عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود
مشک غمازست و این دزدی از او رسوا شود
ناحق افتادست زلفت در کف هر مدعی
چون بدست ما بیفتد حق بدست ما شود
ای صبا بر گوی امشب از زبان ما به شمع
سوختی پروانه ها را باش تا فردا شود
گرم شد بازار حسنه از آتش رخسار تو
وقت آن آمد که زلفت بر سر سودا شود
خاک آن در در نظر جنت طلب زاهد هنوز
چشم نابینا کجا از توتیا بینا شود
شوق بالای بلند تست آن کز هر تنی
جان علوی را هوای عالم بالا شود
آن لب خندان چو بیند در حدیث آید کمال
بلبل خاموش چون گل بشکفد گویا شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود
عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان
فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای
گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها
دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
ناصح بگفت از اولم کز عشق خویان توبه کن
روی تو دید و توبه کرد آخرز گفت و گوی خود
روزی که چشمت اوفتد بر کشتگان خویشتن
گو عذر زحمتهای ما با غمزه جادوی خود
در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها
گر باورت ناید زما بنگر خم ابروی خود
گوید کمال سخت جان هست از سگان کوی من
بشکست باز آن سنگدل قدر سگان کوی خود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد
زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد
کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد
دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد
مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد
کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد
دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را
تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد
خیالت گرچه هر ساعت کشد از چشم تر دامن
بهنگام نظر خواهد که چشمم بیشتر باشد
ز زلف و چشم او خواهم که بختم روی بنماید
که شام تیره روزان را همین مهر سحر باشد
دگر در مجلس ای ساقی میاور باده نوشین
که سر مستان چشمت را می از خون جگر باشد
به پیش چشم من چون تو خیالی نگذراند دل
خیال است این که هر کس را بدین دریا گذر باشد
چه نقصان گشت عاشق را اگر خوانند بد نامش
کمال است این که در عالم به بدنامی سمر باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
گر قرار تو به دلها نه چنانست که بود
عهد ما با غم عشق تو همانست که بود
میل دل با رخت امروز به نوعی دگرست
تو مپندار که زآنسان نگرانست که بود
گر سر زلف تو از پای در افتاد مرنج
پایه عزت او برتر از آنست که بود
مشنو از خط که بنسخ رخت آمد در کار
کان لعل است و همان راحت جانست که بود
سر سودا زده من که سر زلف تو داشت
رفت بر باد و هنوزش سر آنست که بود
گلشن عمر تو ہر باد فنا رفت کمال
همچنانت هوسی لاله رخانست که بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
گرمه به زمین باشد آن زهره جبین باشد
دوری طلبد از ماه نیز چنین باشد
نتوان طلب بوسی کرد از لب خندانش
حلوا نتوان خوردن هرگه نمکین باشد
بی ذکر دی نبود از باد دهانش دل
تا در خم ابرویش دله گوشه نشین باشد
زین خاک درم بادا رخ دور اگر روئی
چون روی من خاکی در روی زمین باشد
خط گرد بگره لب نقش دهنش پیدا
انگشت نما خانم از نقش نگین باشد
زین نکته که هست آن رو از خلد برین خوشتر
گر زلف نه پیچد و خال تو برین باشد
گفتار کمال ارزد هر بیت به دیوانی
یک نکته ازین دفتر گفتیم و همین باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد
گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد
پارسایان که نظر از همه می پوشیدند
چشم تان تو دیدند و همه مفتون شد
تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی
ای با خرقة ازرق که بمی گلگون شد
ما چو شمعیم که از سر زنش دشمن و دوست
سوز ما کم نشد و آتش دل افزون شد
تا نگویند به پیش تو مرا آبی نیست
اشکم از دیده به بیرون شدنت بیرون شد
مطرب از گفته او گر غزلی خواهد خواند
گوش دارید که در سخنش موزون شد
مینوشتی سخن از وصف تو دوشینه کمال
هرچه آمد به زبان قلمش مقرون شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گل را بدور روی تو کس بر نمیکند
بلبل به بوستان سخن او نمی کند
تا دیده باز یافت خیال قدت در آب
دل جست و جوی سرو لب جو نمی کند
شیرین لبی که دید دهان چو قند تو
وصف دهان خود سر یک مو نمی کند
با عاشقان رقیب دل نازک ترا
بد می کند همیشه و نیکو نمی کند
انکار زردی رخ ما رسم بار نیست
این کار جز رقیب سیه رو نمیکند
کار طلب ز پیش بسر باختن برند
سالک چرا قبای خود از گو نمی کند
دایم حدیث روی نکو می کند کمال
اندیشه از حکایت بدگو نمی کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
گیرم که از تو بر من مسکین جفا رود
سلطان توئی کی به تظلم کجا رود
سوی تو چون سلام فرستم که باد را
پیرامن درت نگذارند تا رود
چندان دعای جان تو گونیمه کز ملال
می خواسته بر زبان تو دشنام ما رود
بفرست سوی گل سحری بوی پیرهن
کز رشک آن چو غنچه بزیر قبا رود
ای دل ز سیل خون که شد از چشم ما روان
شادی مکن که بره تو هم این ماجرا رود
چون زلف او بگوش نیاری حدیث مشک
پیش تو گر حکایت آن خاک پارود
رفت آنچه رفت ز آتش دل بر سر کمال
من بعد از آب دیده برو تا چها رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
البش جان عاشق هوس میکند
شکر آرزوی مگس می کند
دعا گوی و سپری ز دشنام تو
از حلوای قندی که بس میکند
رود دل در آن زلف ترسان ز چشم
چو شبرو که خوف از عس می کند
نه کس را بر آن در گذارد رقیب
نه او التفاتی بکس میکند
به تیر تو دارد نظر آنکة صید
دوان است و رو باز پس میکند
از سوزم وخت راست هنگامه گرم
چو آتش که گرمی بخس میکند
بگلزار بی یار نالد کمال
چو بلبل که بانگ از قفس می کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ما بکوی یار خود بخود سفر خواهیم کرد
سر بر رخ او هم به چشم او نظر خواهیم کرد
هر کسی از سرزمینی سر بر آرد روز حشر
از خاک آستانش سر بدر خواهیم کرد
جنگها داریم با زلفش ولی در پای او
باز اگر افتیم با همسر بر خواهیم کرد
گر سپر مانع شود نیری که بر ما افکند
بار دیگر جنگ سخنی با سپر خواهیم کرد
ناگهانی کز تو تشریف بلا کمتر رسد
زانای ناگهان هر یک حذر خواهیم کرد
شنو ای داناه حکایتهای ما دیوانگان
ورته ما از خود ترا دیوانه تر خواهیم کرد
ور به ما همراه خواهی شد ز خود بگذر کمال
زانکه ما از منزل هستی سفر خواهیم کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
مائیم دل و دین به تو در باخته ای چند
دور از در تو خانه برانداختهای چند
ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز
با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند
در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع
تا چند جفا بر تن بگداختهای چند
جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز
گنجینه معنی به نو درباخته ای چند
گفتی که کمال اهل محبت چه کسانند
جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ما را بپای بوسی تو گر دسترس بود
در دولت غم تو همین پایه پس بود
در سر هوای تست مرا بهترین هوس
باقی هر آنچه هست هوا و هوس بود
بوسی بر آستان تو داریم التماس
ما را بر آن در از تو همین ملتمس بود
بی زحمت رقیب دمی با شکر لبی
گر دست میدهد شکری بی مگس بود
زاهد اگر قدم ز کرامت نهد بر آب
نزدیک ما به مرتبه کمتر ز خس بود
گو محتسب ز شحنه مترسان مرا که من
از پادشاه فارغم او خود چه کسی بود
نی زیر لب بمیکده میخواندت کمال
بشنو که مقبلی ز قول نفس بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
ما را دگر بر آن در خواب شبان نباشد
بالین دردمندان جز آستان نباشد
چشمم ستاره گیرد شبها بخواب رفتن
گر آه و ناله ما بر آسمان نباشد
پیش تو بر ندارد صوفی صر غرامت
پر شکرانه وار جانش تا در میان نباشد
من کی چنان دلی را پهلوی خود نشانم
کز ناوک تو صد جا بر وی نشان نباشد
دل از تو بر گرفتن بر دیگری نهادن
در عقله این نگنجد در خاطر آن نباشد
چشم تو دوست دارم و آن تیر غمزه را هم
آزار دوستانم بر دل گران نباشد
داری کمال جانی بر دوستان برافشان
عاشق جوی نیرزد گرجان فشان نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ما را شب فراق کجا خواب می برد
صد خواب را ز گریه ما آب می برد
داروی جان ما ز لبش ساز گو طبیب
زحمت چرا بشربت عناب میبرد
مخمور عشق را به جز آن لب علاج نیست
درد سر خماره می ناب میبرد
سر مینهد بصدق خم ابروی ترا
هر پارسا که سجده به محراب می برد
پیش رخ از رقیب بپوشان به ذقن
کر باغ میوه دزه به مهتاب می برد
گر آب دیده سوی نو آرد کمال را
خاشاک پیش گوهر سیراب می برد
تبریز اگر کند هوس او را ازین مقام
سیلاب اشک راست بر خاب می برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
صد شربت شیرین ز لبت خسته دلانرا
تزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم
آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند
زلف تو چه امکان کشیدن که رقیبان
سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند
بخشای بر آن مرغ که خونش گه بسمل
بر خاک بریزند وطپیدن نگذارند
دل شد ز تو صد پاره و فریاد که این قوم
نعره زدن و جامه دریدن نگذارند
مگریز کمال از سر زلفش که درین دام
مرغی که در افتاد پریدن نگذارند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مرا بی تو از دیده خون می رود
ز دل نیز صبر و سکون می رود
دل من در آن کو زبیم بلا
نمیرفت وقتی کنون می رود
چه آهوست چشمت که در پیش او
اگر شیر آبه زبون میرود
نه از زیر کی دل در آن زلف رفت
که در سلسله از جنون میرود
برخسار تو چشم کردیم سرخ
از آن اشک ما لاله گون می رود
دو چشم تو وز هر طرف خالها
به چندین مگس خواب چون می رود
چو شد تشنه زلفت به خون کمال
به چاه ذقن سرنگون می رود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴
ز بنده خسرو فخار اجازتی می خواست
که در غزل ببرم نام آن دلارا را
رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش
مزن بجان تو گفتم چنین زنخها را
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹
دی بمن شیرین لبی گفت این لغت
گر بمن نا اهل و دانا گویمت
چیست قبل دانی و حتی اقول
گفتمش بوسی بده تا گویمت
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
جز آه و ناله ندارم به عاشقی هنری
مرا زدست هنرهای خویشتن فریاد
زاشک سرخ و رخ و زرد چون زیم بیغم
که هر یکی بدگر گونه داردم ناشاد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
خواستم از صاحب مطبخ حساب
بره کان کشت و سه پایه را برد
گفت بر رسم فداکان سود تست
حشو آن همسایه بی مایه برد
پیه و کرده حاجی سقا گرفت
شیردانرا گنده پیر دایه برد
گفتمش دلرا کجا بردی که نیست
گفت دلرا دختر همسایه برد