عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
فضای وادی امکان پر از غبار فناست
چه آسمان‌چه‌زمین‌مغز این‌دو پوست‌هواست
ز راستی مدد حال گوشه‌گیریهاست
کمان کشیدن قد خمبده کار عصاست
به فیض می‌کشی ز دم شکوه آزادیم
سیاه مستی ما سرمهٔ خموشی ماست
نمی‌رسد کف عشاق جز به نالهٔ دل
که دست باده‌ کشان تا به گردن میناست
ز خاک ما نتوان برد ذوق خرسندی
جو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست
مقیم‌کوی امید از فنا چه غم دارد
غبار رهگذر انتظار، آب بقاست
ز سیر عالم دل غافلیم ورنه حباب
سری اگر به گریبان فرو برد دریاست
به غیر خودسری از وضع دهر نتوان یافت
عبار نیز درین دشت پیش خود برپاست
به هر طرف که نهی گوش‌ ، یأس می‌جوشد
جهان حادثه، ساز دل ‌شکستهٔ ماست
حباب‌وار دربن بحر غیر خلوت دل
به‌ گوشه‌ای ‌که توان یک نفس ‌کشید،‌ کجاست
زبان حسرت مخمور من‌که ذرتابد
ز بس شکسته دلم ساغرم شکسته صداست
ز درد بی‌اثری فال اشک زد آهم
شراب ساغر شبنم‌گداز سعی هواست
جفاکشان همه دم صرف‌کار یکدگرئد
ز پا فتادن اشک از برای ناله عصاست
همین نه ریشه قفس دارد از سلامت تخم
ز دست عافیت دل نفس هم ابله پاست
به نارسایی خود بی‌نیازیی داریم
شکسته ‌بالی یاس آشیان استغناست
غبار عجز بودکسوت ظفر بیدل
شکستگی‌، ز رهی همچو موج در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست
شور حاجت - نمک مایده استغناست
غره منشین به ‌کمالی‌ که ‌کند ممتازت
بیشتر قطره گوهر شده ننگ دریاست
آن سوی چرخ برون آ ز خود و ساغر گیر
نشئهٔ می به دل شیشه همین رنگ‌نماست
سجده ما نه چو زاهد بود !ز بی‌بصری
حلقه ‌گردیدن ما حلقهٔ چشم میناست
قدمی رنجه ‌کن از عشرت ما هیچ مپرس
خاک را جام طرب درخور نقش‌ کف پاست
گوشه‌گیری نشود مانع پرواز هوس
این شرر گر همه در سنگ بود سر به هواست
حال بی‌ساخته‌ات جالب استقبال است
خواهد امروز شدن آنچه به فکرت فرداست
سجدهٔ دانه‌، چمن‌ساز، نهال است اینجا
عجز اگر دست توگیرد سر افتاده عصاست
از سر دل نگذشتیم به چندین وحشت
ناله‌های جرس ما ز جرس آبله پاست
عجزسازی‌ست‌که دریاس‌گم است آهنگش
اشک اگر شیشه به‌ کهسار زند ناله‌ کجاست
قید اسباب به وارستگی ما چه‌ کند
بوی‌گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست
یاد اوکردی و از خوبش نرفتی بیدل
گرعرق رخت به سیلت ندهد جای حیاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
گرد اندوه دلم دام تماشای صفاست
زنگ بر آینه‌ام آب رخ آینه‌هاست
نیست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت
الفت دام تمنای تو پرواز رساست
کشتهٔ ناز تو شد آینهٔ عمر ابد
تیغ ابروی تو را خاصیت آب بقاست
بسکه از عجز طلب داغ تمنای توام
در رهم نقش قدم آینهٔ دست دعاست
می‌کند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه
جلوه و آینه محروم لقا، ر‌سم ‌کجاست
مطرب بزم ادب‌ساز وفا شور دل است
بیخودیها نفس بال و پر عجز نواست
یک جهان فضل و هنر خاک ره آگاهی ‌ست
جوهر آینه‌ها فرش‌ گلستان صفاست
زاهد از سیرگلستان حقیقت عاری‌ست
کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست
کثرت‌آباد جهان جوش ‌گل یکرنگی‌ است
پردهٔ چشم غلط‌بین تو محجوب خطاست
نیست مانند سحر گرد من اسباب زمین
یک قلم بال پریشان نفس جزو هواست
زندگی رنج جفاهای تمنا بوده‌ست
عرض سنگینی این بار هوس قد دوتاست
از اثرهای ‌گل عیش چمنزار جهان
نیست جزداغ جنون‌بیدل اگرنقش وفاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست
تا سر نهاد‌ه ایم به خاک در نیاز
مانند سایه جبههٔ ما محو نقش پاست
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست
کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشئهٔ می نیز خونبهاست
عارف شکست رنگش از آگاهی‌ست و بس
بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست
آن‌کیست فکر بی‌بری از پاش نفکند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست
ما را فنا شکنجهٔ پرواز شوق نیست
شبنم دمی‌که رفت ز خود جوهر هواست
ناآشنای صورت واماندگان نه‌ایم
ما رابه قدر آبله‌، آیینه زیر پاست
شوق فسرده از نگهی تازه می‌شود
یک برگ کاه شعلهٔ وامانده را عصاست
عمری‌ست ناز آینهٔ عجز می‌کشیم
رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست
هرچند ما به‌گرد خرامش نمی‌رسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست
بیدل چو نی ز ناله نداریم چاره‌ای
تا راه جنبشی زنفس درگلوی ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ما و من شور گرفتاریهاست
ربشهٔ دانهٔ زنجیر صداست
ازگل و سبزه این باغ مپرس
عالمی پا به‌ گل و سر به هواست
. قید ما شاهد آزادی اوست
طوق قمری همه دم سرونماست
محرمان غنچهٔ باغ ادبند
چشم واکردن ما ترک حیاست
عجز در هیچ مکان پنهان نیست
آبله زیر قدم هم رسواست
خلق در حسرت بیکاری مرد
دست و پای همه مشتاق حناست
چه ستم بود که دل صورت بست
عمرها شد گهر از بحر جداست
معنی از لفظ‌، صفا می‌خواهد
آتش سنگ به فکر میناست
برق معنی به سیاهی نزند
خط اگر جلوه دهد دورنماست
کعبه و دیر تسلیکده نیست
درد نایابی مطلب همه جاست
منکر قد دو تا نتوان بود
آنچه برداردت از خویش عصاست
فکر جمعیت دل چند کنید
رشتهٔ حسرت این عقد رساست
آن قیامت‌که اجل می‌گوبند
اگر امرور نباشد فرداست
کاش چون شمع نخندَد سحرم
سوختن باز در این بزم ‌کجاست
بی دل از یاس ندارپم گریز
جز دل ما دو جهان در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
نسبت اشراف با دونان خطاست
سر اگرگردید نتوان‌گفت پاست
آه بی‌تاثیرما راکم مگیر
هرکجا دودی است آتش در قفاست
بی‌جفای چرخ دل را قدر نیست
روسفیدیهای تخم از آسیاست
تیره‌بختی خال روی عاجزیست
بر زمین‌ گر سایه باشد خوش ‌اداست
پیش ما آزادگان دشت فقر
دامگاه مکر نقش بوریاست
عاجزی هم بال شهرت می‌کشد
بو شکست ساغر گل را صداست
بهر عبرت سرمه‌ای درکار نیست
یک قلم اجزای عالم توتیاست
بیخودی دل را عمارت‌گر بس است
خانهٔ آیینه از حیرت بپاست
گر ز خود رستی نه ‌صید است ‌و نه دام
چون شرر از سنگ بر در زد هواست
بی‌تمیزی از مذلت فارغ است
تا ز حاجت نیستی آگه غناست
پیرگشتی از فنا غافل مباش
صورت قد دو تا ترکیب لاست
های و هوی محفل فغفور چند
موی چینی طاق نسیان صداست
بیدل از آیینه عبرت ‌گیر و بس
تا نفس باقی بود دل بی‌صفاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان‌نماست
عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن
شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ‌*‌بار خواندی ابدایت‌ه انتهاست
بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست
موی‌پیری‌می‌کشد مارا به‌طوف‌نیستی
شعله‌سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینه‌صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جو‌هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می‌شود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی‌تو صبحم شام‌مرگ و شام ‌من روز جزاست
شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی‌مقصداست‌وگفتگو بی‌مدعاست
در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
نفس محرک جسم به غم فسرده ماست
غبار خاک‌نشین را، ر‌م نسیم عصاست
مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج
که نقش پا‌ی هوا سرنوشت این ‌دریاست
به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
چو سرو بی‌طمع از دهر باش و سر بفراز
که نخل بارور از منت ‌زمانه دوتاست
من از مرورت طبع کریم دانستم
که آب ‌گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست
ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست
کسی‌که‌گوشه‌گرفت از جهانیان عنقاست
چو جام طرح خموشی فکن‌ که مینا را
هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست
فراق آینهٔ زنگ خورده هستیست
دمی که جلوه‌کند آفتاب سایه کجاست
همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان
به هرجه می نگری یک سراب جلوه‌ نماست
زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زیب دامن صحراست
به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما میناست
به فکرمصرع موزون چه غم خورد بیدل
خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
نقش دیبای هنر فرش ره اهل صفاست
عافیت در خانهٔ آیینه نقش بوریاست
تا تبسم با لب‌ گلشن ‌فریبت آشناست
از خجالت غنچه را پیراهن خوبی قباست
نی همین آشفته‌ای چون زلف داری روبه‌رو
همچو کاکل نیز یک جمع پریشان در قفاست
عمرها شد کز تمنای بهار جلوه‌ات
بلبلان را درچمن هر برگ‌گل دست دعاست
