عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
آنرا که قدم در ره صاحبنظرانست
از هرچه کند قطع نظر خیر در آن است
خغافل مشو از حال خود ای رند خرابات
یعنی نگران باش که بدبین نگران است
صد نقش درست آید و کس را نظری نیست
چون رفت خطایی همه را چشم بر آنست
از طعنه ی بدخواه نرنجیم و لیکن
بر دل سخن سنگدلان سخت گرانست
گر زانکه کسی نقد دل ما نشناسد
ما را چه گنه بحث بناقص بصرانست
بد گفتن من شد هنر حاسد منکر
صد شکر که عیبم هنر بی هنرانست
با کوه بلا تنگ کند دست حمایل
آن را که نظر در پی جوزا کمرانست
غم خوردن و تاب سخن سخت شنیدن
زهریست که در کاسه ی خونین جگرانست
رنگ سخن از خون جگر داد فغانی
این طور عبارت نه طریق دگرانست
از هرچه کند قطع نظر خیر در آن است
خغافل مشو از حال خود ای رند خرابات
یعنی نگران باش که بدبین نگران است
صد نقش درست آید و کس را نظری نیست
چون رفت خطایی همه را چشم بر آنست
از طعنه ی بدخواه نرنجیم و لیکن
بر دل سخن سنگدلان سخت گرانست
گر زانکه کسی نقد دل ما نشناسد
ما را چه گنه بحث بناقص بصرانست
بد گفتن من شد هنر حاسد منکر
صد شکر که عیبم هنر بی هنرانست
با کوه بلا تنگ کند دست حمایل
آن را که نظر در پی جوزا کمرانست
غم خوردن و تاب سخن سخت شنیدن
زهریست که در کاسه ی خونین جگرانست
رنگ سخن از خون جگر داد فغانی
این طور عبارت نه طریق دگرانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
مجاوران سر کوی یار سر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت
دران مقام که احباب جام زر بخشند
همین بود کرم دلبران باهل نظر
که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
ببر امید که خوبان نه آن درختانند
که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
گدای شهر کجا همعنان تواند شد
بمردمی که گهی تاج و گه کمر بخشند
اگر چه یک هنرم هست و صد هزاران عیب
غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
بیا که ساقی ما باده ی طهور دهد
ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد
دلم بمجلس مستان حق پرست کشید
که داد عیش در آن زمره ی حضور دهد
قدم براه نه ایدل که آب نزدیکست
اگرچه خضر رهت وعده های دور دهد
دلی که نقد حیاتست پیش وقت شناس
چرا ز دست بسودای قصر و حور دهد
تو خود در آب فگندی متاع خود لیکن
اگر زوال پذیرد کرا قصور دهد
ز سنگ بادیه روشن شود زجاجه ی دل
چو یار عرض تجلی به کوه طور دهد
قضا چو دامن یوسف کشد بخون دروغ
ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد
یکیست درد فغانی و محنت ایوب
خدای عز وجلش دل صبور دهد
ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد
دلم بمجلس مستان حق پرست کشید
که داد عیش در آن زمره ی حضور دهد
قدم براه نه ایدل که آب نزدیکست
اگرچه خضر رهت وعده های دور دهد
دلی که نقد حیاتست پیش وقت شناس
چرا ز دست بسودای قصر و حور دهد
تو خود در آب فگندی متاع خود لیکن
اگر زوال پذیرد کرا قصور دهد
ز سنگ بادیه روشن شود زجاجه ی دل
چو یار عرض تجلی به کوه طور دهد
قضا چو دامن یوسف کشد بخون دروغ
ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد
یکیست درد فغانی و محنت ایوب
خدای عز وجلش دل صبور دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
باین جادو و شانم تا سر پیوند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بزنجیر محبت گردنم در بند خواهد بود
اگر صد خوب پیش آمد ترا یاد آرم و سوزم
بلا آندل که با وصل تو حاجتمند خواهد بود
درین مجلس بچیزی هر کسی دندان فرو برده
امید ما به آن لبهای شکر خند خواهد بود
اگر تلخی رسد در صحبت احباب شیرین باش
مکن ابرو ترش تا کی گلاب و قند خواهد بود
هنوزم دل تپید گر خوشتر از جان در برم آیی
کجا از مژده ی قاصد دلم خرسند خواهد بود
نسیم پیرهن گر روضه سازد بیت احزان را
همان خون در دل پیر از غم فرزند خواهد بود
عروس دهر هر ده روز عهدی بسته با یاری
مپنداری که تا آخر به یک سوگند خواهد بود
وفای عمر اگر اینست سهلست آب حیوان هم
بخواهد خاک شد این خسته هم تا چند خواهد بود
نه مرد عشق خوبانی فغانی زین هوس بازآ
ملامت بشنوی گفتم ز یاران پند خواهد بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
تا کی کسی بزهد و لب خشک خو کند
خضر رهی کجاست که می در سبو کند
ای طالب بهشت، در میفروش گیر
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد
گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بی نیت درست نمازش درست نیست
منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند
منعم بصد امید نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
خضر رهی کجاست که می در سبو کند
ای طالب بهشت، در میفروش گیر
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد
گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بی نیت درست نمازش درست نیست
منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند
منعم بصد امید نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
دلا به گوشه ی آن چشم شرمناک نگر
تو پاک آمده یی پاک باش و پاک نگر
مزاج حسن لطیفست و طبع عشق غیور
جفای یار نخواهی بترس و باک نگر
چرا فریفته ی چرخ و انجمی شب و روز
گهی به حال فرورفتگان خاک نگر
بخون پاک شهیدان اگر شراب خوری
ز کاو کاو نظر عرصه ی مغاک نگر
چو آب و آینه با خلق صاف و یکروییم
صفای خاطر رندان سینه چاک نگر
به آن مرو که می از ساغر مسیح خوری
مآل حال نگه کن دم هلاک نگر
چه بیخودیست فغانی سر از شراب برآر
هزار خانه خراب از زمین تاک نگر
تو پاک آمده یی پاک باش و پاک نگر
مزاج حسن لطیفست و طبع عشق غیور
جفای یار نخواهی بترس و باک نگر
چرا فریفته ی چرخ و انجمی شب و روز
گهی به حال فرورفتگان خاک نگر
بخون پاک شهیدان اگر شراب خوری
ز کاو کاو نظر عرصه ی مغاک نگر
چو آب و آینه با خلق صاف و یکروییم
صفای خاطر رندان سینه چاک نگر
به آن مرو که می از ساغر مسیح خوری
مآل حال نگه کن دم هلاک نگر
چه بیخودیست فغانی سر از شراب برآر
هزار خانه خراب از زمین تاک نگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
این نخل تازه بین که ندیدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از پی دل مرو و عاشق بی باک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
فردا که هر غنیم نماید غنیم خویش
دست منست و دامن یار قدیم خویش
یا رب بمذهب که بود سوختن روا
آنرا که پرورند بناز و نعیم خویش
گر پی برد غنی که چه سودست در کرم
ریزد چو آب در قدم خلق سیم خویش
یاری کجاست تا بخرابات رو نهیم
کز دست داده ایم ره مستقیم خویش
نازکترست از آنکه توان داد ازو نشان
آن گل که تازه ساخت جهان از نسیم خویش
ما در عرق زرنگ خوش و بوی دلکشش
او بی نیاز چون گل و می از شمیم خویش
عاشق نه آنکسست که معشوق دلنواز
سازد برود و باده مدامش ندیم خویش
نام از کرم ثبات پذیرد نه از درم
این نکته گفت حاتم طی با ندیم خویش
دانستنیست سر محبت نه گفتنی
بگذار فهم نکته بطبع سلیم خویش
محرم نشد فغانی درویش کان غیور
میر اندیش بتیر ز گرد حریم خویش
دست منست و دامن یار قدیم خویش
یا رب بمذهب که بود سوختن روا
آنرا که پرورند بناز و نعیم خویش
گر پی برد غنی که چه سودست در کرم
ریزد چو آب در قدم خلق سیم خویش
یاری کجاست تا بخرابات رو نهیم
کز دست داده ایم ره مستقیم خویش
نازکترست از آنکه توان داد ازو نشان
آن گل که تازه ساخت جهان از نسیم خویش
ما در عرق زرنگ خوش و بوی دلکشش
او بی نیاز چون گل و می از شمیم خویش
عاشق نه آنکسست که معشوق دلنواز
سازد برود و باده مدامش ندیم خویش
نام از کرم ثبات پذیرد نه از درم
این نکته گفت حاتم طی با ندیم خویش
دانستنیست سر محبت نه گفتنی
بگذار فهم نکته بطبع سلیم خویش
محرم نشد فغانی درویش کان غیور
میر اندیش بتیر ز گرد حریم خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
با کسان در صلح و با خود دایما در جنگ باش
هیچکار از بیغمی نگشایدت دلتنگ باش
طاعت و عشرت نگردد جمع با هم ای عزیز
گر مرید پیر راهی یکدل و یکرنگ باش
پادشاهی مانع فقر و نقیض عشق نیست
همت از دلهای آگه خواه و بر اورنگ باش
خضر اگر همره بود از دوری منزل چه باک
وادی مقصود گو هر گام صد فرسنگ باش
چون ندانستی که در اصل از کدام آب و گلی
خواه لعل آتشین خواهی سفال و سنگ باش
پیر صحبت گفت بشنو هر که دارد قول راست
گر نوای نی نباشد گو صدای چنگ باش
آه گرمت مجلس عشاق می آرد بجوش
نیک مینالی فغانی بر همین آهنگ باش
هیچکار از بیغمی نگشایدت دلتنگ باش
طاعت و عشرت نگردد جمع با هم ای عزیز
گر مرید پیر راهی یکدل و یکرنگ باش
پادشاهی مانع فقر و نقیض عشق نیست
همت از دلهای آگه خواه و بر اورنگ باش
خضر اگر همره بود از دوری منزل چه باک
وادی مقصود گو هر گام صد فرسنگ باش
چون ندانستی که در اصل از کدام آب و گلی
خواه لعل آتشین خواهی سفال و سنگ باش
پیر صحبت گفت بشنو هر که دارد قول راست
گر نوای نی نباشد گو صدای چنگ باش
آه گرمت مجلس عشاق می آرد بجوش
نیک مینالی فغانی بر همین آهنگ باش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
مرا که تیره شد از کثرت گناه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپیشگاه چراغ
خراب کوی مغانم که نیمشب چو روم
مهی ز هر طرف آرد به پیش راه چراغ
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که می برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنیان دل بخاک تیره نهی
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنیده ام که ز همت به آفتاب رسید
بسوز این دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآیی بوادی ایمن
یقین که سرزند از هر بن گیاه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پیدا
که برفروخت فغانی ببزم شاه چراغ
چه سود آنکه درآرم بپیشگاه چراغ
خراب کوی مغانم که نیمشب چو روم
مهی ز هر طرف آرد به پیش راه چراغ
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که می برند از آنجا بخانقاه چراغ
چرا چو گلخنیان دل بخاک تیره نهی
ترا که خانه سپهرت و مهر و ماه چراغ
شنیده ام که ز همت به آفتاب رسید
بسوز این دل و برکن ز برق آه چراغ
بصدق دل چو درآیی بوادی ایمن
یقین که سرزند از هر بن گیاه چراغ
فروغ کوکب طالع کنون شود پیدا
که برفروخت فغانی ببزم شاه چراغ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ما سر به آب خنجر قصاب شسته ایم
دست از مراد خویش بصد آب شسته ایم
پهلو نهاده ایم بشمشیر آبدار
وز دل غبار بستر سنجاب شسته ایم
انگشت خاکرا بلب تشنه سوده ایم
دست و دهان ز نقل و می ناب شسته ایم
شبها برای خاک در پاکدامنی
تن را به آب دیده ی بیخواب شسته ایم
گفتار بیخودانه ی ما گریه آورد
دفتر به آب دیده ازین باب شسته ایم
کشتی شکسته وار پریشان بهر کنار
دست تهی ز جمله ی اسباب شسته ایم
خونین قبای خویش در آتش فگنده ایم
کتان خویش در شب مهتاب شسته ایم
ترسم که آفتی رسد این کهنه دلق را
کز بهر سجده بردن محراب شسته ایم
از یاد برده ایم فغانی غم جهان
زنگار دل به صحبت احباب شسته ایم
دست از مراد خویش بصد آب شسته ایم
پهلو نهاده ایم بشمشیر آبدار
وز دل غبار بستر سنجاب شسته ایم
انگشت خاکرا بلب تشنه سوده ایم
دست و دهان ز نقل و می ناب شسته ایم
شبها برای خاک در پاکدامنی
تن را به آب دیده ی بیخواب شسته ایم
گفتار بیخودانه ی ما گریه آورد
دفتر به آب دیده ازین باب شسته ایم
کشتی شکسته وار پریشان بهر کنار
دست تهی ز جمله ی اسباب شسته ایم
خونین قبای خویش در آتش فگنده ایم
کتان خویش در شب مهتاب شسته ایم
ترسم که آفتی رسد این کهنه دلق را
کز بهر سجده بردن محراب شسته ایم
از یاد برده ایم فغانی غم جهان
زنگار دل به صحبت احباب شسته ایم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
جمال و جاه داری هر چه خواهی می توان کردن
باین حسن و جوانی پادشاهی می توان کردن
ز ماهی تابمه دارد صفا آیینه ی رویت
بدین رو جلوه از مه تابماهی می توان کردن
چراغ حسنت از نور الهی شد چنان روشن
کزان نظاره ی حسن الهی می توان کردن
بدین خط کز بیاض آفتاب آورده یی برون
کرشمه بر سفیدی و سیاهی می توان کردن
کله کج کرده تا کی بگذری و بنگری بر ما
خدا را تا بکی این کج کلاهی می توان کردن
تمنا گرچه آخر زرد رویی بار می آرد
برای لاله رویان چهره کاهی می توان کردن
درین محفل که هر ساعت بود طوفان صد توبه
کجا دعوی زهد و بیگناهی می توان کردن
فغانی گر غباری در دلت هست از غم دوران
بیک جام لبالب عذرخواهی می توان کردن
باین حسن و جوانی پادشاهی می توان کردن
ز ماهی تابمه دارد صفا آیینه ی رویت
بدین رو جلوه از مه تابماهی می توان کردن
چراغ حسنت از نور الهی شد چنان روشن
کزان نظاره ی حسن الهی می توان کردن
بدین خط کز بیاض آفتاب آورده یی برون
کرشمه بر سفیدی و سیاهی می توان کردن
کله کج کرده تا کی بگذری و بنگری بر ما
خدا را تا بکی این کج کلاهی می توان کردن
تمنا گرچه آخر زرد رویی بار می آرد
برای لاله رویان چهره کاهی می توان کردن
درین محفل که هر ساعت بود طوفان صد توبه
کجا دعوی زهد و بیگناهی می توان کردن
فغانی گر غباری در دلت هست از غم دوران
بیک جام لبالب عذرخواهی می توان کردن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
ای ز جان شیرین تر آغاز ترش رویی مکن
با چنان روی نکو بنیاد بد خوبی مکن
ما به آب دیده و خون دلت پرورده ایم
سرمکش ای شاخ گل از ما و خودرویی مکن
چون نمی جویی دلم را کز جفا آزرده یی
سرو من جان دگر اظهار دلجویی مکن
یا رب از روی نکو هرگز نبیند روی نیک
آنکه می گوید که با عشاق نیکویی مکن
بارها گفتی دلت را از جدایی خون کنم
جان من این را مگو باری چو می گویی مکن
در نمی گیرد فغانی با سیه چشمان فسون
پیش این شوخان سحرانگیز جادویی مکن
با چنان روی نکو بنیاد بد خوبی مکن
ما به آب دیده و خون دلت پرورده ایم
سرمکش ای شاخ گل از ما و خودرویی مکن
چون نمی جویی دلم را کز جفا آزرده یی
سرو من جان دگر اظهار دلجویی مکن
یا رب از روی نکو هرگز نبیند روی نیک
آنکه می گوید که با عشاق نیکویی مکن
بارها گفتی دلت را از جدایی خون کنم
جان من این را مگو باری چو می گویی مکن
در نمی گیرد فغانی با سیه چشمان فسون
پیش این شوخان سحرانگیز جادویی مکن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ای مست ناز از دل ما بیخبر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خال بنفشه گون برخ آتشین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه
بر برگ لاله نافه ی تر اینچنین منه
مرغ خرد مقید دام بلا مساز
بر پای عقل سلسله ی عنبرین منه
بر سر چو بهر کشتن ما کج نهی کلاه
آن کاکل خمیده بطرف جبین منه
دمن کشان بگشت چمن چون کنی خرام
پای برهنه بر گل و بر یاسمین منه
روز شکار بر مشکن زلف را بناز
دام فریب بر دل آهوی چین منه
پیش رقیب چون رسی از ره عنان مکش
پا از رکاب ناز بشمشاد زین منه
اهل وفا بخاک درت رو نهاده اند
ای مست ناز تیغ جفا بر زمین منه
طبعش گران مساز فغانی بشرح غم
باری چنین بخاطر آن نازنین منه