عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
صفایی از سر کوی تو کی سفر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
با صبا همره است نکهت یار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
به جز خار جفا زین گل عذاران
مرا نامد نصیب از خیل یاران
شدم پیر از فراقش در جوانی
نهالم را دی آمد در بهاران
گراییدم به عشق از شوق رفتم
به پای ناودان از زیر باران
کمان ابروی ما را گو به پرهیز
ز تیر ناله شب زنده داران
بیا واعظ ببین آن گونه تا من
نمایم با تو داغ سوگواران
تو تا خود زخم تیغش برنداری
خبر نایی ز سوز داغداران
به چشم عبرتش یک ره نظر کن
ولی غافل مشو ز آن تیر باران
ز جانان جور و ناز آمد تلافی
به پاداش وفای حق گزاران
ز صد گلزار بیزاری بجویند
بدین رخ گر ببینندت هزاران
نه تنها شد صفایی پای بندت
چو من سرگشته داری صد هزاران
مرا نامد نصیب از خیل یاران
شدم پیر از فراقش در جوانی
نهالم را دی آمد در بهاران
گراییدم به عشق از شوق رفتم
به پای ناودان از زیر باران
کمان ابروی ما را گو به پرهیز
ز تیر ناله شب زنده داران
بیا واعظ ببین آن گونه تا من
نمایم با تو داغ سوگواران
تو تا خود زخم تیغش برنداری
خبر نایی ز سوز داغداران
به چشم عبرتش یک ره نظر کن
ولی غافل مشو ز آن تیر باران
ز جانان جور و ناز آمد تلافی
به پاداش وفای حق گزاران
ز صد گلزار بیزاری بجویند
بدین رخ گر ببینندت هزاران
نه تنها شد صفایی پای بندت
چو من سرگشته داری صد هزاران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب و روز از غمت در باغ و زندان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۴
آمد رباب کای شوی بی یار و یاورم
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۰
کز هر جفا که رفت و رود برسرم دریغ
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۱
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۴
دیدی آخر که فلک ریخت چه خاکی به سرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مولانا حافظ فرماید
دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائی از در تاریک درویشان چو شمع
راه وصلت بازیابم در شب زلف سیاه
گر کند بر من شبی روی تو نور افشان چو شمع
کوهیا وقت است کز ماه رخش روشن شوی
چند خواهی سوختن از آتش هجران چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائی از در تاریک درویشان چو شمع
راه وصلت بازیابم در شب زلف سیاه
گر کند بر من شبی روی تو نور افشان چو شمع
کوهیا وقت است کز ماه رخش روشن شوی
چند خواهی سوختن از آتش هجران چو شمع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بی رخ وزلف تو روز ما سیه تر از شب است
یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است
کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام
بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است
کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان
از رخ وزلف تو می گوید قمر در عقرب است
کاروان شکر از هندوستان نامد به فارس
اینکه ارزان وفراوان گشته شکر ز آن لب است
گشته اشک دیده ما زینت رخسار ما
آسمان را هم که بینی زینتش از کوکب است
زآن بلند اقبال گشتم در میان عاشقان
کز توام در آستانت پاسبانی منصب است
یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است
کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام
بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است
کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان
از رخ وزلف تو می گوید قمر در عقرب است
کاروان شکر از هندوستان نامد به فارس
اینکه ارزان وفراوان گشته شکر ز آن لب است
گشته اشک دیده ما زینت رخسار ما
آسمان را هم که بینی زینتش از کوکب است
زآن بلند اقبال گشتم در میان عاشقان
کز توام در آستانت پاسبانی منصب است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
خراب کرد فراق رخ تو بنیادم
روا بود که کنی از وصالت آبادم
به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق
که دل به عشق تو درعالم ازل دادم
اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم
وگر به جلوه شیرین شوی چوفرهادم
وصال وهجر تودرپیش من بود یکسان
به دوستی که نه از این غمین نه ز آن شادم
مرا توروز وشب اندر برابر نظری
ز قیدنیک وبد و وصل وهجرت آزادم
دلم ز عشق توپر آتش است و دیده پر آب
شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم
دل ار که راه به دل دار از چه روعمری است
نه یاد کرده ای از من نه رفتی از یادم
فراز شاخه طوبی بدم بلند اقبال
چه شد که در قفس این جهان درافتادم
روا بود که کنی از وصالت آبادم
به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق
که دل به عشق تو درعالم ازل دادم
اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم
وگر به جلوه شیرین شوی چوفرهادم
وصال وهجر تودرپیش من بود یکسان
به دوستی که نه از این غمین نه ز آن شادم
مرا توروز وشب اندر برابر نظری
ز قیدنیک وبد و وصل وهجرت آزادم
دلم ز عشق توپر آتش است و دیده پر آب
شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم
دل ار که راه به دل دار از چه روعمری است
نه یاد کرده ای از من نه رفتی از یادم
فراز شاخه طوبی بدم بلند اقبال
چه شد که در قفس این جهان درافتادم