کشتهٔ تیغ تمنا را درین گلزار شوق
همچو گل یک ‌خنده ‌زخم‌شهادت خونبهاست
غنچه تا دم می‌زند موج شکست آینه است
دانهٔ دل را خیال‌ گردش رنگ آسیاست
تا ز چشم التفات تیغ او افتاده‌ام
بخیه را بر روی زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت ‌فروشیهای عالم نیستم
هرکف‌خاکی اپن‌صحرا به چشمم توتیاست
روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچهٔ نی ناله‌ای را نقش پاست
عاجزی را پیشوای سعی مقصد کرده‌ایم
بیشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست
همچو دندان‌سخت‌رویان‌سنگ‌مینای خودند
چون زبان نرمی ملایم‌طینتان را مومیاست
بی به عشرت بردن است از سختگیریهای دهر
نام را نقش نگینی نیست نقب خنده‌هاست
گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان
بیدل‌از هرحلقه ‌در خمیازه ‌حسرت چراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلت‌زاست
همین نفس‌ که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نه‌ای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید می‌تپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آن‌چه قفس موج‌می‌زند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کرده‌اند خمیر
ز دست هرکه قدح ‌گل ‌کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه ‌گواه‌، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه می‌باشد
چه جلوه‌ها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان‌ که می‌گیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبله‌پاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که ‌کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منی‌که از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت می‌توان برخاست
ز بس گذشته‌ام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست باده‌کشان وقف‌گردن میناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
یاد آن جلوه ز چشمم‌ گره اشک‌ گشاست
شوق دیدار پرستان چقدر آینه ‌زاست
نذر کویی ‌ست غبار به هوا رفته‌ ی من
باخبر باش که دنبالهٔ این سرمه‌رساست
پیری‌ام سر خط تحقیق فنا روشن‌ کرد
حلقهٔ قامت من عینک نقش‌ کف پاست
خلوت‌آرای خیال ادب دیداریم
هرکجا آینه‌ای هست غبار دل ماست
آنقدرسعی به آبادی ما لازم نیست
خانهٔ چشم به امداد نگاهی برپاست
خاک هم شوخی‌اندز غباری دارد
شرط افتادگی آن است ‌که نتوان برخاست
آتش از چهرهٔ زرین اثر زر ندهد
دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست
غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند
جرس قافلهٔ رنگ طرب‌، یأس نو است
شوکت حسن‌ که لشکرکش نازست اینجا
عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست
بینوا نیست دل از جوش‌کدورت بیدل
شیشه را سنگ ستم آینهٔ حسن صداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است
سرمهٔ‌خط‌که امشب نور چشم‌کوکب است
تشنگان وادی امید را ترکن لبی
ای‌که‌جوش‌چشمهٔ‌خضرت‌به‌چاه‌غبغب است
یاد زلفت‌گر نباشد دل تپش آواره نیست
طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است
مدت بیماری امکان‌که نامش زندگی‌ست
یک‌نفس تحریک‌نبض وی‌شررگرد تب است
هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می‌کند
مخمل آفاق طفلان جنون‌را مکتب است
جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم
ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است
از فریب سرمه‌ساییهای آن چشم سیاه
سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است
ذره‌ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست
صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است
نیست‌تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ
گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است
در بیابانی که ما راه طلب گم‌کرده‌ایم
کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است
جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست
گر ز خودداری دلت وارست مذهب‌مشرب است
بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌است لیک
سینهٔ‌ما چون خم‌می‌گرم جوش‌یارب است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است
احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است
تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر
یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است
رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است
امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است
کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است
بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است
طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است
موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است
دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است
همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام
رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است
ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند
نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
چشم خرد آیینهٔ جام می ناب است
ابروی سخن در شکن موج شراب است
آگاهی دل می‌طلبی ترک هنرگیر
کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است
بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد
شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است
عارف به خدا می‌رسد ازگردش چشمی
در نیم نفس بحر هماغوش حباب است
کیفیت توفانکدهٔ‌گریه مپرسید
در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است
این بحرگداز جگر سوخته دارد
آبی‌که تو داری به نظر اشک‌کباب است
چون سیهی دولت به‌کسی نیست مسلم
پیداست‌که هر نقش نگین نقش برآب است
خوش باش‌که در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق
مینایی اگر هست همان رنگ شراب است
بی‌جنبش دل راه به جایی نتوان برد
یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است
در محفل قانون نواسنجی عشاق
گوشی‌که ادا فهم نشدگوش رباب است
تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم
در بزم خموشان نفس سوخته باب است
دل چیست‌که با خاک برابر نتوان‌کرد
بی‌روی تو تا خانهٔ آیینه خراب است
دانش همه غفلت شود از عجز رسایی
چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواب‌است
بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد
در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست
موی‌سر چون‌دود شمعم‌جمع‌با زنجیر پاست
اشکم و بر انتظار جلوه‌ای پیچیده‌ام
یاد آن‌گل شبنم شوق‌مرا زنجیرپاست
همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم
یعنی از خود می‌رویم و رهنما زنجیر پاست
عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنی‌ست
جلوه‌اش را حلقه‌های چشم ما زنجیر پاست
ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم
عکس را درآینه موج صفا زنجیرپاست
کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم
چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیرپاست
از شکست دل چه می‌پرسی‌که مجنون مرا
نقش پا هم ناله‌فرسود است تا زنجیرپاست
با همه آزادی از جیب تعلق رسته‌ایم
سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجیرپاست
تا نفس باقی است باید با علایق ساختن
خضررا هم الفت آب بقا زنجیرپاست
بیشتر در طبع‌پیران آشیان دارد امل
حرص سوداپیشه را قد ‌دوتا زنجیر پاست
آنقدر وسعت‌مچین‌کز خویش‌نتوانی‌گذشت
ای هوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست
غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت
اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست
آشیان ساز تماشاخانهٔ بیرنگی‌ام
شبنم ما را همان طبع هوا زنجیرپاست
اینقدر بی‌اختیار از اختیار افتاده‌ایم
دست‌ما بر دست‌ماسنگ‌است‌و پا زنجیر پاست
بیدل ازکیفیت ذوق گرفتاری مپرس
من سری دزدیده‌ام در هرکجا زنجیر پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست
خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست
درگرفتاریست عیش دل‌که مجنون تو را
مطرب ساز طرب‌کم نیست تا زنجیر پاست
چون‌کنم جولان به‌کام دل‌که با چندین طلب
از ضعیفیها چواشکم نقش پا زنجیرپاست
طاقتی‌کو تاکسی سر منزلی آرد به دست
هرکجا رفتیم سعی نارسا زنجیرپاست
مرد راکسب هنر دام ره آزادگی‌ست
