عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
دل انجمن محرم و بیگانه نباشد
جز حیرت ادراک درین خانه نباشد
در ساز فنا راحت عشاق مهیاست
بالین وفا بی‌پر پروانه نباشد
بی‌کسب صفا صید معانی چه خیال است
تا سنگ بود شیشه پریخانه نباشد
چون شانه‌ کلید سر مویی نتوان شد
تا سینهٔ چاکت همه دندانه نباشد
دل زانوی فکرش همه چشم است که مینا
چندان‌که خمد بی‌خط پیمانه نباشد
بی‌ساخته حسنی‌ست که دارم به کنارش
مشاطهٔ شوق آینه و شانه نباشد
افسون چه ضرور است به عزم مژه بستن
در خواب عدم حاجت افسانه نباشد
بر اوج مبر پایه اقبال تعین
تا صورت رفتار تو لنگانه نباشد
ابرام هوس می‌کشدت بر در دونان
شاهی اگر این وضع ‌گدایانه نباشد
وحدت چه‌خیال است توان یافت به‌کثرت
چون ریشه دوانید نمو، دانه نباشد
عالم همه محمل‌کش‌ کیفیت اشک است
این قافله بی‌لغزش مستانه نباشد
دل‌گرد جنون می‌کند امروز ببینید
در خانهٔ ما بیدل دیوانه نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد
چه‌لازم سر‌نوشتت‌چون نگین زخم جبین باشد
درین‌ وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن
همه‌گر خانهٔ آیغغه‌گردی حکم زین باشد
طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ
که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد
به خود پیچیدن ما نیست بی‌انداز پروازی
کمند موج ما را یکنفس ‌گرداب چین باشد
به‌قدر جهد معراجی‌ست ما را ورنه آتش هم
به راحت‌ گر زند خاکسترش بالانشین باشد
به حیرت رفته ‌است‌ از خویش‌ اگر شمع‌ست‌ اگر محفل
نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد
غباری نیست از پست و بلند موج دریا را
حقیقت .بی‌نیاز ز اختلاف کفر و دین باشد
پی قتلم چه دامن برزند شوخی‌ که در دستش
هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد
ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم
جگر خون ‌گشت ‌و گفت‌: ‌احوال‌ مشتاقان‌ چنین‌ باشد
فرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست
ز قارون نام هم ‌کم نیست بر روی زمین ‌باشد
محال‌ است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد
سحر گر صد فلک بالد همان‌ آه حزین باشد
ندارم نشئهٔ دیگر به هر سرگشتگی بیدل
چوگردابم درین‌محفل خط‌ساغر همین باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسن‌است خوبان را
زبان‌کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
به‌پیش شعله‌کی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه‌روزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته‌ام از دل
من و نقدی ‌که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت‌ آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرع‌که حسنت خرمن‌آرای عرق‌گردد
به‌ پروین می‌رساند ریشه ‌هر کس خوشه‌چین باشد
نسیم از خاک‌کویت‌گر غباری بر سرم ریزد
به‌کام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمی‌ارزد
مکن کاری که انجامش ندامت‌آفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع‌ کن بیدل
که هر جا غنچه ‌گردیدی ‌گلت در آستین باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
وداع سرکشی‌کن‌گر دلت راحت‌کمین باشد
چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشد
ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد
ز خواب می کشان مینا چرا اندوهگین باشد
نگاهی گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخی‌ها
در این محنت‌سرا معراج پروازت همین باشد
لب دامن نگردید آشنای حرف اشک من
چو شمعم سلک‌ گوهر وقف‌ گوش آستین باشد
گرفتاری به حدی دلنشین است اهل دولت را
که تا انگشتشان در حلقهٔ انگشترین باشد
سراغ عافیت احرام مرگم می‌کند تلقین
مگر آن ‌گوهر نایاب در زیر زمین باشد
به قدر زخم دل‌ گل می‌کند شور جنون من
پر پرواز شهرت نام را نقش نگین باشد
چه امکانست سر از حلقهٔ داغت برآوردن
سپند بزم ما را ناله هم آتش‌نشین باشد
در این معبد، فنا را مایهٔ توقیر طاعت کن
که‌ چون ‌خاکت ‌دو عالم ‌سجده ‌وقف‌ یک ‌جبین باشد
گرت شمعی‌ست دامن زن وگر کشتی‌ست برق افکن
محبت جز فنای ما نمی‌خواهد یقین باشد
اشارت می‌کند بیدل خط طرف بناگوشش
که ‌هرجا جلوه ی ‌صبحی‌ست ‌شامش‌ در کمین باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
جمعیت از آن دل‌که پریشان تو باشد
معموری آن شوق که وبران تو باشد
عمری‌ست دل خون شده بیتاب ‌گدازی‌ست
یارب شود آیینه و حیران تو باشد
صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم
آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشد
داغم‌که چرا پیکر من سایه نگردید
تا در قدم سرو خرامان تو باشد
عشاق بهار چمنستان خیالند
پوشیدگی آیینه عریان تو باشد
هر نقش قدم خمکده عالم نازیست
هرجا اثر لغزش مستان تو باشد
نظاره ز کونین به کونین نپرداخت
پیداست که حیران تو حیران تو باشد
مپسند که دل در تپش یأس بمیرد
قربان تو قربان تو قربان تو باشد
سر جوش تبسمکده ناز بهار است
چینی‌که شکن‌پرور دامان تو باشد
در دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی
یارب‌که نفس جنبش مژگان تو باشد
بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر
کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
چشمی‌ که بر آن جلوه نظر داشته باشد
یارب به چه جرات مژه برداشته باشد
هر دل‌که ز زخم تو اثر داشته باشد
صد صبح‌گل فیض به بر داشته باشد
عمری‌ست دکان نفس سوخته‌گرم است
ازآه من آیینه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابی‌ست
گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشه‌کش وهم حباب‌ست درین بحر
امید که آهی به جگر داشته باشد
جا بر سر دوش است‌کسی راکه درین بزم
با ما چو سبو دست به سر داشته باشد
ازتیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است
هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است
قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل کس نیست غباری
یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت
جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت
رنگی ندمیدیم‌که پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان
جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
محو طلبت گردی اگر داشته باشد
آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد
دل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت
زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد
از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است
هر چند که یاقوت جگر داشته باشد
ما و من وحدت‌نگهان غیرتویی نیست
این رشته محالست دو سر داشته باشد
آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست
از بیخبریها چه خبر داشته باشد
چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است
چون آینه‌گر پاس نظر داشته باشد
از طینت ظالم نتوان خواست مروت
شمشیر کجا آب گهر داشته باشد
امروز دم کر و فر خواجه بلند است
البته که این سگ دو سه خر داشته باشد
سوز دلم از گریه چرا محو نگردید
بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد
سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد
تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشد
افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید
شامی‌که ندارم چه سحر داشته باشد
بیدل من و آن ناله از عجز رسایی
در نقش قدم‌گرد اثر داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۴
مشتاق تو گر نامه‌بری داشته باشد
چون اشک هم از خود سفری داشته باشد
از آتش حرمان کف خاکستر داغی‌ست
گر شام امیدم سحری داشته باشد
چون شمع بود سربه دم تیغ سپردن
گر نخل مرادم ثمری داشته باشد
آیینه مقابل نکنی با نفس من
آه است مبادا اثری داشته باشد
غیر از عرق شرم مقابل نپسندد
هستی اگر آیینه‌گری داشته باشد
عمری‌ست‌ که ما گمشدگان‌ گرم سراغیم
شایدکسی از ما خبری داشته باشد
آرایش چندین چمن آغوش بهار است
هر سینه‌که یک زخم دری داشته باشد
ای اهل خرد منکر اسرار مباشید
دیوانهٔ ما هم هنری داشته باشد
ما محو خیالیم ز دیدار مپرسید
سامان نگه دیده‌وری داشته باشد
مفت طرب ما چمن ساده‌دلیها
گر حسن به آیینه سری داشته باشد
امید ز عاشق نکند قطع تعلق
گر آه ندارد جگری داشته باشد
بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت
هر سنگ‌که بینی شرری داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
در قطره محیط‌ گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید
گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس
نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است
چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم‌ که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوش‌پرستی چه خیال است
این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی
این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه‌ کس نیست‌ که امروز
بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلی‌نفس عبرت ما نیست
این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه ‌گر یکدل بیمار برآید
مشکل که ز من خسته‌تری داشته باشد
چشمی‌ست‌ که باید به رخ هر دو جهان بست
گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن
آن‌ کس ‌که ز هستی اثری داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس ‌گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل ‌گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان‌ کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش ‌گذشتن
گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله ‌کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که‌ گم‌گشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع
انگور به هر خُم ‌که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
تغافل‌چه‌خجلت‌به‌خود چیده‌باشد
که آن نازنین سوی ما دیده باشد
حنابی‌ست رنگ بهار سرشکم
بدانم به پای که غلتیده باشد
طرب مفت دل‌گرهمه صبح شبنم
زگل کردن گریه خندیده باشد
به اظهار هستی مشو داغ خجلت
همان به‌ که این عیب پوشیده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستی
چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد
چو موج گهر به‌ که از شرم دریا
نگاه تو در دیده پیچیده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکی
اگر باده با شیشه جوشیده باشد
من و یأس مطلب‌، دل و آه حسرت
دعا گو اثر می‌پرستیده باشد
نفس‌ساز‌ی آهنگ جمعیتت‌کو
سحر گرد اجزای پاشیده باشد
درین ‌دشت وحشت من آن‌ گردبادم
که سر تا قدم دامن چیده باشد
حیاپرور آستان نیازت
دلی داشتم آب گردیده باشد
گر بیدل ما دهد عرض هستی
به خواب عدم حیرتی دیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد
در بسته ششجهت باز این خانهٔ ‌که باشد
گردون‌دربن بیابان عمری‌ست بی‌سروباست
این گردباد یارب دیوانهٔ که باشد
بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی
تا مسکن تو فردا وبرانهٔ که باشد
برالفت نفسها بزم هوس مچینید
سیلاب یک دو دم بیش همخانهٔ ‌که ‌باشد
ای دور از آشنایی تاکی غم جدایی
آنکس‌که هرچه هست اوست بیگانهٔ‌ که‌ باشد
بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند
با زلف‌ کار دارد دل شانهٔ‌ که باشد
دل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم
درد شکست ازین بیش با دانهٔ‌ که باشد
خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است
این خالی پر از هیچ پیمانهٔ‌که باشد
رنگم به این پر و بال‌کز خود رمیدنش نیست
گرد تو گر نگردد پروانهٔ ‌که باشد
بیدل صریرکلکت‌گر نیست سحرپرداز
صور قیامت آهنگ افسانهٔ که باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد
خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد
به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم
به جز حیرت‌کسی در خانهٔ آیینه‌ کی باشد
ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را
محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد
ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن
که می‌ترسم نگاه عبرت‌آلودی ز پی باشد
گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت
که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد
به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را
به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری
نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن
چه لازم رغبت طبعت به طشت‌ پر ز قی باشد
جنون‌جوش است امشب مجلس‌کیفیت مستان
مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد
ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد
هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد
قفس‌فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو
که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد
نیابی جز امل شیرازهٔ سختی‌کشان بیدل
مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد
به هرچه وارسی آنجاکه اوست می‌باشد
به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق
در آن جریده‌ که بی‌پشت و رو‌ست می‌باشد
غم جدایی اسباب می‌خورد همه کس
همیشه نان تعلق دو پوست می‌باشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست
دماغ آبله آماس دوست می‌باشد
ز بس‌که نسخهٔ تحقیق ما پریشان است
نظر به‌کاشغر و دل به خوست می‌باشد
غبار معبد تقوا به باده ده‌ کانجا
کمال صدق و صفا تا وضوست می‌باشد
تو لفظ‌، مغتنم انگار، فکر معنی چیست
که مغزها همه محتاج پوست می‌باشد
جبین ز سجده ندزدی ‌که سربلندی شرم
به عالمی‌که زمین روبروست می‌باشد
ز تازه‌رویی اخلاق نگذری بیدل
بهار تا اثر رنگ و بوست می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
نگه در شبههٔ تحقیق من معذور می‌باشد
سراب آیینه‌ام آیینهٔ من دور می‌باشد
من‌ و ساز دکان خودفروشی‌ها، چه‌حرف‌است این
جنون این فضولی در سرمنصور می‌باشد
عذابی نیست ‌گر از خانه‌پردازی برون آیی
جهانی از غم طاق و سرا درگور می‌باشد
چه دارد آگهی غیر از قدح‌پیمایی حاجت
به قدر چشم واکردن نگه مخمور می‌باشد
معاش جاه بی‌عاجزکشی صورت نمی‌بندد
برات رزق شاهان بر دهان مور می‌باشد
علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن
کفن این زخمها را مرهم‌ کافور می باشد
حذر از گوشهٔ چشمی ‌کزین یاران طمع‌ داری
نگاه اینجا چراغ خانهٔ زنبور می‌باشد
سراغ یک نگاه آشنا از کس نمی‌یابم
جهان‌چون‌نرگسستان بی‌تو شهر کور می‌باشد
در آن وادی که من دارم جنون شعله‌پروازی
اگر عنقاست محتاج پر عصفور می‌باشد
ترنگی نیست ‌کز شوقت نپیچد در دماغ من
سر عشاق چینی خانهٔ فغفور می‌باشد
ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی
ز موسی پرس آوازی‌که شمع طور می‌باشد
خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش
می و مینا همان یک دانهٔ انگور می‌باشد
عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی
پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور می‌باشد
سیاهی ریخت بر آیینهٔ ادراک ما بیدل
چراغ محفل تحقیق را این نور می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
لب بی‌صرفه نوا جهل سبق می‌باشد
خامه شایان عرق در خور شق می‌باشد
با ادب باش که در انجمن یکتایی
دعوی باطلت اندیشهٔ حق می‌باشد
بلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق
دفترگل پر پروانه ورق می‌باشد
هرکجا غیرت حسن انجمن‌آرای حیاست
خجلت از آینه‌داران عرق می‌باشد
در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب
سکتهٔ وضع رضا سد رمق می‌باشد
جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبی‌ست
نغمهٔ دهر ز قانون نهق می‌باشد
خون ما مغتنم ‌گرد سر تمکین‌ گیر
چترکوه از پر طاووس شفق می‌باشد
سنگ هم درکف اطفال ندارد آرام
دور مجنون چقدر سست نسق می‌باشد
ورق جود کریمان جهان برگردید
نان محتاج ‌کنون پشت طبق می‌باشد
بید‌ل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری
غازهٔ چهرهٔ این قوم به حق می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
نقش نیرنگ جهان جوهر رم می‌باشد
صفحهٔ آینه تمثال رقم می‌باشد
یاس انگشت‌نما را ندهی شهرت جاه
موی ماتم‌زده بر فرق علم می‌باشد
ربط احباب در این بزم ندامت‌خیزست
دستها درخور افسوس به هم می‌باشد
نتوان شد سبب چاک‌گریبان‌کسی
پشت ناخن خم از اندوه قلم می‌باشد
هرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است
سپر بیخردان تیغ دو دم می‌باشد
رمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت
صمد است آنکه هیولای صنم می‌باشد
به خیال دهنت‌گر نرسم معذورم
مدعا اندکی آن سوی عدم می‌باشد
طاقت خلق به جز عذر طلب پیش نبرد
پا در این مرحله بی‌آبله‌ کم می‌باشد
هستی منفعلم بی‌عرق جبهه نخواست
بر سرم خاک زمینی است که نم می‌باشد
کف افسوس سراغی است زکیفیت عمر
فرصت رفته به این نقش قدم می‌باشد
هرچه آید به نظر زان سرکو سجده‌کنید
سنگ و دیوار در کعبه صنم می‌باشد
رگ ‌گردن به حیا راست نیاید بیدل
تا ته پاست نظر بر مژه خم می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
پیر خمیازه‌کش وضع جوان می‌باشد
حسرت تیر در آغوش ‌کمان می‌باشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشی‌ست
گفتگو صرصر تمهید خزان می‌باشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران می‌باشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان می‌باشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان‌ کردن
موج جزو بدن آب روان می‌باشد
چه خیالی‌ست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان می‌باشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بال‌فشان می‌باشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشه‌گران می‌باشد
سر تسلیم سبک‌مایه به بی‌قدریهاست
جنس ما را به ‌کف دست دکان می‌باشد
بلبل طفل مزاجم به‌کجا دل بندم
گل این باغ ز رنگین‌قفسان می‌باشد
کج‌ ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان می‌باشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاخته‌ایم
صورت آیینهٔ دامن به میان می‌باشد
صاف‌مشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل‌، به لب آب همان می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد
آب این آینه چون باد روان می‌باشد
شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است
شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم
زینت ما به متاع دگران می‌باشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع
موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار
خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد
بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست
تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار
نیش خاری است ‌که در آب نهان می‌باشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود
آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد
تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا
نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل
تیغ‌ کین را سخن سخت فسان می‌باشد