عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار
خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام
تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید
از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای
هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید
همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد
هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار
خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام
تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید
از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای
هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید
همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد
هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خط به گرد عارضش گرد شمیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
با چمن دوش به شوخی چه اداها می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
گرچه از موج هوا چین بر جبین دارد بهار
خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهای خاموشش
همآغوش تو یکبار آنکه شد چون چشم قربانی
پس از مردن بماند تا قیامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمهٔ حیوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهای می نوشش
شبیه مجلس تصویر باشد بزم او امشب
بسوی هر که اندازم نظر گردیده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بیاض گردنش جویا
چنان کز گل چکد شبنم چکیده گوهر از گوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهای خاموشش
همآغوش تو یکبار آنکه شد چون چشم قربانی
پس از مردن بماند تا قیامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمهٔ حیوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهای می نوشش
شبیه مجلس تصویر باشد بزم او امشب
بسوی هر که اندازم نظر گردیده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بیاض گردنش جویا
چنان کز گل چکد شبنم چکیده گوهر از گوشش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هر سبزه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ
تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت
نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ
سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست
شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ
بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم
گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ
از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل
رازی که بصد پرده نهانست در این باغ
شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل
تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ
خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم
چون گوش گل امروز گرانست در این باغ
آب است که روح گل و جان تن خاکیست
هر جوی که جاریست روانست در این باغ
از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است
جز قد تو سروی که روانست در این باغ
امروز بوصف گل و سنبل دل جویا
چون غنچه سراپای زبانست در این باغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
گر نیست آفتاب برین در کمین برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف