عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا ازو ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود، ساده‌ست و صاف بی‌رنگ
یک عالمی صنم بین از ساده‌یی بزاده
زنبور شهد جانت، هر چند ناپدید است
شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده
اندازهٔ تن تو، خود سه گز است و کمتر
در جان خود تو بنگر، از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی؟ این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن، تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
ای پاک از آب و از گل، پایی درین گلم نه
بی‌دست و دل شدستم، دستی برین دلم نه
من آب تیره گشته، درراه خیره گشته
از ره مرا برون بر، در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم، بی‌حاصلی است بی‌تو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد؟
زان آتشی که داری، بر شمع قابلم نه
چون رشتهٔ تبم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی، در چاه بابلم نه
گفتی الست، زان دم حامل شده‌ست جانم
تعویذ کن بلی را، بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی، کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
زان که بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
جان چو تویی‌ بی‌شکی پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو آفت او باش تو
جان رهی باش تو جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیم بر
هیچ ندانم دگر زان که ندانم مده
نیست شدم در چمن قفل بران در بزن
هر که بپرسد ز من هیچ نشانم مده
شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده ام
بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بی‌همگان خوش ترم با همگانم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای همه منزل شده از تو ره‌ بی‌رهه
بی‌قدمی رقص بین‌ بی‌دهنی قهقهه
از سر پستان عشق چون که دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چون که نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعره‌هاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آن که ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
خواجه اگر تو همچو ما‌ بی‌خود و شوخ و مستی‌یی
طوق قمر شکستی‌یی فوق فلک نشستی‌یی
کی دم کس شنیدی‌یی یا غم کس کشیدی‌یی
یا زر و سیم چیدی‌یی گر تو فناپرستی‌یی
برجهی‌یی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستی‌یی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستی‌یی
عاشق مست از کجا؟ شرم و شکست از کجا؟
شنگ و وقیح بودی‌یی گر گرو الستی‌یی
ور ز شراب دنگی‌یی کی پی نام و ننگی‌یی؟
ور تو چو من نهنگی‌یی کی به درون شستی‌یی؟
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستی‌یی
گر قدحش بدیدی‌یی چون قدحش پریدی‌یی
وز کف جام بخش او از کف خود برستی‌یی
وزرخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستی‌یی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستی‌یی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لایی‌یی وقت سکوت هستی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمی‌دانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که‌‌ بی‌خویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان می‌های روحانی، وزان خم‌های پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعده‌ام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتاده‌ستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشاده‌ستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهاده‌ستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزاده‌ستی
میان خوب رویان جان شده چون ذره‌ها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست باده‌ستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیاده‌ستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازین‌ها جمله روی دل شدی‌‌ بی‌رنگ و ساده‌ستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وساده‌ستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کرده‌ستی و داد حسن داده‌ستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازه‌ی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
مها یک دم رعیت شو، مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر، بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یک زمان، من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی، ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟ مگر چون تو کله داری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آید
که موسی چون سخن بشنود، در می‌خواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود‌‌ بی‌تخت سلطانی و‌‌ بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی، وین فلک پیشت، یکی طشت نگوساری
که باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی، نوآموزی
چه دارد با کمال تو، به جز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
زمستی خود نمی‌دانم یکی جو را زقنطاری
سر عالم نمی‌دارم، بیار آن جام خمارم
زهست خویش بیزارم، چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، زشیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم، نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار، تا یابی ازین اطلس کله واری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
هر آن چشمی که گریان‌‌ست در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر، سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه، ازان خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد بنالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان کوشد، رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید، چو بیند مر تو را‌‌ بی‌خود
کبابی از جگر در کف، زخون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر، گرفته قاف تا قاف است
ازان است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت، کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او، شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه‌های خام، ازان پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طرهٔ شامی
زرنج عام و لطف خاص، حکمت‌ها شود پیدا
که تا صافی شود دردی، که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین، که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی، که شیرین است ازو کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او، نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن، بحمدالله
مبارک صاحب وامی، مبارک گردن وامی
زهی دریای لطف حق، زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این، چه جای سال و ایامی؟
زمخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه‌ی نور ایمانی، صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است؟ که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
مسلمانان مسلمانان، مرا جانی‌‌ست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد ازین سودا زبالایی
مسلمانان مسلمانان، به هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد ازان لولی سرنایی
مسلمانان مسلمانان، زجان پرسید کی سابق
ورای طور اندیشه، حریفان را چه می‌پایی
مسلمانان مسلمانان، بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
مسلمانان مسلمانان، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
مسلمانان مسلمانان، امانت دست من گیرید
که مستم ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی
مسلمانان مسلمانان، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسپانید، زان خاک است بینایی
مسلمانان مسلمانان، زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهایی
بیا ای شمس تبریزی، که بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمی‌باید، تویی آن که همی‌بایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
ای بود تو از کی نی، وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من، جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشتهٔ هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایب‌ها، بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق، با وی نی و‌‌ بی‌وی نی
امروز به بستان آ، در حلقهٔ مستان آ
مستان خرف از مستی، آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر به شتر، بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو به چشم سر
جز نعرهٔ یارب نی، جز نالهٔ یا حی نی
آن جا که همی‌پویی، زان است کزو سیری
زان جا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یارب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی، آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطر دی نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
با هر که تو درسازی، می‌دان که نیاسایی
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، می‌کن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمی‌باشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
ای سوختهٔ یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو می‌چسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمی‌خسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که می‌باید، چون سوی تو می‌آید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمی‌روبی؟
چون رزم نمی‌سازی، چون چست نمی‌تازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
امشب پریان را من، تا روز به دلداری
در خوردن و شب گردی، خواهم که کنم یاری
من شیوهٔ پریان را آموخته‌ام شب‌ها
وقت حشرانگیزی، در چالش و می خواری
جنی پنهان باشد، در ستر و امان باشد
پوشیده تر از پریان، ماییم به ستاری
بر صورت ما واقف پریان و زجان غافل
در مکر خدا مانده، آن قوم زاغیاری
خود را تو نمی‌دانی، جویای پری زانی
مفروش چنین ارزان، خود را به سبک باری
وان جنی ما بهتر، زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری
شب از مه او حیران، مه عاشق آن سیران
نی‌‌ بی‌مزه و رنگین، پالودهٔ بازاری
از سیخ کباب او، وز جام شراب او
وزچنگ و رباب او، وزشیوه خماری
دیوانه شده شب‌ها، آلوده شده لب‌ها
در جملهٔ مذهب‌ها، او راست سزاواری
خواب از شب او مرده، شلوار گرو کرده
کس نیست درین پرده، تو پشت که می‌خاری؟
بردی زحد ای مکثر، بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو، تو عاشق گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
ای شادی آن روزی، کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی، چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش، آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته، کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه، بی‌مرکب و بی‌توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی
روشن کن جان من، تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر، ای خواجهٔ فردایی
تو آبی و من جویم، جز وصل تو کی جویم؟
رونق نبود جو را، چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی، یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی، از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم، بر راه خودش دیدم
افتاده درین سودا، چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
جانا نظری فرما، چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی، چون عین دل مایی؟
جان‌ها همه پا کوبد، آن لحظه که دلکوبی
دل نیز شکر خاید، آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند، چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد، چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است، پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز، چه می‌پایی؟
امروز چنان مستم، کز خویش برون جستم
اییار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید، افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید؟ چون در تک دریایی؟
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بی‌تو چه بود دیده، ای گوهر بینایی؟
ای روح بزن دستی، در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی، در وحدتیکتایی
ای روح چه می‌ترسی، روحی، نه تن و نفسی؟
تن معدن ترس آمد، تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی، شمع طرب افروزی
او را برسان روزی، جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایهٔ بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد، چون شرق برآرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
ای جان گذرکرده ازین گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا، کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانهٔ بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت‌‌های مقدس
وز دلق دو صدپارهٔ آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار، برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده، اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
اییار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بی‌کار زعالم
آن کز تو بنوشیدیکی شربت کاری
در باغ صفا، زیر درختی، به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته، مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
امروز درین شهر نفیر است و فغانی
از جادویی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی‌ست
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بی‌زخم نیابی تو درین شهر یکی دل
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است
ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی
چه جای مکان است و چه سودای زمان است؟
ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
شهری‌ست که او تخت‌گه عشق خدایی‌ست
بغداد نهان است، و زو دل همدانی
امروز درین مصر ازین یوسف خوبی
بی‌زجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صد ساله ازین یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دل‌ها و روان‌هاست درین شهر
مانندهٔ تقدیر خدا، حکم روانی
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش
کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
صد چون من و تو محو چنان بی‌ من و مایی
چون ظلمت شب، محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایهٔ خورشید رخش نیست امانی
از حیلهٔ او یک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
زین باده شکافیده شود شیشهٔ جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داری، نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکان محیط است و جز این نیست دکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو، که نوری
وز سینه جدا مشو، که جانی
آن دم که نهان شوی ز چشمم
می‌نالد جان من نهانی
من خود چه کسم که وصل جویم؟
از لطف توام‌ همی‌کشانی
ای دل تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
ترسم که تو کم زنی، بمانی
ور زان که روی، مرو تو با خویش
درپوش نشان‌ بی‌نشانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن کمانی
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس ازین معانی
آن گه که چو من شوی، ببینی
آن گه که بخواندت، بخوانی
مردانه درآ چو شیرمردی
دل را چو زنان، چه می‌طپانی؟
ای از رخ گل رخان غیبت
گشته رخ سرخ زعفرانی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
ای آن که تو باغ و بوستان را
از جور خزان‌ همی‌رهانی
ای داده تو گوشت پاره‌یی را
در گفت و شنود، ترجمانی
ای داده زبان انبیا را
با سر قدیم، هم زبانی
ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ، پاسبانی
ای آن که تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ، می‌ستانی
ای داده تو چشم گل رخان را
مخموری و سحر و دلستانی
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فکر و خرده دانی
ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی
این بود نصیحت سنایی
جان باز چو طالب عیانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
من پار بخورده‌ام شرابی
امسال چه مستم و خرابی
من پار ز آتشی گذشتم
امسال چرا شدم کبابی؟
من تشنه به آب جوی رفتم
ماهی دیدم میان آبی
شیران همه ماهتاب جویند
من شیرم و یار ماهتابی
از درد مپرس، رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
جانم مست است و تن خراب است
مستی‌‌‌ست نشسته در خرابی
این هر دو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خری‌‌‌ست در خلابی
یک لحظه مشو ملول، بشنو
تا باشدت از خدا ثوابی