عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نکته سنجان! صفحه را از وصف می گلگون کنید
مصرعی در پای هر سرو چمن موزون کنید
شورش ایشان ز مستی نیست، از دیوانگی ست
بلبلان را از چمن با چوب گل بیرون کنید
در مزاج هرکسی باشد شرابی سازگار
نوبت ما چون رسد، پیمانه را پرخون کنید
خوش بساط سبزه ای افکنده در صحرا بهار
آهوان خوش باشد، اما کفش را بیرون کنید!
شمع را کی می گذارد باد در صحرا سلیم
نقش لیلی را چراغ تربت مجنون کنید
مصرعی در پای هر سرو چمن موزون کنید
شورش ایشان ز مستی نیست، از دیوانگی ست
بلبلان را از چمن با چوب گل بیرون کنید
در مزاج هرکسی باشد شرابی سازگار
نوبت ما چون رسد، پیمانه را پرخون کنید
خوش بساط سبزه ای افکنده در صحرا بهار
آهوان خوش باشد، اما کفش را بیرون کنید!
شمع را کی می گذارد باد در صحرا سلیم
نقش لیلی را چراغ تربت مجنون کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
نسیم صبحدم از موسمی نوید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
که سرو رعشه ز سرما به یاد بید دهد
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد
هوا ز بس که خنک شد، ز بیم جان زاهد
به قیمت می گلگون زر سفید دهد
کنون که آب طراوت به سرو و بید نماند
کجاست ساقی گلچهره تا نبید دهد
سلیم دل نگذاری به رنگ و بوی بهار
که گل به باغ نشان از حنای عید دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چون خم می امشب از مستی دلم در جوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود
رفت ایامی کز آسایش نصیبی داشتیم
صرف داغ عشق شد گر پنبه ای در گوش بود
گل بسی شب ها به خوابت دید در آغوش خود
صبح چون بیدار شد، خمیازه در آغوش بود
صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت
باغبان در خواب و بلبل مست و گل بیهوش بود
در غریبی ناله ما سرگشتگان آموختیم
در وطن تا بود سنگ آسیا خاموش بود
شب که ضبط گریه می کردم به بزم او سلیم
لخت دل در زیر مژگان، آتش خس پوش بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
پیاله چون به من از دست او حواله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
آمد بهار و باغ شکفت از سرور ابر
جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر
از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت
گوهر توان شمرد به درج بلور ابر
بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است
از سایه ی همای مگو در حضور ابر
چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود
نارنج آفتاب نهان در سمور ابر
دامان من چو هست، به دریا چرا رود
نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر
گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن
شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر
جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر
از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت
گوهر توان شمرد به درج بلور ابر
بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است
از سایه ی همای مگو در حضور ابر
چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود
نارنج آفتاب نهان در سمور ابر
دامان من چو هست، به دریا چرا رود
نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر
گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن
شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
ای خطت سرمایه ی عنبرفروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو موج، موسم گل سبحه را در آب انداز
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ز باغ رفتی و گشتم کباب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
بیا که بی تو مرا نیست تاب خنده ی گل
مکن تبسم رنگین به سوی من هر دم
که هست خانه ی بلبل، خراب خنده ی گل
ادای ناز و نیاز است سر به سر، که شوم
اسیر گریه ی بلبل، خراب خنده ی گل
به باغ می رود و باد صبح می گوید
رسید بر لب بام آفتاب خنده ی گل
به صفحه صفحه ی اوراق گل نظاره کنم
کنم برای لبش انتخاب خنده ی گل
قدح کشان چمن را خمار نیست سلیم
سبوی غنچه پر است از شراب خنده ی گل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مگر افتد گذارش سوی آن گل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل
ببندم نامه ای بر بال بلبل
ترا هرگاه بیند در گلستان
پریشانی رود از یاد سنبل
نگه: پیکان تیر کینه جویی
تبسم: جوهر تیغ تغافل
چو آید در چمن آن سرو، خیزد
پی تعظیم او، رنگ از رخ گل!
چو زلف ای دل کناری گیر، تا کی
نهی سر در پی خوبان چو کاکل
سلیم او را چو استغنا بلند است
توهم او را چو می بینی، تغافل
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دمید صبح و به باغ از پی هوا رفتم
نسیم آمد و چون بوی گل ز جا رفتم
تپیدن دل خود گوش کن، نه بانگ درا
که من به راه محبت به این صدا رفتم
نداشت سایه ی طرف کلاه خوبان را
هزار مرحله بیش از پی هما رفتم
نشان من نتوان یافتن به گوشه ی فقر
که چون غبار در آغوش بوریا رفتم
قبول عشق نمودم به صبر خویش سلیم
به کف گرفته چراغ از پی صبا رفتم
نسیم آمد و چون بوی گل ز جا رفتم
تپیدن دل خود گوش کن، نه بانگ درا
که من به راه محبت به این صدا رفتم
نداشت سایه ی طرف کلاه خوبان را
هزار مرحله بیش از پی هما رفتم
نشان من نتوان یافتن به گوشه ی فقر
که چون غبار در آغوش بوریا رفتم
قبول عشق نمودم به صبر خویش سلیم
به کف گرفته چراغ از پی صبا رفتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
قطره ی خونابه ای تا سوی مژگان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
از دل مجروح، پنداری که پیکان می کشم
دامن صحرا ز موج گریه ام شد لاله زار
رنگ می ریزم به هرسو، طرح طوفان می کشم
همچو مرغ بیضه شد بر من قفس پیراهنم
از جنون خود را به روی تیغ عریان می کشم
می دهد از زلف خوبان یاد بر روی هوا
همچو مجمر بس که آه از دل پریشان می کشم
شهر بر دیوانه زندان است، همچون گردباد
بر مراد دل نفس من در بیابان می کشم
می کنم چون غنچه هرگه یاد اوضاع چمن
پای در دامان، سر خود در گریبان می کشم
بس که دارم ذوق جستن از فضای روزگار
در میان خانه همچون تیر میدان می کشم
پا به مقدار گلیم خود کند هرکس دراز
زان سبب من پا به قدر طرف دامان می کشم
تیره شد چشم از غبار کشور هندم سلیم
سرمه ای در چشم از خاک صفاهان می کشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
چگونه زمزمه ای در چمن به کام کنم
که موج لاله و گل را خیال دام کنم
خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من
گلی برم به اسیری، پیاله نام کنم!
کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتی
که در نماز اگر بینمش، سلام کنم!
به دوست یک سخنم هست و بی سرایت نیست
اگر نصیب شود کاین سخن تمام کنم
وصال دختر رز را نمی کنم پنهان
حلال را ز چه بر خویشتن حرام کنم
گرفته شوق عنانم سلیم و نگذارد
چو آفتاب به یک جا دمی مقام کنم
که موج لاله و گل را خیال دام کنم
خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من
گلی برم به اسیری، پیاله نام کنم!
کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتی
که در نماز اگر بینمش، سلام کنم!
به دوست یک سخنم هست و بی سرایت نیست
اگر نصیب شود کاین سخن تمام کنم
وصال دختر رز را نمی کنم پنهان
حلال را ز چه بر خویشتن حرام کنم
گرفته شوق عنانم سلیم و نگذارد
چو آفتاب به یک جا دمی مقام کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ز من مپرس چه از روزگار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
یاد ایامی که دامی همچو بلبل داشتیم
گاه با گل دستبازی، گه به سنبل داشتیم
با جهان سودای ما نازکدلان صورت نبست
او چو آتش خاروخس می جست و ما گل داشتیم
عالم مستی ست ساقی، دور ما را مگذران
رفت آن دوران که ما تاب تغافل داشتیم
ناخدا برهم زن هنگامه ی ما زود شد
صحبتی با موج دریا بر سر پل داشتیم
از ترقی نیست ما را قسمتی هرگز سلیم
رو چو درد شیشه ی می در تنزل داشتیم
گاه با گل دستبازی، گه به سنبل داشتیم
با جهان سودای ما نازکدلان صورت نبست
او چو آتش خاروخس می جست و ما گل داشتیم
عالم مستی ست ساقی، دور ما را مگذران
رفت آن دوران که ما تاب تغافل داشتیم
ناخدا برهم زن هنگامه ی ما زود شد
صحبتی با موج دریا بر سر پل داشتیم
از ترقی نیست ما را قسمتی هرگز سلیم
رو چو درد شیشه ی می در تنزل داشتیم