عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۷
نوبهارست بیا روی به میخانه کنیم
مغز را از می گلرنگ پریخانه کنیم
بوسه را گرد لب جام به دور اندازیم
جگر سوخته خال لب پیمانه کنیم
شیوه خانه بدوشی به سبو بگذاریم
پای محکم چو خم باده به میخانه کنیم
قصر گردون پی آسایش ما ساخته اند
چند در زیر زمین مور صفت خانه کنیم
خانه پست نفس را به گلو می شکند
به چه دل زیر فلک نعره مستانه کنیم
ادب شمع به بال و پر ما مقراض است
ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم
بحر ته جرعه بر خاک ره افشانده ماست
ما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیم
تاک در معذرت مستی ما می گرید
چه ضرورست که ما گریه مستانه کنیم
صائب آن دست که پیمانه گران بود بر او
ما چسان مزرعه سبحه صد دانه کنیم
مغز را از می گلرنگ پریخانه کنیم
بوسه را گرد لب جام به دور اندازیم
جگر سوخته خال لب پیمانه کنیم
شیوه خانه بدوشی به سبو بگذاریم
پای محکم چو خم باده به میخانه کنیم
قصر گردون پی آسایش ما ساخته اند
چند در زیر زمین مور صفت خانه کنیم
خانه پست نفس را به گلو می شکند
به چه دل زیر فلک نعره مستانه کنیم
ادب شمع به بال و پر ما مقراض است
ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم
بحر ته جرعه بر خاک ره افشانده ماست
ما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیم
تاک در معذرت مستی ما می گرید
چه ضرورست که ما گریه مستانه کنیم
صائب آن دست که پیمانه گران بود بر او
ما چسان مزرعه سبحه صد دانه کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۵
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۲
نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارم
لبی خموشتر از گوش آرزو دارم
معاشران همه در پای خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم
ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم
دهن گشودن من از خمار خاموشی است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم
به بخشش فلک پست دل نمی بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم
دمید صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پری ز تهیدستی سبو دارم
لبی خموشتر از گوش آرزو دارم
معاشران همه در پای خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم
ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم
دهن گشودن من از خمار خاموشی است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم
به بخشش فلک پست دل نمی بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم
دمید صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پری ز تهیدستی سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۸
منم که فیض شراب از کتاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۶
اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۵
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم
بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم
موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت
ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم
مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما
از بس میان مردم کاهل نشسته ایم
حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار
در انتظار جلوه قاتل نشسته ایم
از دیر و کعبه دیده امیدوار خویش
پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم
غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟
در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم
نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم
صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۰
مادام را ز دانه صیاد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم
کفران نعمت است شکایت ز نیستی
آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانه شمشاد دیده ایم
هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط
ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم
طفلان به آشیانه ما راه برده اند
در بیضه ما شکنجه صیاد دیده ایم
بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم
هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم
آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون
در صید کردن دل صیاد دیده ایم
صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست
ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۱
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۸
آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۹
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد (سرو) بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بی گناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۴
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۵
نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخن
از زبان شمع این پروانه می گوید سخن
نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن
غافل از سررشته آن گوهر یکدانه است
زاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخن
نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن
شیشه ناموس خود را می زند بر کوه قاف
پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن
آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد
بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن
صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست
چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن
هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای
چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن
مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک
وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن
خار دیوار تو با نظارگی و باغبان
ز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن
هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن
هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
از زبان شمع این پروانه می گوید سخن
نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن
غافل از سررشته آن گوهر یکدانه است
زاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخن
نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن
شیشه ناموس خود را می زند بر کوه قاف
پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن
آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد
بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن
صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست
چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن
هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای
چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن
مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک
وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن
خار دیوار تو با نظارگی و باغبان
ز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن
هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن
هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۵
تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۶
چند حرف آب و نان چون مردم غافل زدن؟
تا به کی بر رخنه دیوار زندان گل زدن؟
نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور را
دست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدن
از تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآر
تا توانی دست خود بر دامن محمل زدن
می شود چون رشته اشک از گره مطلق عنان
رشته امید ما را عقده مشکل زدن
حاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل است
از تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدن
نیست مانع از تردد وصل دریا سیل را
قطره بیش از راه می باید درین منزل زدن
بهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبت
دست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدن
سبزه خوابیده را سهل است کردن پایمال
نیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدن
گر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سرو
ورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدن
بحر را صائب نگردد مانع جوش و خروش
از خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
تا به کی بر رخنه دیوار زندان گل زدن؟
نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور را
دست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدن
از تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآر
تا توانی دست خود بر دامن محمل زدن
می شود چون رشته اشک از گره مطلق عنان
رشته امید ما را عقده مشکل زدن
حاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل است
از تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدن
نیست مانع از تردد وصل دریا سیل را
قطره بیش از راه می باید درین منزل زدن
بهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبت
دست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدن
سبزه خوابیده را سهل است کردن پایمال
نیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدن
گر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سرو
ورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدن
بحر را صائب نگردد مانع جوش و خروش
از خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۷
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن