عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۸
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۲
می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۰
ریخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین؟
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه دل هیچ مأمن بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۶
ز چشم ظالم او چون نیندیشند معصومان؟
که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلومان
نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!
مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان
اگر در دامن محشر گنه این آبرو دارد
بسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومان
صفا می بارد از آب گهر آیینه دولت
مهل آید برون از پرده آب چشم مظلومان
به شکر این که محروم از وصال او نه ای صائب
بگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان
که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلومان
نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!
مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان
اگر در دامن محشر گنه این آبرو دارد
بسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومان
صفا می بارد از آب گهر آیینه دولت
مهل آید برون از پرده آب چشم مظلومان
به شکر این که محروم از وصال او نه ای صائب
بگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۸
چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۰
افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین
بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین
تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین
با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!
صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین
بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین
تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین
با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!
صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۷
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۳
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟
گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟
ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟
ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟
قضا نتیجه کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟
چو سرو جامه آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟
قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟
گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟
ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟
به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟
جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟
گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟
ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟
ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟
قضا نتیجه کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟
چو سرو جامه آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟
قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟
گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟
ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟
به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟
جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۰
چون غافل است دل ز حق از دل چه فایده؟
بی لیلی از نظاره محمل چه فایده؟
سیری ز مال نیست تهی چشم حرص را
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
از وصل شد تردد خاطر فزون مرا
پروانه را ز بودن محفل چه فایده؟
چون هست در تصرف دریاعنان موج
رفتن نفس گسسته به ساحل چه فایده؟
زنجیر موج مانع رفتار سیل نیست
بی تاب شوق را ز سلاسل چه فایده؟
پر زر نساخت چون دهن عندلیب را
گل را ز نقد خویش چه حاصل، چه فایده؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حق جوی را ز عالم باطل چه فایده؟
چون می شود زیاده ز ایثار، سیم و زر
بستن در سؤال به سایل چه فایده؟
تا شهرت است مطلب از احسان سیم و زر
از ریزش کریم چه حاصل، چه فایده؟
پیکان دلش ز خنده سوفار وا نشد
چون نیست خرمی ز ته دل چه فایده؟
چون گرد خجلت از رخ قاتل نمی برد
صائب ز پرفشانی بسمل چه فایده؟
بی لیلی از نظاره محمل چه فایده؟
سیری ز مال نیست تهی چشم حرص را
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
از وصل شد تردد خاطر فزون مرا
پروانه را ز بودن محفل چه فایده؟
چون هست در تصرف دریاعنان موج
رفتن نفس گسسته به ساحل چه فایده؟
زنجیر موج مانع رفتار سیل نیست
بی تاب شوق را ز سلاسل چه فایده؟
پر زر نساخت چون دهن عندلیب را
گل را ز نقد خویش چه حاصل، چه فایده؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حق جوی را ز عالم باطل چه فایده؟
چون می شود زیاده ز ایثار، سیم و زر
بستن در سؤال به سایل چه فایده؟
تا شهرت است مطلب از احسان سیم و زر
از ریزش کریم چه حاصل، چه فایده؟
پیکان دلش ز خنده سوفار وا نشد
چون نیست خرمی ز ته دل چه فایده؟
چون گرد خجلت از رخ قاتل نمی برد
صائب ز پرفشانی بسمل چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۷
در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۹
ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای
دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای
نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای
چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای
می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای
ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای
رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای
ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای
چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای
دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای
نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای
چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای
می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای
ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای
رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای
ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای
چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۴
از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای
برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای
پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی
پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای
از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟
دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای
مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند
در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای
خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد
خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای
زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است
حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای
هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است
از که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟
کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن
گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای
برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای
پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی
پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای
از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟
دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای
مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند
در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای
خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد
خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای
زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است
حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای
هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است
از که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟
کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن
گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۱
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۸
فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری
چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری
چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۱
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۳
ای که از بی بصران راه خدا می طلبی
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۵
تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی