عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او
باد جان من فدای عشوه شیرین او
دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ
ما و شبهای دراز و گیوی مشکین او
دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز
مخت غافل بود مسکین از دل سنگین او
گو بپرس از حال رنجوری که غیر از آب چشم
کس نیاید ز آشنایان بر سر بالین او
عاشقی و مسکنت چندانکه راه و رسم ماست
هست عیاری و شوخی شیوه و آئین او
با قدش نرگس برابر دید روزی سرو را
خاک زد باد صبا در چشم کوته بین او
حاصلی از گریه هم چندان نمی بینم که هست
در من آن آتش که هر آبی دهد تسکین او
گرچه سلطانی و داری حکم بر جان کمال
رحمتی کن تا توانی بر دل مسکین او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
آه که خاک راه شد دیده من براه تو
کرده چر کاه چهره ام فرقت عمر کاه تو
بر دل من جفای تو بس که نهاده بار غم
غیر نبرده پی بدان چون شده بارگاه نو
بنده ام و به جز درت نیست پناه من دگر
چون تو پناه بنده باد خدا پناه تو
شاه بنانی و ترا کشته عشق لشکری
نیست شهان ملک را بیشتر از سپاه نو
گرچه بلند پایه چون قد خود به سلطنت
هست از آن بلندتر ناله داد خواه نو
بار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان
باد هواست پیش او ناله ما و آه تو
پرتو روی او دلت سوخت کمال و همچنان
توبه نکرد از نظر دیده رو سیاه تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
اگر دشنام می گونی مرا گو
که از جانت دعاگویم دعاگو
چو گونی ناسزای هر که خواهی
منت پرسم کرا گفتی تراگو
روم گفتی و دردی آورم باز
چو درد آوردی ای مونس دراگو
تو خوش می آی و می مینوش و میرو
کسی را خوش نمی آید میاگو
دمی آبی نخوردم بیتو هرگز
تو هم بی من چرا خوردی چراگو
برآمد گفتمش جانم ز غم گفت
چرا عاشق شدن جانت بر آگو
نخواهم بار شد گفتی به باران
چه بار ای شوخ به مهر آشناگو
اگر احسانی نباشد در نو باری
برین در چند باشد این ثناگو
کمال آن شوخ اگر ندهد ترا دست
جفاهای جهانرا مرحباگو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
ای حریم کعبه دل کوی تو
قبلفندان مقبل روی تو
گوشه گیران کرده در محرابها
همچو چشمت مستی از ابروی تو
پارسا چندین نگبر در دماغ
کی تواند کی شنیدن بوی تو
گر کنم وصف دهانت سالها
کرده ام وصف سر یک موی تو
خواب چشمان تو دارند از چه روی
سر نهد زلف تو بر زانوی تو
دلکش است آن زلف و آن قلا بهاست
آنکه ما را می کشد دل سوی تو
گرچه گم شد بر سر کویت کمال
بافتم بازش بجست و جوی تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
ای دلاویزتر از رشته جان کا کل تو
برده سوی تو دلم موی کشان کاکل تو
سنبل غالیه سایست چو صبا شانه زده
شده بر خرمن گل مشک فشان کا کل تو
داده از کار فرو بستة من موی بموی
خبر آن طرة دلبند و نشان کاکل تو
همچو شمشاد که از باد به پیچ افتد و تاب
در تو پیچیده و افتاده چنان کاکل تو
گر بسازند گل از غالیه و آب حیات
هم نشابد که بشویند به آن کاکل تو
عود خوش بو بود و مشک ولیکن ز همه
بر سر آمد چو بر آمد ز میان کاکل تو
دل که دزدید سر زلف تو از دست کمال
برده و در زیر کله کرد نهان کاکل تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
ای دل غلام أو شدی ای من غلام تو
بادت مبارک اینکه جهان شد به کام تو
از من به رسم بنده نوازی به او بگو
مشتاق خدمت است غلام غلام تو
آخر نه از توأم همه وقت آمدی پیام
آخر کجا شد آن کرم مستدام تو
پیش از سلام پیش روم قاعد ترا
گر در نماز باشم و آرد سلام تو
نام کتار و بوس چو بردن نمی توان
هم بر کنار نامه ببوسیمه نام تو
صد گوش دیگرم ز خدا باشد آرزو
روزی که بشنوم ز رسولی پیام تو
ای کاش نامه روی به پیچیدی از کمال
تا او بگوش خویش شنیدی کلام تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
