عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۷۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۴۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۵۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۱۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
دروغ و راستی کان غمزه غماز پیوندد
درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد
بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد
چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد
به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند
خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد
به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را
چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد
مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد
سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد
چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم
خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد
همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو
ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد
درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد
بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد
چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد
به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند
خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد
به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را
چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد
مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد
سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد
چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم
خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد
همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو
ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چون بهر خرامیدن بارم ز زمین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد
شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد
گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد
بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد
گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی
کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد
ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او
با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد
من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل
این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد
گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد
بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد
سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل
نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد
شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من
قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد
گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود
چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد
بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس
از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد
گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی
کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد
ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او
با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد
من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل
این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد
گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو
کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
غمزه هایی کرد چشمش با دل این نامراد
باز از دال دو زلفم آن الف قد داد یاد
گفته بودم عمرهای اعتمادم با تو بود
این زمان دانستم، ای جان، نیست بر عمر اعتماد
حرف میم آمد دهانت، هست الف انگشت تو
جز تو کس بر ما چرا انگشت نتواند نهاد؟
با نسیم صبح دادم دل که بر در پیش او
داد بلبل در هوای گلبنی دل را به یاد
از رخت جان پروری آموخت لعلت، آفرین
شد درین فن عاقبت شاگرد بهتر ز اوستاد
جان خسرو هست چشم و غمزه عاشق کشش
عشق جان بازیست، یاران و عزیزان، خیر باد!
باز از دال دو زلفم آن الف قد داد یاد
گفته بودم عمرهای اعتمادم با تو بود
این زمان دانستم، ای جان، نیست بر عمر اعتماد
حرف میم آمد دهانت، هست الف انگشت تو
جز تو کس بر ما چرا انگشت نتواند نهاد؟
با نسیم صبح دادم دل که بر در پیش او
داد بلبل در هوای گلبنی دل را به یاد
از رخت جان پروری آموخت لعلت، آفرین
شد درین فن عاقبت شاگرد بهتر ز اوستاد
جان خسرو هست چشم و غمزه عاشق کشش
عشق جان بازیست، یاران و عزیزان، خیر باد!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
زلف گرد آور که بازم دل پریشان می شود
روی پنهان کن که بازم دیده حیران می شود
عقل و هوش و دل خیالت برد و جانم منتظر
تا هنوز از نرگس مستت چه فرمان می شود!
تا کیم سوزی که هر صبحی دعای صبر خوان
این کسی را گوی کو را شب به پایان می شود
عاشقان را صد بلا پیش است گاه دیدنت
جز یکی راحت که باری مردن آسان می شود
زانچه من خوردم غمت، باری پشیمان نیستم
گردلت از لطف ناکرده پشیمان می شود
از هلاکم دوستان غمناک و من خوش می شوم
کانچه باری کام جانان من است آن می شود
چون به پایان آمد این قصه که می گویم به درد
یک حدیث و صد پیم خاطر پریشان می شود
ای که پندم می دهی پیش تو آسان است، لیک
این کسی داند که او را خانه ویران می شود
ای دل خسته، مده یادم ز مژگانش، از آنک
موی بر اندام من هر بار پیکان می شود
آنکه گفتندی که از خوبانش روزی بد رسد
اینک اینک، جان خسرو، گفت ایشان می شود
روی پنهان کن که بازم دیده حیران می شود
عقل و هوش و دل خیالت برد و جانم منتظر
تا هنوز از نرگس مستت چه فرمان می شود!
تا کیم سوزی که هر صبحی دعای صبر خوان
این کسی را گوی کو را شب به پایان می شود
عاشقان را صد بلا پیش است گاه دیدنت
جز یکی راحت که باری مردن آسان می شود
زانچه من خوردم غمت، باری پشیمان نیستم
گردلت از لطف ناکرده پشیمان می شود
از هلاکم دوستان غمناک و من خوش می شوم
کانچه باری کام جانان من است آن می شود
چون به پایان آمد این قصه که می گویم به درد
یک حدیث و صد پیم خاطر پریشان می شود
ای که پندم می دهی پیش تو آسان است، لیک
این کسی داند که او را خانه ویران می شود
ای دل خسته، مده یادم ز مژگانش، از آنک
موی بر اندام من هر بار پیکان می شود
آنکه گفتندی که از خوبانش روزی بد رسد
اینک اینک، جان خسرو، گفت ایشان می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
باش تا بار دگر آن پسر این سو آید
مست و خوش پیش ملامتگر بدخو آید
گر چه من کشته شوم زان، که بگوید به کمند؟
وه که آن عشوه گری هات چه نیکو آید
هر چه اندر دلم و پیش دو چشمم، یارب
پیش آن نرگس خونخواره جادو آید
آنکه بد گفت مرا روی چو ماهش بینید
آن همه در نظر من بر سر او آید
دل که در زلف گره بست غم آن نیست، غم آنست
که به خفتن گرهش در سر پهلو آید
نیست زان شوخ، همه از دل پر خون من است
هر دمم این همه خونابه که بر رو آید
خسروا، زمزمه عشق نهان نتوان داشت
هر کجا عود بر آتش بنهی، بو آید
مست و خوش پیش ملامتگر بدخو آید
گر چه من کشته شوم زان، که بگوید به کمند؟
وه که آن عشوه گری هات چه نیکو آید
هر چه اندر دلم و پیش دو چشمم، یارب
پیش آن نرگس خونخواره جادو آید
آنکه بد گفت مرا روی چو ماهش بینید
آن همه در نظر من بر سر او آید
دل که در زلف گره بست غم آن نیست، غم آنست
که به خفتن گرهش در سر پهلو آید
نیست زان شوخ، همه از دل پر خون من است
هر دمم این همه خونابه که بر رو آید
خسروا، زمزمه عشق نهان نتوان داشت
هر کجا عود بر آتش بنهی، بو آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
هر روز چشم من به جمالی فرو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود
ای روی این دو دیده بدبین من سیه!
تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟
شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ
آید درون سینه و در جستجو شود
گویم بگوی با من مسکین حکایتی
گوید میان هر دو لبم گفتگو شود
با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید
هم در دو دیده مردم چشمم همو شود
شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود
ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه
چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود
امسال خود به دام بلایی فتاده ام
کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود
گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم
ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود
هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی
هر روز آبرویم ازو آب جو شود
آرد هم از پی لب او آب در دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود
ای روی این دو دیده بدبین من سیه!
تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟
شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ
آید درون سینه و در جستجو شود
گویم بگوی با من مسکین حکایتی
گوید میان هر دو لبم گفتگو شود
با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید
هم در دو دیده مردم چشمم همو شود
شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود
ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه
چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود
امسال خود به دام بلایی فتاده ام
کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود
گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم
ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود
هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی
هر روز آبرویم ازو آب جو شود
آرد هم از پی لب او آب در دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
کسی که بوی تواش در دماغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد
به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد
به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
ز تو نعمت است و راحت لب شکرین و رو هم
به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم
همه عشق و آرزویی، غلطم که در لطافت
شده بی قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
نه فقیه گر فرشته چو تو گر حریف یابد
ننهد ز کف پیاله، ببرد سر سبو هم
تو که خون خلق ریزی، چه غمت از آن که هر دم
رود آب دیده ما ز غم تو آبرو هم
چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحیر
به خموشی اند مانده همه کس به گفتگو هم
به کرشمه گه گه این سو گذری که بهر رویت
جگری دو پاره دارم، نظری به چار سو هم
کشی و به نازگویی که اجل همی برد جان
دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم
به فدا هزار جانت، رهی ار چه صد چو خسرو
به خراش غمزه کشتی، به شکنجهای مو هم
به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم
همه عشق و آرزویی، غلطم که در لطافت
شده بی قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
نه فقیه گر فرشته چو تو گر حریف یابد
ننهد ز کف پیاله، ببرد سر سبو هم
تو که خون خلق ریزی، چه غمت از آن که هر دم
رود آب دیده ما ز غم تو آبرو هم
چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحیر
به خموشی اند مانده همه کس به گفتگو هم
به کرشمه گه گه این سو گذری که بهر رویت
جگری دو پاره دارم، نظری به چار سو هم
کشی و به نازگویی که اجل همی برد جان
دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم
به فدا هزار جانت، رهی ار چه صد چو خسرو
به خراش غمزه کشتی، به شکنجهای مو هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
پیش روی تو حدیث مه و جوزا نکنم
ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم
به تماشای رخ چون گل تو می آیم
ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم
آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز
می تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم
تا بگویم که فلان در دل من دارد جای
خویشتن را به دل هیچ کسی جا نکنم
تو همه خون کنی از غمزه و من آه کنم
پس بگویی «مکن » ای شوخ، مکن تا نکنم
دوش گفتی که وفایی بکنم، ترسم، ازآنک
ناگهان در دلت آید که «کنم یا نکنم »
بوسه ای چند بگفتی که ترا خواهم داد
گر به خسرو ندهی، بیش تقاضا نکنم
ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم
به تماشای رخ چون گل تو می آیم
ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم
آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز
می تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم
تا بگویم که فلان در دل من دارد جای
خویشتن را به دل هیچ کسی جا نکنم
تو همه خون کنی از غمزه و من آه کنم
پس بگویی «مکن » ای شوخ، مکن تا نکنم
دوش گفتی که وفایی بکنم، ترسم، ازآنک
ناگهان در دلت آید که «کنم یا نکنم »
بوسه ای چند بگفتی که ترا خواهم داد
گر به خسرو ندهی، بیش تقاضا نکنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
گر سخن زان قد رعنا گویم
بیش از آن است که زیبا گویم
با چنان قد چو کمر بربندی
جای آن است که بر جا گویم
تا تو در سینه درونی دل را
تیر در خانه جوزا گویم
دل من حامل غم کردی و من
زاده الله تعالی گویم
هر دو چشمم که در آب اند یکی
هر یکی دو یم دریا گویم
بی رقیب آی شبی تا پیشت
حال خود گویم و تنها گویم
سر نهم بر کف پایت، وانگاه
لیتنی کنت ترابا گویم
آن چنان سوخته ام از جورت
که بسوزد دلت او را گویم
حال خسرو نگر، ابرو مشکن
گر نگویم سخنی یا گویم
بیش از آن است که زیبا گویم
با چنان قد چو کمر بربندی
جای آن است که بر جا گویم
تا تو در سینه درونی دل را
تیر در خانه جوزا گویم
دل من حامل غم کردی و من
زاده الله تعالی گویم
هر دو چشمم که در آب اند یکی
هر یکی دو یم دریا گویم
بی رقیب آی شبی تا پیشت
حال خود گویم و تنها گویم
سر نهم بر کف پایت، وانگاه
لیتنی کنت ترابا گویم
آن چنان سوخته ام از جورت
که بسوزد دلت او را گویم
حال خسرو نگر، ابرو مشکن
گر نگویم سخنی یا گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۷
من آنچه دوش بدین جان مبتلا گفتم
همه حکایت آن طره دو تا گفتم
گرت هوای می است و شرابخواره من
بیا که خون دل و دیده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواییم بزد همه خلق
کجا به پیش تو دیوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمی آید این دل بی شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوی شاهدان جویند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بیدلان را بسیار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخنی گفتم، ای فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت یاران من رسی، ای باد
سلام من برسانی که من دعا گفتم
دلی که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوی و خواه مجو، باز من ترا گفتم
همه حکایت آن طره دو تا گفتم
گرت هوای می است و شرابخواره من
بیا که خون دل و دیده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواییم بزد همه خلق
کجا به پیش تو دیوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمی آید این دل بی شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوی شاهدان جویند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بیدلان را بسیار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخنی گفتم، ای فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت یاران من رسی، ای باد
سلام من برسانی که من دعا گفتم
دلی که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوی و خواه مجو، باز من ترا گفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۳
رویت، ای نازنین، که می بینم
جان ستاند، چنین که می بینم
گفتی «از رویم آرزوی تو چیست؟»
آرزویم همین که می بینم
دیدنت مردنی ست هر روزم
نزیم من چنین که می بینم
نتوان رنج عشق او بشنید
من بیچاره بین که می بینم
بهر روی تو دوست می دارم
هر گل و یاسمین که می بینم
لب نمودی، ببخش چاشتیی
هم از آن انگبین که می بینم
یا خود از بهر جان خسرو راست
این همه خشم و کین که می بینم
جان ستاند، چنین که می بینم
گفتی «از رویم آرزوی تو چیست؟»
آرزویم همین که می بینم
دیدنت مردنی ست هر روزم
نزیم من چنین که می بینم
نتوان رنج عشق او بشنید
من بیچاره بین که می بینم
بهر روی تو دوست می دارم
هر گل و یاسمین که می بینم
لب نمودی، ببخش چاشتیی
هم از آن انگبین که می بینم
یا خود از بهر جان خسرو راست
این همه خشم و کین که می بینم