موج جوهرآب جوی تیغ را زنجیرپاست
بی‌تأمل‌، از مزار ما شهیدان نگذری
خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست
خط پشت‌لب چو ابرو نیست بی‌تسخیر حسن
معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست
ما زکوری اینقدر در بند رهبر مانده‌ایم
چشم‌اگر بینا بود برکف عصا زنجیر پاست
خاکساری نیز ما را مانع وارستگی‌ست
تا بود نقشی به‌جا از بوریا زنجیرپاست
قید هستی تا نشد روشن‌جنون موهوم بود
آنکه ما راکرد با ما آشنا زنجیرپاست
بر بساط پایهٔ وهم آنقدر تمکین مچین
سلطنت را سایهٔ بال هما زنجیر پاست
عالمی‌در جستجوی راحت‌از خود رفته‌است
می‌روم من هم ببینم ناکجا زنجیر پاست
بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند
ای‌جنون رحمی‌که ما را هوش ما زنجیرپاست
بیدل از توصیف زلف وکاکل این‌گلرخان
مقصد ما طوق‌گردن مدعا زنجیرپاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
گل‌کردن هوس ز دل صاف تهمت است
موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است
ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش
چشم‌گشاده آینهٔ خواب غفلت است
این است اگر حقیقت اسباب اعتبار
نگذشتنت ز هستی موهوم همت است
زبن عبرتی ‌که زندگیش نام‌ کرده‌اند
تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است
بر دوش عمر چندکشی محمل امل
ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است
عام است بسکه نسبت بی‌ربطی جهان
مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است
زنهار از التفات عزیزان حذر کنید
بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است
مشکن به شوخی نفس‌، آیینهٔ نمود
خاموشی حباب طلسم سلامت است
فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل
آیینه از قلمرو صبح سعادت است
گرد بلند و پست نفس‌ گر رود به باد
بام و در بنای هوس جمله رفعت است
عمری‌ست دل به غفلت خودگریه می‌کند
این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است
بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست
بازم دل شکسته دمیدن قیامت است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مست است
قط محرف این خامه تیغ در دست است
زخلق شغل علایق حضورمردن برد
جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است
جهان چو معنی عنقا به فهم‌ کس نرسید
که این تحیر گل‌ کرده نیست یا هست است
کمان همت وارسته ناوکی داری
ز هرچه درگذری حکم‌صافی شست‌است
به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم
ز خانه‌ای‌که تو سر برکشیده‌ای‌پست است
به‌گوش عبرت ازپن پرده می‌رسد آواز
که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است
کشاکش نفس از ما نمی‌رود بیدل
درین‌محیط همه ماهی‌ایم و یک شست است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
سیرابی ازین باغ هوس‌، یاس‌پرست است
کو صبح و چه‌شبنم ز نفس‌شستن ‌دست است
پیچ و خم موج‌گهر بحر خیالیم
این زلف هوس را نه ‌گشاد است نه ‌بست است
چون‌ گرد در این عرصه عبث دست نیازی
تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است
بگذر ز غم‌ کوشش مقصود معین
تیر تو، نشان خواه‌، ز ناصافی شست است
چون نقش نگین‌، مسند اقبال‌ میارای
ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است
دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد
هرچند ببالد که سر آبله پست است
محکوم قضا را چه خیال است سلامت
گرشیشهٔ افلاک بود درکف مست است
جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم
ما را چه‌ گنه آینه تمثال‌پرست است
دربار نفس نیست جز احکام ‌گذشتن
این قافله‌ها قاصد یک نامه به دست است
ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید
هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است
بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست
ما صورت‌ هیچیم و جز این ‌نیست که ‌هست است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است
خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست
آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم
کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است
شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است