عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش
بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل
دید که خود بود دل خانهٔ محبوب خویش
دل چو فنا شد درو ماند وی او کشف شد
آنچه بگفت او منم طالب و مطلوب خویش
شکر که عیسیٰ رسید عازر ما زنده شد
شکر که موسیٰ نمود معجزهٔ خوب خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
شکر که عاشق رسید در کنف خوب خویش
شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جان‌ها فکند آتش و آشوب خویش
شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب
شکر که طالب رهید از غم دلکوب خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظر است و بصیرت است جهانش
زبان جملهٔ مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکهٔ او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقهٔ رندان بی‌نشان تو ببینی
که عشق پیش درآید درآورد به میانش
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
وگرنه کیست ز مردان که او کشید کمانش؟
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
از آن که هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده ازین و از آنش
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
توبهٔ من درست نیست خموش
من بی‌توبه را به کس مفروش
بندهٔ عیب ناک را بمران
رحمت خویش را ازو بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همی‌زنیم خروش
هر غم و شادی‌یی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش
می‌نماید فسرده هر چیزم
همچو دیگند هر یکی در جوش
می‌زند نعره‌های پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار
می‌گشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرق پوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
ایا هوای تو در جان‌ها، سلام علیک
غلام می‌خری ارزان بها، سلام علیک
ایا کسی که هزاران هزار جان و روان
همی‌کشند زهر سو تو را، سلام علیک
به وقت خواندن آن نامه‌های خون آلود
بخوان ز جانب این آشنا، سلام علیک
تو می‌خرامی و خورشید و ماه در پی تو
همی دوند که ای خوش لقا، سلام علیک
به خاک پای تو هر دم، همی‌کنند پیام
هزار چشم که ای توتیا، سلام علیک
تو تیزگوش تری از همه، که هر نفست
زغیب می‌رسد از انبیا، سلام علیک
سلام خشک نباشد، خصوص از شاهان
هزار خلعت و هدیه‌ست با سلام علیک
چنان که کرد خداوند در شب معراج
به نور مطلق بر مصطفی، سلام علیک
زهی سلام که دارد ز نور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا، سلام علیک
گذشت این همه، ای دوست ماجرا بشنو
ولیک پیش تر از ماجرا، سلام علیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم هم خرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان؟ چه جای دل؟
روشن زتو شب‌های دل، خرم زتو ایام دل
ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطه‌یی در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل، آید همی‌بانگ دهل
کامد سپاه آسمان، نک می‌رسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پر خون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حمله‌های صف شکن، سر کوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر، وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی، خواری من است اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی، من گفتنی‌ها گفتمی
تا از دلم واقف شدی، امروز خاص و عام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی می‌کن، ولی زما مسکل
تو آن ما و من آن تو، همچو دیده و روز
چرا روی زبر من، به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن زتو چگونه بود؟
چگونه بی‌زدهل زن کند غریو دهل؟
همه جهان دهلند و تویی دهل زن و بس
کجا روند زتو چون که بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهل زن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد، برو نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصهٔ عقل
زتنگنای خرد تاخت سوی عرصهٔ قل
تو را و عقل تو را، عشق و خارخار چراست؟
که وقت شد که بروید زخار تو آن گل
ازین غم ارچه ترش روست، مژده‌ها بشنو
که گر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مل
زآه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید، تا آمل
دمی رسید که هر شوق ازو رسد به مشوق
شهی رسید کزو طوق می‌شود هر غل
حطام داد ازین جیفه دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکنده ست، ظل حق غلغل
ازین همه بگذر، بی‌گه آمده‌ست حبیب
شبم یقین شب قدر است، قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب، گوش آن سر باش
از آن که اذن من الرأس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی، لیک می‌توانی شد
به فضل حق چمن و باغ، با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقود را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق، طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لا تأکل
زحرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر
که حرف و صوت زدنیاست و هست دنیا پل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
ز خود شدم ز جمال پر از صفا، ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا، ای دل
غلام توست هزار آفتاب و چشم و چراغ
زپرتو تو ظلال است جان‌ها، ای دل
نهایتی‌ست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها، ای دل
پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر
ملک سجود کند واختر و سما، ای دل
کدام دل که برو داغ بندگی تو نیست؟
کدام داغ غمی کش نه‌یی دوا، ای دل؟
به حکم توست همه گنج‌های لم یزلی
چه گنج‌ها که نداری تو در فنا، ای دل؟
نظر زسوختگان وامگیر، کز نظرت
چه کوثر است و دوا، دفع سوز را، ای دل
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل که کجایست تا کجا، ای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تعال یا مدد العیش والسرور، تعال
تعالش یا فرج الهم، فاتح الاقفال
لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقاء جودک فی الفقر منتهی الاقبال
تعال، انک عیسی، فاحی موتانا
تعال، وادفع عنا خدیعة الدجال
تعال، انک داود، فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابة الانصال
تعال، انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون، سییء الافعال
تعال، انک نوح ونحن فی الطوفان
اما سفینة نوح تعد للاهوال؟
فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال
یحیل طالب دنیا، وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل ومحال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
تیز دوم، تیز دوم، تا به سواران برسم
نیست شوم، نیست شوم، تا بر جانان برسم
خوش شده ام، خوش شده ام، پارهٔ آتش شده‌ام
خانه بسوزم، بروم، تا به بیابان برسم
خاک شوم، خاک شوم، تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم، سجده کنان، تا به گلستان برسم
چون که فتادم ز فلک، ذره صفت لرزانم
ایمن و‌ بی‌لرز شوم، چونک به پایان برسم
چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر، چون بر سلطان برسم
عالم این خاک و هوا، گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام، تا که به ایمان برسم
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکهٔ زر، تا که به میزان برسم
رحمت حق آب بود، جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم، تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد،‌ بی‌مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
دعا گویی‌‌ست کار من، بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را، بر آن باری چه حق دارم
به گرد شمع سمع تو، دعاهایم‌ همی‌گردد
از آن چون پر پروانه، دعای محترق دارم
به دارالکتب حاجاتم درآ، که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم، ورق زیر ورق دارم
سرم در چرخ کی گنجد؟ که سر بخشیدهٔ فضل است
دلم شاد است و می‌گوید غم رب الفلق دارم
چو شاخ بید، اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدرهٔ خضرا، اصول متفق دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
مه توبه کند ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجده‌هاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه‌‌‌‌ست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی؟
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه عیش‌‌ بی‌حضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
بی او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد نخواهم
من مایه باده‌‌‌‌ام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخم‌هاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص
کین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
می­بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب­دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دان که اسپ تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چون که بهر دیدهٔ دل کوری ابدان صیام
چون که هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلک­تر و خون­ریزتر
بر دل و جان وجا خون خوارهٔ شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جان­های مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن­ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بی­قیمت که صد خروار ازو کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی؟
چیره گرداند تو را بر بیشهٔ شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می­نهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خندهٔ صایم به است از حال مفطر در سجود
زان که می­بنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستاره­ی نحس دان تاریک­دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نورعلم؟
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره­یی تو سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان که هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می­زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جملهٔ قرآن صیام
بر سر خوان­های روحانی که پاکان شسته­اند
مر تو را هم­کاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشن­دل و صافی­روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ارپا نهی شادی­کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند مانندهٔ دامان صیام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
عالم گرفت نورم، بنگر به چشم‌هایم
نامم بها نهادند، گر چه که‌ بی‌بهایم
زان لقمه کس نخورده‌ست، یک ذره زان نبرده‌ست
بنگر به عزت من، کان را‌ همی‌بخایم
گر چرخ و عرش و کرسی، از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هر دم، مستانه می‌برایم
آن جا جهان نور است، هم حور و هم قصور است
شادی و بزم و سور است، با خود از آن نیایم
جبریل پرده‌دار است، مردان درون پرده
در حلقه‌شان نگینم، در حلقه چون درآیم
عیسی حریف موسی، یونس حریف یوسف
احمد نشسته تنها، یعنی که من جدایم
عشق است بحر معنی، هر یک چو ماهی در بحر
احمد گهر به دریا، اینک‌ همی‌نمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
زهی حلاوت پنهان، در این خلای شکم
مثال چنگ بود آدمی، نه بیش و نه کم
چنان که گر شکم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر، نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
زسوز ناله برآید ز سینه‌ات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و می‌نال همچو نی به نیاز
شکم تهی شو و اسرار گو بسان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان، به جای کعبه صنم
چو روزه‌داری، اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه­ باش که آن خاتم سلیمان است
مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
فراز آید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر می‌باش
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیم‌جان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
ز‌ بی‌نشانی اوصاف او، نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر باز رسان
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دام‌ها زبون وی‌اند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم، مگر که آن داریم
به­نوش کردن زهر این چه جرات است مگر؟
ز کان فضل تو تریاق بی‌کران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار، هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیده‌مان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عین رخنهٔ اشکست، نردبان داریم
رهین روز چرایی، چو شب کند روزی
مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
اگر بدیش خبر کین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
کزان لب شکرینت، شکرفشان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
اتیناکم، اتیناکم، فحیونا نحییکم
و لو لاکم و لقیاکم، لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری، فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی، دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی، و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی، و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی، اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا، و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
قد رجعنا، قد رجعنا جائیا من طورکم
انظرونا، انظرونا، نقتبس من نورکم
کل من یرجو وجودا، یغتنم من جودکم
کل من ارداه عسر، نال من میسورکم
لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم
لا یبالی بالبرایا، خاضعی منصورکم
حارت ابصار البرایا، فی بدیهیاتکم
من یلاقی من یسوق الخیل فی مستورکم
لیس یهدی قلبنا الا نسیم منکم
لیس یجلی طرفنا الا بقربی دورکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گر آخر آمد عشق تو، گردد ز اول‌ها فزون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورت‌های او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز می‌رانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدق‌ها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذره‌یی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پخته‌ست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش می‌خواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجده‌اش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
کی روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین
حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین
ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین
ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
باید که صف‌‌ها بردری و آیی بران قلعه‌ی حصین
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان می‌رود نیکوش بین
گفته‌‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم هم نشین
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
هر کس که یابد این رشد زان قند‌ بی‌حد او چشد
مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه‌‌ها مهین
گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور می‌گزینی زان گزین
الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربة العرق الوتین