عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
زلف یار از جلوه خط پریشانی شکست
از غبار لشکر موران سلیمانی شکست
کشتی ما گر چه از موج خطر صد پاره شد
تخته ای هر پاره اش بر فرق طوفانی شکست
داغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اش
هر که بر خوان فلک چون مه لب نانی شکست
اندکی از سینه پر شور ما دارد خبر
در کنار زخم هر کس را نمکدانی شکست
رو نگرداند ز تیغ آتشین آفتاب
هر که در راه طلب چون صبح دامانی شکست
دل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرور
هر گلی طرف کلاه اینجا به عنوانی شکست
موجهای بحر یکرنگی به هم پیوسته است
از شکست خاطر ما کافرستانی شکست
از جنون، گفتم قلم بردار از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست
از شکست بال، صائب در قفس خون می خورم
ای خوشا مرغی که بالش در گلستانی شکست
از غبار لشکر موران سلیمانی شکست
کشتی ما گر چه از موج خطر صد پاره شد
تخته ای هر پاره اش بر فرق طوفانی شکست
داغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اش
هر که بر خوان فلک چون مه لب نانی شکست
اندکی از سینه پر شور ما دارد خبر
در کنار زخم هر کس را نمکدانی شکست
رو نگرداند ز تیغ آتشین آفتاب
هر که در راه طلب چون صبح دامانی شکست
دل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرور
هر گلی طرف کلاه اینجا به عنوانی شکست
موجهای بحر یکرنگی به هم پیوسته است
از شکست خاطر ما کافرستانی شکست
از جنون، گفتم قلم بردار از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست
از شکست بال، صائب در قفس خون می خورم
ای خوشا مرغی که بالش در گلستانی شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته است
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست
در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست
از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست
فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست
از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست
می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست
پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست
در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست
از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست
فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست
از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست
می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست
پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
عشق را از دل سودازده ما ننگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
قماش چهره یار از بهار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت
اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی
امید من ز سر راه انتظار نرفت
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را
گلی که در قدم باد نوبهار نرفت
خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد
به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت
ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری
به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت
فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران
که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت
کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار
نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت
اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را
ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت
به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد
خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت
به فکرهای پریشان گذشت ایامش
کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
یک دم صفای عالم غدار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
زان خانه برانداز که از خانه زین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست
در خانه زین زلزله افکند ز شوخی
آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست
زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند
صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست
در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز
هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست
گل کرد غبار خط ازان خال بناگوش
خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست
هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را
صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست
برخیز به تدریج، که از عالم اسباب
یکره نتوان در نفس بازپسین خاست
صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت
زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
درد تو به دلهای سبکروح گران است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ایام بهاران سبک از دیده ما رفت
از دست به هم سودنی این رنگ حنا رفت
شد موسم گل طی به شکرخنده برقی
برگ طرب باغ به تاراج صبا رفت
شیرازه مجموعه گلزار فرو ریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت
نرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شد
هر چند که از راه بصیرت به عصا رفت
آمد به چمن غنچه گل با کف پر زر
چون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفت
از همرهیش در جگر لاله نفس سوخت
از بس که به تعجیل گل لعل قبا رفت
در یک نفس از کیسه گلزار شکوفه
چون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفت
پیچید سراپرده خود ابر بهاران
از فرق چمن سایه اقبال هما رفت
شد رفتن گل باعث خاموشی بلبل
از باغ به یکبار برون برگ و نوا رفت
از حیرت نظاره آن سرو گل اندام
از خاطر اشجار چمن نشو و نما رفت
صائب ز نظربازی بی پرده شبنم
از چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت
از دست به هم سودنی این رنگ حنا رفت
شد موسم گل طی به شکرخنده برقی
برگ طرب باغ به تاراج صبا رفت
شیرازه مجموعه گلزار فرو ریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت
نرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شد
هر چند که از راه بصیرت به عصا رفت
آمد به چمن غنچه گل با کف پر زر
چون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفت
از همرهیش در جگر لاله نفس سوخت
از بس که به تعجیل گل لعل قبا رفت
در یک نفس از کیسه گلزار شکوفه
چون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفت
پیچید سراپرده خود ابر بهاران
از فرق چمن سایه اقبال هما رفت
شد رفتن گل باعث خاموشی بلبل
از باغ به یکبار برون برگ و نوا رفت
از حیرت نظاره آن سرو گل اندام
از خاطر اشجار چمن نشو و نما رفت
صائب ز نظربازی بی پرده شبنم
از چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد
این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد
خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب
چاره مخمور می، تریاک نتوانست کرد
بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد
گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین
عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد
غنچه دلگیر ما از تنگی این گلستان
بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد
وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض
دیده بیدار خود، فتراک نتوانست کرد
می تراود بوی درد از خرقه خونین دلان
نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد
از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد
ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد
با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟
سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد
این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد
خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب
چاره مخمور می، تریاک نتوانست کرد
بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد
جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد
گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین
عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد
غنچه دلگیر ما از تنگی این گلستان
بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد
وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض
دیده بیدار خود، فتراک نتوانست کرد
می تراود بوی درد از خرقه خونین دلان
نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد
از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم
تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد
ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد
زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد
با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟
سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
من نه آن دریای پرشورم که خس پوشم کنند
یا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند
از فروغ مهر تابان زندگی گیرم زسر
چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند
شور من حق نمک بسیار دارد بر جهان
دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند
می مرا بیخود نمی سازد، مگر سیمین بران
شیر مست از پرتو صبح بناگوشم کنند
در می روشن رگ تلخی شود رگهای خواب
پنبه مینا اگر از پنبه گوشم کنند
سالها شد پیچ و تاب بیقراری می زنم
تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند
چون چراغ روز نوری نیست در سیما مرا
آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند
مصرع برجسته ام دیوان موجودات را
زود می آیم به خاطر گر فراموشم کنند
آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است
من نه آن شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند
یا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند
از فروغ مهر تابان زندگی گیرم زسر
چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند
شور من حق نمک بسیار دارد بر جهان
دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند
می مرا بیخود نمی سازد، مگر سیمین بران
شیر مست از پرتو صبح بناگوشم کنند
در می روشن رگ تلخی شود رگهای خواب
پنبه مینا اگر از پنبه گوشم کنند
سالها شد پیچ و تاب بیقراری می زنم
تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند
چون چراغ روز نوری نیست در سیما مرا
آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند
مصرع برجسته ام دیوان موجودات را
زود می آیم به خاطر گر فراموشم کنند
آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است
من نه آن شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
دو روزی بیش جان سنگینی تن بر نمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد