عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر بار نیست سایه خود از بید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز
نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
من آن نیم که بتانم کنند دلجویی
خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من
به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
هم از تصرف بی تابی زلیخا بود
به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد
حدیث می به دف و چنگ در میان داریم
کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد
فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب
هزار بار گذارم بر آشیان افتاد
به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد
بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد
شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت
به روز طشت مه از بام آسمان افتاد
نفس شراره فشانست و نطق شعله درو
ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد
غریبم و تو زباندان من نه ای غالب
به بند پرسش حالم نمی توان افتاد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
آزادگی ست سازی اما صدا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
بریده ام ره دوری که گر بیفشانم
به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم
مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
دهد به مجلسیان باده و به نوبت من
به من نماید و در انجمن فرو ریزد
مرا چه قدر به کویی که نازنینان را
غبار بادیه از پیرهن فرو ریزد
ز خارخار چنین کس چه نالمی که خسک
به رختخواب گل و یاسمن فرو ریزد
ترا که عالم نازی به غمزه بستاید
کسی که گل به کنار چمن فرو ریزد
مکن به پرسشم از شکوه منع کاین خونی ست
که خود ز زخم دم دوختن فرو ریزد
به من بساز و بدان غمزه می به جام مریز
که هوشم از سر و تابم ز تن فرو ریزد
بترس زانکه به محشر ز طره طرار
دل شکسته ام از هر شکن فرو ریزد
به ذوق باده ز بس آب در دهن گردد
می نخورده مرا از دهن فرو ریزد
رواست غالب اگر «در قائلش » گویی
که از لبش ز روانی سخن فرو ریزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی
ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
نگفته ام ستم از جانب خداست ولی
خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
ز نازکی نتواند نهفت راز مرا
خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
چو عشرتی که کند فاسق تنک مایه
ز زخم خون به زبان لیسم ار روان نبود
ز خویش رفته ام و فرصتی طمع دارم
که باز گردم و جز دوست ارمغان نبود
زمام ناقه به دست تصرف شوق ست
به سوی قیس گرایش ز ساربان نبود
فرو برد نفس سرد من جهنم را
اگر نشاط عطای تو در میان نبود
مرا که لب به طلب آشنا نخواسته ای
روا مدار که شاهد ضمیردان نبود
امید بلهوس و حسرت من افزون شد
ازین نوید که اندوه، جاودان نبود
به التفات نگارم چه جای تهنیت ست
دعا کنید که نوعی ز امتحان نبود
عجب بود سر همخوابی کسی غالب
مرا که بالش و بستر ز پرنیان نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تیغ از نیام بیهده بیرون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
آن که گفت از من دلخسته به پیش تو رقیب
که غلط بود به جان تو غلط بود غلط
غنچه را نیک نظر کردم ادایی دارد
وین که ماند به دهان تو غلط بود غلط
دل نهادن به پیام تو خطا بود خطا
کام جستن ز لبان تو غلط بود غلط
این مسلم که لب هیچ مگویی داری
خاطر هیچمدان تو غلط بود غلط
هر جفای تو به پاداش وفایی ست هنوز
دعوی ما به گمان تو غلط بود غلط
آخر ای بوقلمون جلوه کجایی کاینجا
هر چه دادند نشان تو غلط بود غلط
شوق می تافت سر رشته وهمی ور نه
هستی ما و میان تو غلط بود غلط
آن تو باشی که نظیر تو عدم بود عدم
سایه در سرو روان تو غلط بود غلط
می پسندی که بدین زمزمه میرد غالب
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت
در فن سخن یگانه گشتیم و گذشت
می بود دوای ما به پیری غالب
زان نیز به ناکام گذشتیم و گذشت