عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۹
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۲
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۱
مرا دردی است که از داروی راحت بیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
فلک بیهوده بر گرد دکان خویش می گردد
ببین کز نشتر مژگان او بختم چه پیش آرد
که موی بستر سنجاب نیش می گردد
به نوعی دیده ام از گریه ی بسیار نازک شد
که گر بر لاله و ریحان گشایم ریش می کردد
دل گم گشته ای کو تا دگر در سینه باز آید
که چون صف های مورم درد و غم در پیش می گردد
فلک چندان تُنُک مایه است تا این گرم بازاری
که یک جو عافیت گر بخشدم دل ریش می گردد
ندانم عرفی این غم دوستی را از کجا دارد
که در دنباله ی غم های بیش از پیش می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گره در کام دل از بخت زبون نگشاید
گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید
سینه بر تیغ مزن، یک نگه از دوست طلب
که ز هر موی تو صد چشمهٔ خون نگشاید
آن که می کفت منم کار فروبسته گشای
اینک آورده ام عقده، کنون نگشاید
چشم بر ناوک آنیم که آهوی حرم
به کمان آید و بر صید زبون نگشاید
جای آن است که گر صبر کنم با این درد
که به طعنم لب ارباب سکون نگشاید
نوحه در سینه نمی گنجد و لب ها بسته
لب این طایفه از زمزمه چون نگشاید
آشکارا اگرم تیغ زند غیرت عشق
از برون پرده نبندد، ز درون نگشاید
بنمایم به تو دل های ملامت در بند
هرگز این سلسهٔ غالیه گون نگشاید
عرفی آمد دگر ای همنفسان، کز غم و درد
بر دل ما در آشوب و جنون نگشاید
گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید
سینه بر تیغ مزن، یک نگه از دوست طلب
که ز هر موی تو صد چشمهٔ خون نگشاید
آن که می کفت منم کار فروبسته گشای
اینک آورده ام عقده، کنون نگشاید
چشم بر ناوک آنیم که آهوی حرم
به کمان آید و بر صید زبون نگشاید
جای آن است که گر صبر کنم با این درد
که به طعنم لب ارباب سکون نگشاید
نوحه در سینه نمی گنجد و لب ها بسته
لب این طایفه از زمزمه چون نگشاید
آشکارا اگرم تیغ زند غیرت عشق
از برون پرده نبندد، ز درون نگشاید
بنمایم به تو دل های ملامت در بند
هرگز این سلسهٔ غالیه گون نگشاید
عرفی آمد دگر ای همنفسان، کز غم و درد
بر دل ما در آشوب و جنون نگشاید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۹
آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گر خدا یار دلنواز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۰
تشته لب رفتم به جنت ، چشمهٔ کوثر نبود
شعله جو رفتم به دوزخ، مشت خاکستر نبود
از بهشت افسانه ها می رفت،کانجا دوش دل
رفت و دید آن ها که واعظ می سرود، اکثر نبود
هرگز از بهر پریدن، مرغ جان کوشش نکرد
بود پایش بسته آخر، بی نصیب از پر نبود
عشق بت ورزیده ام، عیب است، می دانم، ولی
گرد دل بسیار گشتم، مطلب دیگر نبود
سینه بر تیمار دل، پرشعله عرفی، تا به کی
هیچ گاه بیمار دل را بالش و بستر نبود
شعله جو رفتم به دوزخ، مشت خاکستر نبود
از بهشت افسانه ها می رفت،کانجا دوش دل
رفت و دید آن ها که واعظ می سرود، اکثر نبود
هرگز از بهر پریدن، مرغ جان کوشش نکرد
بود پایش بسته آخر، بی نصیب از پر نبود
عشق بت ورزیده ام، عیب است، می دانم، ولی
گرد دل بسیار گشتم، مطلب دیگر نبود
سینه بر تیمار دل، پرشعله عرفی، تا به کی
هیچ گاه بیمار دل را بالش و بستر نبود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد
عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد
به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم
بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد
ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان
که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد
دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش
نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد
خدایا کشته گان عشق را گنج دو عالم ده
که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم
که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد
دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می بینم
مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد
عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد
به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم
بشارت ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد
ازین عهد شباب تیز رو آسایشی بستان
که امشب یأس می آید اگر امید دوش آمد
دل شوریده ای دارم که هر گه بهر تسکینش
نصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد
خدایا کشته گان عشق را گنج دو عالم ده
که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم
که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد
دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می بینم
مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۱
آنجا که بخت بد به تقاضا غلو کند
کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد
تا ریشه در زمین که فرو کند
طالب به کام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر جست و جو کند
داروی عیسی به قدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب
چون شعله را به آب کسی شست و شو کند
این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد
تا ریشه در زمین که فرو کند
طالب به کام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر جست و جو کند
داروی عیسی به قدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب
چون شعله را به آب کسی شست و شو کند
این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۴
به جهان چه کار سازم، که به ساختن نیرزد
به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد
ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم
که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد
نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید
که گر از نوا بیفتد، به نواختن نیرزد
همه قلب را چه سوزی، بگداز سیم قلبی
که برای سیم خالص، به گداختن نیرزد
به کرشمهٔ تو، عرفی، دل و دین بباخت، لیکن
نه چنان دلی و دینی، که به باختن نیرزد
به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد
ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم
که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد
نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید
که گر از نوا بیفتد، به نواختن نیرزد
همه قلب را چه سوزی، بگداز سیم قلبی
که برای سیم خالص، به گداختن نیرزد
به کرشمهٔ تو، عرفی، دل و دین بباخت، لیکن
نه چنان دلی و دینی، که به باختن نیرزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۰
به جان خسته ندانیم که آن بلا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۵
سرم ز وصل نهانی بلند خواهد شد
زمانه از گل و خس نخلبند خواهد شد
کسی که نوحه نکردی به ماتم دل تنگ
حریص زمزمه و هرزه خند خواهد شد
مراد بر اثر غیر کو، مران شتاب
که باز طالع ما ارجمند خواهد شد
به حیرتم ز غزال رمیدهٔ مقصود
که صید این دل کوته کمند خواهد شد
به کوی غیر نماند وداع شربت کام
که ناگوارتر از زهرخند خواهد شد
لبم دهد مگسان امید را مژده
که زهرخند با نوشخند خواهد شد
ز عود قافیه غم نیست در میان غزل
که یار چون پسندد پسند خواهد شد
بیا کلیم که آن آتشی که می طلبی
کنون ز سینهٔ عرفی بلند خواهد شد
زمانه از گل و خس نخلبند خواهد شد
کسی که نوحه نکردی به ماتم دل تنگ
حریص زمزمه و هرزه خند خواهد شد
مراد بر اثر غیر کو، مران شتاب
که باز طالع ما ارجمند خواهد شد
به حیرتم ز غزال رمیدهٔ مقصود
که صید این دل کوته کمند خواهد شد
به کوی غیر نماند وداع شربت کام
که ناگوارتر از زهرخند خواهد شد
لبم دهد مگسان امید را مژده
که زهرخند با نوشخند خواهد شد
ز عود قافیه غم نیست در میان غزل
که یار چون پسندد پسند خواهد شد
بیا کلیم که آن آتشی که می طلبی
کنون ز سینهٔ عرفی بلند خواهد شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۷
گَرَم دعای مَلَک خاک رهگذر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۹
شبی که در قدم وصل یار می گذرد
به ذوق گریهٔ بی اختیار می گذرد
کسی که محرم درد من است می داند
که دیده بی نم و آب در کنار می گذرد
مخواب در دل شب ها که موج قافله ایست
که از کسی که به شب های تار می گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش، می بینم
که غرقه ام من و او در کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
دلم به کوی تو با صد هزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خار خار می گذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که می گذرد اشکبار می گذرد
به ذوق گریهٔ بی اختیار می گذرد
کسی که محرم درد من است می داند
که دیده بی نم و آب در کنار می گذرد
مخواب در دل شب ها که موج قافله ایست
که از کسی که به شب های تار می گذرد
به هر که عرضه کنم درد خویش، می بینم
که غرقه ام من و او در کنار می گذرد
صلای فرصت و برهان نیستی بر لب
پیاله در کف و صرف خمار می گذرد
شکاریان طلب نقش پای صید کنند
تو مست خوابی و هر دم شکار می گذرد
دلم به کوی تو با صد هزار نومیدی
به این خوش است که امیدوار می گذرد
دم جدایی دشمن رواست آفت جان
چنان نمود که یاری ز یار می گذرد
ز شأن مطلب و شوق زبون من پیداست
که فرصتم به همین خار خار می گذرد
در آن مقام که عرفی ز دل گذشت و هنوز
گهی که می گذرد اشکبار می گذرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۹
آن که در راه طلب ماند و پایی نکشد
گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی
ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی
نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا
تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود به جایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگویید که عشق
لشکر برق به تسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمهٔ ناهید لب ناله مبند
ناله تا هست مرا دل به نوایی نکشد
گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی
ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی
نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا
تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود به جایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگویید که عشق
لشکر برق به تسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمهٔ ناهید لب ناله مبند
ناله تا هست مرا دل به نوایی نکشد