عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ورق روی تو عشاق نکو می خوانند
چون رسد کار به زلفت همه در میمانند
صورنت صاحب معنی ز ملک به دانست
لیکن اهل نظرته بهتر ازین میدانند
ساعد و دست نوام بیم نمایند به نیغ
نشته را این همه از آب چه می ترسانند
رفتی و ماند خیال دهنت با دل تنگ
چرا ندارند اثری هر دو بهم می مانند
می کنم پیش رقیبان بقدت نسبت تی
تا چو آنی بسر و چشم منت بنشانند
اشک را خاک درت سایل بیحاصل خواند
هر که شد راندۂ درگاه چنینش خوانند
چند پوشی ز کسان راز دل و دیده کمال
کین دو چون امر محال است که پنهان مانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
هر سحر کز سر کوی تو صبا برخیزد
عالمی با دل آشفته ز جا برخیزد
که رساند بر کوی نو خاک تن من
مگر این کار هم از دست صبا برخیزد
برنخیزم پس از این از سر کویت هرگز
هرکه در کوی تو بنشست کجا برخیزد
فتنه ها خاست از آن زلف که هندوی تو بود
تا از آن ترک کماندار چها برخیزد
چه شود گر نفی خوش بنشینی با ما
تا به یک بار غم از خاطر ما برخیزد
تو مپندار که بیچاره کمال از در تو
به بلا دور شود باز جفا برخیزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هر شب که از تو سوخته آه بر کشد
زآن أو داغها به رخ ماه برکشد
زلف توأم چو دامن در پاکشان خویش
گاهی به خاک ره فکند گاه برکشد
بار فراق خویش چه سنجی به جسم من
کس کوه را ندیده که با کاه برکشد
طوبی کشید پیش قدت سر به آسمان
خود را چرا بقامت کوتاه برکشد
نقاش هر گهی که کشد نقش آن دهان
از مو قلم بسازد و آنگاه برکشد
افتاده باش گوه سر زلف تو بر زقن
دلها که افتد آن رسن از چاه بر کشد
از غمزه ناوکی که زدی بر دل کمال
چون برکشد ز سینه مگر آه برکشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
هر قطره خون که از مژه بر روی ما چکد
آید دوان دوان که بر آن خاک پا چکد
از غمزه نیش زد به جگر ساحری نگر
کونیش بر کجا زد و خون از کجا چکد
آن دم که نیغ فرقت ازوه سازدم جدا
از دیده خون چکد از دل جداه چکد
ریزد ستاره روز قیامت عجب مدار
روز وداع اشک گره از دید ها چکد
گر زیر با دلم بشکستی چو زلف خویش
دایم ز شیشه دل من خون چرا چکد
هر شب دو دیده آب چکان در هوای تست
شینم که دیدن همه جا از هوا چکد
ابر بلاست هجر تو و گریه کمال
باران محنتی که از ابر بلا چکد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
هر کجا با باد آن لب مجلسی انگیختند
می پرستان می بکف از هر طرف در ریختند
تلخکامی برد جام از ما به دوران لبت
ساقیان در بادهها گونی شکر آمیختند
آهوان بر گوشه گلزار دیدند آن دو چشم
هر بکی زآن تیر غمزه جانبی بگریختند
تازگی و لطف دزدید از بناگوش تو در
غوط ها دادند در آب آنگهش آویختند
در سجود آمد در و دیوار پیش آن جمال
از نو در بتخانه ها هر سورتی کانگیختند
قصه دردم فرو می ریخت گردم پیش دوست
گر پس از من دوستان خاک مرا می پیختند
مدعی گوید کمال از عشق رویت شد چو زر
چند گوید چون مرا از بوته زینسان ریختند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
هر کجا ذکری از آن ابروی پرخم می رود
گر رود آنجا حدیث ماه نو کم می رود
گوئیا مور سلیمان است خط گرد لبش
کانچنان گستاخ بر بالای خانم می رود
دی جدا از همدمان میشد براهی گفتمش
حیف ازین عمری که بی باران همدم میرود
دولت دردت چه خوش بودی بغم یکجا مقیم
لیک چون درد تو می آید ز دل غم می رود
تا تو رفتی میرود از چشم ما پیوسته آب
هر کجا جان می رود از پی روان هم می رود
خاک آن در درنظر وین طرف گریانم هنوز
کعبه پیش چشم و آب از چشم زمزم می رود
گرچه بکجائی چو مجمر پای در دامن کمال
طیب انفاس تو در اطراف عالم می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
هرگز به باد زلف خود آن مه رها نکرد
کز هر طرف زدوش سری را جدا نکرد
هرگز دو چشم او به جفا وعدهای نداد
کان وعده را به چشم همان دم وفا نکرد
روئی نماند کز سره طه به چین نساخت
پشتی نمانده کز خم ابرو دو تا نکرد
بیمار کرد و درد فرستاد و جان ستاند
بیمار عشق را به ازین کس دوا نکرد
خواهیم کرد گفت به دفع رقیب فکر
فکریه صواب بود ندانم چرا نکرد
منت پذیر آن لب العلم که پیش خال
خط را به بوسه جای من خسته جا نکرد
تا خاک آستان نو آورد در نظر
چشم کمال آرزوی توتیا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
هرگزم روزی نداد آن طرفة بغداد داد
خرمن امید را زآن کرده ام بر باد باد
آخر ای سرو چمن دل بنده بالای تست
ور نه اول ما در فطرت مرا آزاد زاد
زادم از خون جگر تا کی کنی در هجر خویش
بس بود ما را در این ره عشق مادر زاد زاد
دل که نبود آتشین در عشق تو بی آب به
جان که نبود خاک ره در کوی تو برباد باد
چون ز گلزار رخت باد صبا آرد نسیم
هر نفس گردد دلم زآن زلف چون شمشاد شاد
بر سر کوی هر شب میزنم فریاد و اه
بود که از ما آیدت زین ناله و فریاد باد
گوش خوش میکن کمال از وعده جانان و بس
زانکه من نشنیده ام کان بت کسی را داد داد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
هر گل که ز خاک من بروید
عاشق شود آنکه آن ببوید
در دامن دوست خواهد آویخت
خاری که ز تربتم بروید
معشوق شهید عشق خود را
با اشک بشوید و بموید
تا دیده شود به خاک آن پای
عاشق ره وه به دیده پوید
جوید دلم آن دهن همیشه
چیزی که نیافت کی چه جوید
وصف دهنت کمال دائم
در قافیه های تنگ گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
هزار بار فزون ناز او گرم بکشد
برم نیاز که یکبار دیگرم بکشد
به حسرت نظرى زآن در چشم صیادم
که باز افکند و چون کبوترم بکشد
ستاده ام ب پرخنده در برابر تیغ
که همچو شمع رخت در برابرم بکشد
چه حاجتم بکفن نکهت عبیر چو دوست
به حسرت خط و خال معنبرم بکشد
چه سود بر سر خاکم درخت سرو که یار
به به آرزوی قد چون صنوبرم بکشد
به خون من چو همان دست خواهی آلودن
بگو به غمزه که باری نکوترم بکشد
اگر چو شمع به پایان رسد هلاکت من
بگو کمال به نیغش که از سرم بکشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
هزار سرو که در حد اعتدال برآید
به قامتت نرسد گر هزار سال برآید
شی میان گلستان ز چهره پرده برافکن
که به فرو روده و گل به انفعال برآید
از سر حسن نو الآ به نقطه نبرد پی
خط عذاره تو چندان که گرد خال بر آید
اگر چه صبح برویت ز آفتاب زند دم
کجا ستاره به خورشید بیژوال برآید
على الصیاح تفال بروی خوب تو کردم
که تا از آن ورق گل مرا چه فال برآید
برآمد اول خط زلف سرکش تو بفالم
بشارتست به دولت چوه حرف دال بر آید
تنم به فکر میان تو شد بشکل (هلالی)
تصوری نه هنوزش کزان خیال براید
به حسرت لب لعل تو قطره های سرشکم
بهر زمین که چکد چشمه زلال براید
کمال عرض تمنا به ماء عارض او کن
که گر برآید امیدی از آن جمال برآید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید
دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
این همه خون بناحق که در ایام تو رفت
هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز
لب امید ببوسیدن پائی نرسید
بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش
سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
هر کسی بافت بخوان کرمت دسترسی
دست کوتاه من الأ به دعای نرسید
غابت لطف همین است و کرم کز تو مرا
ساعتی نیست که تشریف بلائی نرسید
سالها در راه مقصود بسر رفت کمال
سالها بین که بر رفت و بجائی نرسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
هیچ آن دهان شیرین کس را عیان نباشد
تو کوزه نباتی زانت دهان نباشد
گیرم که سازم از نوه همچون قلم زبانی
نام لب تو بردن حد زبان نباشد
بر لوح چهره اشکم خطها کشد به سرخی
زینسان محرر آنرا خط روان نباشد
سوزم به آه سینه جانهای دردمندان
تا بر در تو جز من کس جان فشان نباشد
دل ز آن میان نیابد هرگز نشان بجستن
بر تن منبران را از مو نشان نباشد
از آه من به بستان دور از تو بر درختان
مرغی نگشته بریان در آشیان نباشد
نتوان کمال بستن طرف از میان خوبان
