عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ز رویم وقت کشتن می رود رنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
که میترسم بگیر تیغ او زنگ
گذشت از خون من نارانده شمشیر
چه حکمت بود پیش از آشتی جنگ
به بازی گل زدم ناگه برو گفت
چرا بر شاخ نازک میزنی سنگ
چو بوسی میدهی باریه روانتر
که دارم با دهانش فرصتی تنگ
سگم می خواند و می خواهدم عذر
سگی باشم اگر دارم ازین ننگ
به من هر غم کرو آید رود آه
به استقبال او تا نیم فرسنگ
کمال از دل نیاری ناله بیرون
که رسوائیست چون خارج شد آهنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
ترا در دل وفا باشد چه دانم
ز خوبان این کرا باشد چه دانم
فکندی وصل خود با روز دیگر
پس از مردن دوا باشد چه دانم
بکش گفتم مرا گفتی روا نیست
چنین کشتن روا باشد چه دانم
دعا ناگفته داری نسد دشنام
عطا پیش از دعا باشد چه دانم
به دیدن قانعم گفتم ز تو گفت
قناعت در گدا باشد چه دانم
مرا گفتی کجا باشد دل تو
چنین مسکین کجا باشد چه دانم
کمال این ریش را مرهم صبوریست
و لیکن آن ترا باشد چه دانم
ز خوبان این کرا باشد چه دانم
فکندی وصل خود با روز دیگر
پس از مردن دوا باشد چه دانم
بکش گفتم مرا گفتی روا نیست
چنین کشتن روا باشد چه دانم
دعا ناگفته داری نسد دشنام
عطا پیش از دعا باشد چه دانم
به دیدن قانعم گفتم ز تو گفت
قناعت در گدا باشد چه دانم
مرا گفتی کجا باشد دل تو
چنین مسکین کجا باشد چه دانم
کمال این ریش را مرهم صبوریست
و لیکن آن ترا باشد چه دانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
را که هست ز ساعد در آستین پرسیم
به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم
در بنیم نشانم من غریب ز چشم
ترحمی نکنی هیچ پر غریب و بتیم
خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم
ندانمت ز که این خط گرفته تعلیم
به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا
شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم
همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را
امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم
مرا تمام بود نیم مدعی در عشق
کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم
کمال کیست که او را گدای خود شمری
مرا حقیر شمر کز تو متئیست عظیم
به پول کهنه نیرزند مفلسان قدیم
در بنیم نشانم من غریب ز چشم
ترحمی نکنی هیچ پر غریب و بتیم
خط تو سوخت بر آتش هزار دفتر علم
ندانمت ز که این خط گرفته تعلیم
به درد عشق تو عشرت همین بود که مرا
شراب خون دل و غم حریف و غصه ندیم
همیشه بیم کنند از رقیب عاشق را
امید وصل اگر باشد از رقیب چه بیم
مرا تمام بود نیم مدعی در عشق
کجاست تیغ که سازد رقیب را به دو نیم
کمال کیست که او را گدای خود شمری
مرا حقیر شمر کز تو متئیست عظیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
توش کن خواجه على رغم صراحی شکنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
گفتمش ماه پر است آن چهره گفتا پر مگو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو میچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند
گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست
گفت از رفتند بسیاری درین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو میچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند
گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست
گفت از رفتند بسیاری درین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
لیست آن بگو با شکر خورده ای
ز خود خورده باشی اگر خورده ای
چرا میدهد زآن دهان بوی جان
چو دایم ز لبها جگر خورده ای
گرم با سگ خویش بخشی نصیب
غم من ازو بیشتر خورده ای
ترا با من ای کاه یکرنگی است
مگر با رخ بنده زر خورده ای
از المطاف آن غمزه ای دل منال
چو هر لحظه تیری دگر خورده ای
از سرگشتگیهای ما ای صبا
تو دانی که گرد سفر خورده ای
چو آن سرو دیدی یقین دان کمال
که از شاخ امید بر خورده ای
ز خود خورده باشی اگر خورده ای
چرا میدهد زآن دهان بوی جان
چو دایم ز لبها جگر خورده ای
گرم با سگ خویش بخشی نصیب
غم من ازو بیشتر خورده ای
ترا با من ای کاه یکرنگی است
مگر با رخ بنده زر خورده ای
از المطاف آن غمزه ای دل منال
چو هر لحظه تیری دگر خورده ای
از سرگشتگیهای ما ای صبا
تو دانی که گرد سفر خورده ای
چو آن سرو دیدی یقین دان کمال
که از شاخ امید بر خورده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی
ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق
یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این
که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
مگر دماغ تو صوفی به بانگ چنگ شود تر
که از قدح نکشیدی عظیم خشک مزاجی
درون دل بفروز ای خیال دوست که ما را
هزار درد اگرت هست ازو کمال مخور غمی
درین سراچه تیره تو نور بخش سراجی
چو درد دوست بود قابل هزار علاجی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
قطره قطره از دریا چو به ساحل آیی
گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
پیش او آنی و در خانقه الله گونی
او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی
ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
بی غمش در تعبی با غم او در طربی
دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آئینه گهی طوطی شکر خابی
زنگ هر آینه کان روی توان دید توئی
دم به دم ز آینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آئینه نهادست کمال
روشنست آینه ها بنگر اگر بینایی
گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
پیش او آنی و در خانقه الله گونی
او مولی و در مدرسه مولانایی
گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی
ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
بی غمش در تعبی با غم او در طربی
دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
گه دلی گاه زبان گاه نهان گاه عیان
گاه آئینه گهی طوطی شکر خابی
زنگ هر آینه کان روی توان دید توئی
دم به دم ز آینه این زنگ چرا نزدایی
پیش روی تو صد آئینه نهادست کمال
روشنست آینه ها بنگر اگر بینایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
گر به فردوسی از حریم وصل نگشانی دری
پیش هر حوری ز آب دیده باشد کوثری
گرنه در هر غرفه زنجیری بود از موی دوست
در بهشت از هر دری آید عذاب دیگری
گرنه آن سرو افکند بر شاخ طوبی سایه
هر ورق در شرح بی برگی بر آرد دفتری
با لب رضوان ما از ما بگو ای سلسبیل
ساقی جانها روان کن باده روشنتری
منتظر منشان چو گل بر خاک اهل روضه را
تازحسرت خون نگردد هر دلی در هر بری
درقیامت خوش برا دامن کشان چون زلف خویش
تا به بینی زیر پا هر جانب افتاده سری
گر به فردا افکنی دیدار میمون با کمال
تا به روز حشر باشد هر دم او را محشری
پیش هر حوری ز آب دیده باشد کوثری
گرنه در هر غرفه زنجیری بود از موی دوست
در بهشت از هر دری آید عذاب دیگری
گرنه آن سرو افکند بر شاخ طوبی سایه
هر ورق در شرح بی برگی بر آرد دفتری
با لب رضوان ما از ما بگو ای سلسبیل
ساقی جانها روان کن باده روشنتری
منتظر منشان چو گل بر خاک اهل روضه را
تازحسرت خون نگردد هر دلی در هر بری
درقیامت خوش برا دامن کشان چون زلف خویش
تا به بینی زیر پا هر جانب افتاده سری
گر به فردا افکنی دیدار میمون با کمال
تا به روز حشر باشد هر دم او را محشری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در پی آن میدوید دل که نگاری کجاست
نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست
بر سر آب حیات خیمه زده جان ما
این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست
بر در بیگانگان هرزه چرا می رویم
دوست جو هم خانه شد خوشتر ازینجا کجاست
با خبر ان را ز دل نیست سر آب و گل
گو غم دنیی مخور این ند حدیث شماست
عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان
روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست
بلبل جان در قفس هیچ نمی زد نفس
بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست
چون به گلستان رود همدم رضوان شود
مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست
هر که بدایشان رسید دید و زبان در کشید
وان که حدیثی شنید غافل ازین ماجراست
فاش مکن ای همام راز دل خویش را
محرم این ماجرا سمع دل آشناست
نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست
بر سر آب حیات خیمه زده جان ما
این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست
بر در بیگانگان هرزه چرا می رویم
دوست جو هم خانه شد خوشتر ازینجا کجاست
با خبر ان را ز دل نیست سر آب و گل
گو غم دنیی مخور این ند حدیث شماست
عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان
روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست
بلبل جان در قفس هیچ نمی زد نفس
بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست
چون به گلستان رود همدم رضوان شود
مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست
هر که بدایشان رسید دید و زبان در کشید
وان که حدیثی شنید غافل ازین ماجراست
فاش مکن ای همام راز دل خویش را
محرم این ماجرا سمع دل آشناست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آنچه باید همه داری و نداری مانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر زلف تواند
گرد گل های چمن بوی تو می گردانند
دیدهای باد بهاری که گل افشان گردد
مهربانان دل و جان بر تو چنان افشانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر زلف تواند
گرد گل های چمن بوی تو می گردانند
دیدهای باد بهاری که گل افشان گردد
مهربانان دل و جان بر تو چنان افشانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید
دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید
در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر
نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید
آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف
ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید
روح قدسی کشت عیسی را معاین تاکه او
رخت خود زین خاکدان بر گنبد گردان کشید
پادشاهی داد یوسف را سعادت بعد از انک
هم اسیر چاه شد هم زحمت زندان کشید
جان تن آسوده را بار ریاضت بر نهاد
دید دل آسایشی چون جسم بار جان کشید
جان مشتاقان کشد از غمزهٔ جادوی تو
آن جفاکز دست امت عیسی عمران کشید
تا خرامان دید بالای تو را چشم همام
کافرم گر خاطرم دیگر به سروستان کشید
دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید
در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر
نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید
آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف
ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید
روح قدسی کشت عیسی را معاین تاکه او
رخت خود زین خاکدان بر گنبد گردان کشید
پادشاهی داد یوسف را سعادت بعد از انک
هم اسیر چاه شد هم زحمت زندان کشید
جان تن آسوده را بار ریاضت بر نهاد
دید دل آسایشی چون جسم بار جان کشید
جان مشتاقان کشد از غمزهٔ جادوی تو
آن جفاکز دست امت عیسی عمران کشید
تا خرامان دید بالای تو را چشم همام
کافرم گر خاطرم دیگر به سروستان کشید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من ازین هستی خود نبک به جان آمده ام
تو چنان بی خبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که از شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من ازین هستی خود نبک به جان آمده ام
تو چنان بی خبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که از شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عجب باشد تن از جان آفریدن
ز گل خورشید تابان آفریدن
میان چشمه خورشید تابان
لبی چون آب حیوان آفریدن
بهشتی بر سر سرو خرامان
برای نزهت جان آفریدن
دهان پسته دادن آدمی را
زبانش شکر افشان آفریدن
میان ذره بی باقوت احمر
ز در سی و دو دندان آفریدن
به زیر غمزه های چشم جادو
هزاران سحر و دستان آفریدن
از روی نازنین و خال مشکین
به یک جا کفر و ایمان آفریدن
از شب بر روز روشن سایه بانی
ز موی و روی جانان آفریدن
عجبتر زین بگویم چیست دانی
چو شاه از نوع انسان آفریدن
غیاث الدین که چون او پادشاهی
نخواهد نیز یزدان آفریدن
تعالی پادشاهی کاو تواند
از انسان مثل ایشان آفریدن
ز گل خورشید تابان آفریدن
میان چشمه خورشید تابان
لبی چون آب حیوان آفریدن
بهشتی بر سر سرو خرامان
برای نزهت جان آفریدن
دهان پسته دادن آدمی را
زبانش شکر افشان آفریدن
میان ذره بی باقوت احمر
ز در سی و دو دندان آفریدن
به زیر غمزه های چشم جادو
هزاران سحر و دستان آفریدن
از روی نازنین و خال مشکین
به یک جا کفر و ایمان آفریدن
از شب بر روز روشن سایه بانی
ز موی و روی جانان آفریدن
عجبتر زین بگویم چیست دانی
چو شاه از نوع انسان آفریدن
غیاث الدین که چون او پادشاهی
نخواهد نیز یزدان آفریدن
تعالی پادشاهی کاو تواند
از انسان مثل ایشان آفریدن