ای کاش رفتمی چو صبا در حریم تو
تا زنده گشتمی نفسی از نسیم تو
از تو امید قطع کنم این روا بود
ما را امیدهاست به لطف عمیم تو
گر بگذری نو از سر عهد قدیم ما
ز ما نگذریم از سر عهد قدیم تو
ای آنکه منع می کنی از عاشقی مرا
فریاد از این طبیعت نا مستقیم تو
ما را به صحبت خود اگر راه نمی دهی
باری رقیب کیست که باشد ندیم تو
آیا چگونه بر کند در غم فراق
پرورده در وصال به ناز و نعیم تو
مغرور عشوه شده باز ای کمال
او از سلامت نر و طبع سلیم تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
ای نور دیده را نگرانی بسوی تو
جانا تعلقیست دلم را بکوی تو
گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند
ما را بس است درد تو و آرزوی تو
چشم جهان به ماه رخت دین سالهاست
بگذشت روز ما و ندیدست روی تو
از رهگذار بار چه برخیزد ار دمی
دل را گشایشی رسد از بند موی تو
با ما دمی برآر که جان غریب ما
ماندست در بدن متعلق ببویه تو
بنشین دمی بجوی دل ما که سالها
ننشسته ایم بکنفس از جست و جوی تو
گونی حکایتی زلبش گفته کمال
کاب حیات میچکد از گفتگوی تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
چاره کس نکند غمزه خونخواره تو
خون نگرید چه کند عاشق بیچاره تو
کرد با خاک سر و جان عزیزان هموار
داغ پیوسته و درد غم همواره تو
هر کسی راز دل ریشه بود ناله و آه
ناله ماه ز دل سختتر از خاره تو
انه منم از وطن افتاده غریب نو و بس
ای مقیمان و غریبان همه آواره تو
روز حشر از دل عاشق به جز این نیست سؤال
که چه آمد به نو از بار ستمکاره تو
گر کنی پرده ز رخ دور مرانه چشم مرا
بود لایق و شایسته نظاره تو
چند پوشیده بر آئی چو شنودندة کمال
فی جینی از خرقه صد پارۂ تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چو در جان کرد و دل جا غمزه تو
میان مردمش خواننده جادو
به تیر تو شکاری را نظرهاست
که بیند از قا سوی تو آهو
به جنت بیشتر سوزند مردم
اگر باشد بحور این چشم ابرو
چو خاک پا فروشی بر کشیده
دو چشم تر بسازیمش ترازو
از لب شفتالوئی دو لطف کن لطف
اگر چه العنب گویند دو دو
مگر زلفت پشیمانست از ظلم
که دارد از ندامت سر به زانو
کمال آن ترک اگر آید به مهمان
سر و جان پیشکش بر رسم ترغو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
دل سوی او رفت جان هم گو برو
جان و سر گو در سر دلجو
گر سر شوریده چون گو برفت
برو بر سر چوگان زلفش گو
تا نیفتد راز ما برروی روز
برو ای سرشک امشب ز پیش رو برو
جوی چشم آب روان دارد هنوز
گر ملولی لب لب این جو برو
ای دل از جام عدم دل برمگیر
در پی روی نکو نیکو برو
ای صبا گر جانفشانیت آرزوست
بر سر آن ستبل گلبو برو
چون سراید بر گل رویش کمال
از چمن گو بلبل خوشگر برو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
دل ضعیف به یکباره ناتوان شد ازو
پدید نیست نشانش مگر نهان شد از و
اگرچه در غم اوه شد هلاک من نزدیک
بدین قدر ستمی دور چون توان شد از و
براه عاشق اگر بحر آتش آمد عشق
زنیرگیست که چون دود بر کران شد از و
بدان گناه که بی او به خواب میشد چشم
چنان زدم شب هجرش که خون روان شد ازو
کمال عمر گرانمایه ات به سودا رفت
چه مایه بین که درین راه ترا زیان شد ازو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
زهی زان قامت رعنای دلجو
که چون سرو ایستاده برلب جو
گواهی میدهد روی نکویش
که این حور آمده از باغ بینو
دل از نیر نگاهش صید گردید
کماندار است آن پیوسته ابرو
برغم خوبرویان آن پری رخ
خوش اخلاق است وخوش رفتار و خوشخو
بنازم گونه های تابناکش
که می باشد چو گل خوشرنگ و خوشبو
بسی شادان شود هر کس که بیند
به روی سینه اش شبه دو لیمو
کمال آن لعل لب ناریست خندان
که باشد سیب سیمینش به پهلو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
سرخوش است ای پسر مرا باتو
کشت چشم توأم نه تنها تو
بر در و بام دل چه گردد جان
او درین خانه باش گو یا تو
کوثر و سلسبیل هر دو روان
شده پنهان چو گشته پیدا تو
واعظا چند خوانیم به بهشت
استا ن برای ما ازو نگذریم فرما نو
گل فروتر نشانده اند از سرو
بر گذشته ازو به بالا تو
گفته شیرین لبان ترا در روی
مگسانیم ما و حلوا تو
نوخطان در جواب نامه کمال
لا نوشتند جمله الأ تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گر تیر کشی از طرف غمزة جادو
صد آه کشد از جگر سوخته آهو
خونم چو شود ریخته مستی کند آن چشم
از ریخته ذوق است و طرب در سر هندو
صد حسن به آن رخ تو به یک دفعه فروشی
مه رفت به میزان که فرو شد به ترازو
زان چشم دل گمشده پرسیدم و زآن خال
خاک تو نشان داد به لب چشم به ابرو
گفتم به درختان که قد بار کدام است
هر لحظه در آینده در زلف تو به زانو
بشگفت کمال از تو بهر جا گل معنی
مرغی ز سر سرو بزد بانگ که کو کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
اگر مرا صد سر بود هر یک پر از سودای او
چون سر زلفش بیفشانم به خاک پای او
چشم ما از گریه شد تاریک چون سازیم جاش
نیست جای چشم روشن خود که باشه جای او
با خیالش مردم چشمم نمی آید به چشم
دیگری را چون توانم دید در مأواری او
در چمن ها زآن قد و بالا حکایت کرد سرو
هر کجا مرغیست عاشق گشت بر بالای او
خواست جان بوسی و رفت از خودلیش چون گفت لا
می چنین باید که جان مستی کند از لای او
گرچه عمری تلخ کامیها کشیدم از رقیب
گر بمیرد من بشیرینی پزم حلوای او
خاک پای تو به تاج سلطنت ندهد کمال
گرچه درویش است بنگر همت والای او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
گفتا کئی تو من بنده تو
بیجرم از چشم افکنده تو
گاهی ازین در گاهی از آن در
باری زهر در جوینده تو
در جست و جویت ز آنم که باشد
جوینده تو با بنده تو
گر پای امکان پیش است ما را
باشد درین ره پوینده تو
گوی آن دهانرا باشد که ما را
سازد به بوسی شرمنده تو
دل کز بر من گم شد تو داری
دانستم ای جان از خنده تو
گفتی کمالت بهر چه گویند
آن رو که باشم من بنده تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
گفته‌ای از ما دلت بردار زنهار این مگو
جان من با آن لب و گفتار زنهار این مگو
گفته راه وفا ما نیکه نتوانیم رفت
با چنان قد خوش و رفتار زنهار این مگو
گفته خواهم بریدن از تو دیگر باره مهر
هم به مهر خود که دیگر بار زنهار این مگو
گفته صبح امیدت من نیاوردم به شام
از رخ و از زلف شرمی دار زنها این مگو
گفته در آفتاب و به توان هرگز رسید
وصل رویم هم همان انگار زنهار این مگو
گفته آب خوشی هرگز کسی خورد از سراب
وعده ما هم همان پندار زنهار این مگو
گفته از دوستی جان خودم خواندی کمال
هرچه گونی این مگو زنهار زنهار این مگو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
نداند قدر حسنت کس به از تو
که خاک پای خود روبی به گیسو
شراب حسن پتوشی ز لبها
در آید زلف از آن پیشت به زانو
از رویت مشتبه شد قبله بر خلق
سوی محراب اشارت کن به ابرو
به من حلوای لب متمای گفتم
اگر دست آورم در گردن تو
به حسن از ماه میچربی و پروین
اگر منکر شوند اینکه ترازو
سر رقص است امشب ماه ما را
بزن بر نی زنان بانگی که دف کو
کمال امشب سماع عاشقان است
چنین شبها نشاید رقص پهلو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده
در شیشه هرچه باشد از وی همان چکیده
باشد هنوز چشمم همچون مگس بر آن لب
گر عنکبوت بینی بر خاک من تنیده
از آب بر کشیده صورتگر آن ورق را
گلبرگ عارض تو هرجا که بر کشیده
سیب ذقن رسد خود با من چو دیدم آن رخ
از آفتاب گردد هر میوه رسیده
گر آیدم به مهمان شبها خیال رویت
گیرم برای شمعش پیه از چراغ دیده
پیش تو گل بخوبی از مفلسان برآید
آنکه گواه حالش پیراهن دریده
زاهد لباس تقوی کی از تو پاره سازد
بر قامت کمال است این جامه ها بریده