغ میکده
چو آفتاب در‌آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
‌شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب تو را گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمهٔ خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه‌ وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه‌ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش
امام خمینی : غزلیات
حُسن ختام
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بی‏خبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را
امام خمینی : غزلیات
طبیب عشق
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده می‏زده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست
امام خمینی : غزلیات
جلوه جام
ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننماید، جفا کند
صوفی که از صفا، به دلش جلوه‏ای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بی‏وفایی دلبر، به جان ماست
ساقی، بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته، دوست ز من، جرعه‏ای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که محتسب، غم من بر ملا کند
آن یار گلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان، ریا کند
امام خمینی : غزلیات
راز مستی
گشای در که یار ز خُم نوش جان کند
راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند
تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیده‏ات که دوست
اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان
تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بی‏نوا
تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان
گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار
از درد خویش، ناله و آه و فغان کند
امام خمینی : غزلیات
با که گویم
با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
می‏نگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
می‏نگویم به کسی، جز صنم باده گسار
امام خمینی : غزلیات
باده هوشیاری
برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
با پیر میکده، خبر حال ما بگو
با ساغری، برون کند از جان ما خمار
کشکول فقر شد سبب افتخار ما
ای یار دلفریب، بیفزای افتخار
ما ریزه خوار صحبت رند قلندریم
با غمزه‏ای نواز، دل پیر جیره خوار
از زهر جان‏گداز رقیبم سخن مگوی
دانی چه‏ها کشیدم از این مار خالدار؟
بوس و کنار یار، به جانم حیات داد
در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار
هشدار ده به پیر خرابات، از غمم
ساقی، ز جام باده مرا کرد هوشیار
امام خمینی : غزلیات
آواز سروش
بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش
تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش
از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست
بایدم، شکوه برم پیش بت باده فروش
نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری
بعد از این، دست من و دامن پیری خاموش
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حیرت‏زده خانه به دوش
از در مدرسه و دیر و خرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش
گوش از عربده صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش
امام خمینی : غزلیات
میِ چاره‌ساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشته‏ام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن