عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۳
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست
ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم
غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست
گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست
رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست
ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل
تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست
عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب
وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست
تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب
در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست
گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار
ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روز آنست که با یار بمیخانه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا موسم عیدست بده ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ
که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
شام اندوه سرآید بدمد صبح امید
چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار
بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود
رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می
اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند
خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می
از در هیچ کست کار طرب نگشاید
کار دل میطلبی باز مگرد از درمی
یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین
اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٧
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۴
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
صفای اصفهانی : مسمطات
در مدح رکن الدوله والی خراسان
صبح عیان گشت باز خلق بخواب اندرون
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ز روزگار ندیدم دمی فراغت بال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
بیار ساقی جامی زباده مالامال
از آن میی که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن میی که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خویش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشیار برنخیرد مرغ
اگر بریزی زو قطره ی به پای نهال
میی که مرگ نمی بود اگر خدای جهان
به جای روحش می داد جای در صلصال
میی که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
میی چنان که اگر بهره یابد از بویش
حکایت از دم عیسی کند نسیم شمال
میی به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نیامد لب پیاله بهم
از آن زمان که ازین می چشید یک مثقال
میی که کرده خدای جهانیان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامی که چرخ ارزق پوش
چو صوفیان همه بر یاد او نماید حال
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