جان و سری که داری تا در میان نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یاد روی تو چو در خاطر ما می گذرد
وقت ما در همه وقتی به صفا می گذرد
چشم کس محرم سلطان خیال تو چو نیست
بسر مردم بیگانه را می گذرد
پشت سودا زدگان سر بسر از غصه دوتاست
تا چرا باد بد آن زلف دوتا می گذرد
بر سر کوی تو باید بسر و چشم گذشت
مدعی چشم ندارد که به پا می گذرد
رفت در آه و فغان بی تو مرا عمر دراز
آه ازین عمر که بر باد هوا می گذرد
تیر مژگان ترا هیچ سپر مانع نیست
که به یک چشم زدن از همه جا می گذرد
نرود عکس لب لعل تو از چشم کمال
در زجاجیست می از شیشه کجا می گذرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
که ازین در سر خود گیرد و آواره شود
آن جگر گوشه همان شد که من اول گفتم
که چو شوید شکر از شیر جگر خواره شود
دل بصد جرم گرفتار نباید در حشر
چون گرفتار غم بار ستمکاره شود
روز وصل از هوس آنکه در آن پا غلطد
دیدهها را عجب ار فرصت نظاره شود
باز با خاک رهت شد سر عاشق هموار
گه گهی می شود ای کاش که همواره شود
چون گل از شوق تو پیراهن خونین مرا
نپسندید رقیبت که بصد پاره شود
گفته ای بار شوم با دل بیچاره کمال
گر بدین شرط روی بار تو بیچاره شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
یارب آن شمع چگل دوش به مهمان که بود
خط او سبزی و لبها نمک خوان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کزو ماند دهان همه باز
باز پرسید که دوشینه به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم و روشن نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شبستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آزرد ترا
غمزه را پرسی که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش این همه افغان که بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
بار در زیر لب چو خنده کند
هر که را کشت باز زنده کند
چشم و خالش چو کشتنی طلبند
او اشارت بسوی بنده کند
غمزه ها را کشنده آن دل ساخت
سنگ بس تیغ را برنده کند
اشک افسرده را که گلگون است
به زدن آه من دونده کند
دل در آن کو زبهر دیدارست
به بهشتی کجا بسنده کند
انفعالی که از رخت گل داشت
غنچه بیرون شدن به خنده کند
تا گدای کمین تست کمال
پادشاهی بزیر ژنده کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
بار سر میخواهد از من خواهم گردن نهاد
پیش او سر چیست باید دیده روشن نهاد
بخت من مییافتی سر رشته گم کرده را
گر سر زلفش توانستی بدست من نهاد
دیده بر نقش دهانش دوختن فرمود دل
هر کرا در جان ز مهرش یکسر سوزن نهاد
عند گیسو برفشاندی ریخت جانها بر زمین
هرچه از نو ریخت بر پا زلف بر دامن نهاد
مردم چشم ضعیفم بر امید پای بوس
بسکه روی خاک آن را دیده بوسیدن نهاد
سرو خود را داشت آزاد از تو کردش سرزنش
باغیان آنگه زبان طعن بر سوسن نهاد
هر زمان گوید که با من مهر دیگر کرده ای
جرم دیگر بین که خود آن ما هر و بر من نهاد
قصه حسنت شبی میگفت از هر در کمال
به فرود آمد به بام و گوش برروزن نهاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
یا نکند التفات خاطر مجروح
با خبری از درون ریش ندارد
عاشق اگر زخم او معاینه بیند
را دیده ندارد که دیده بیش ندارد
گر نکند دل نشانه تیر بلا را
کافر عشقش شمر که کیش ندارد
صحبت نوشین لبان حلال مبادش
هرکه تحمل به زخم نیش ندارد
اگر سگان درش کمال رفیق است
بیش سر آشنا و خویش ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
یک چشم زدن چشم تو بی ناز نباشد
جز فتنه در آن غمزة غماز نباشد
گفتی بهلم کن ستمی با تو اگر رفت
هرگز نکنم آن سنم ار باز نباشد
با هر که نصیبم ز غم و درد فرستی
فرمان برسان تا بمن أنباز نباشد
اس جان و سر و زر هر سه در آن خانه که باشی
در بازم اگر باشی و در باز نباشد
با ناصح بیدرد نگویم غم هجران
بیهوده سخن محرم این راز نباشد
زین خاک درم می نکشد دل به هوایی
مرغان حرم را سر پرواز نباشد
صد خانه برانداخت کمال از دره او دور
عاشق به ازین خانه برانداز نباشد